گالیا

جدیدنا (تو یک سال و نیم اخیر)، یک مجموعه شعر کردی پیدا کردم (فایل‌های صوتی) که خیلی باهاشون حال می‌کنم و بخصوص با نحوه خوندنشون توسط اون آقا که می‌خوندشون. هر وقت هم که فرصتی بهم دست بده بهشون گوش می‌دم و هنوز هم تازگی و طراوت‌شون رو برام حفظ کردن. یکی‌شون ترجمه کردی‌ یکی از شعرهای هوشنگ ابتهاجه که انصافا ترجمه‌ کردیش یه شاهکاره! یه تکه‌هایی از این شعر رو اینجا می‌یارم تا تو آینده‌های دور که نوشته‌هامو مرور می‌کنم یا می کنند، بدونم یا بدونن که از چی‌ها خوشم می‌اومده –چشمک!

دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه! …

… هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لب‌ها و دست‌هاست
عصیان زندگی است

در روی من نخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!

زودست، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
اکنون زمن ترانه شوریدگی مخواه
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران هم‌نبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزل‌ها و بوسه‌ها،
سوی بهارهای دل انگیز گل‌فشان،
سوی تو ،
عشق من!

گالیا

من و تو و بوسه

که من و تو
     به هم می‌رسیم
         سه نفریم
               من و تو و بوسه.

که من و تو
       از هم جدا می‌شویم
    چهار نفریم،
           تو و تنهایی،
               من و درد.

لطیف هلمت (شاعر بزرگ معاصر کرد)

من و تو و بوسه

باز «باز باران»

نمی‌دونم کجا دیدمش و مال کی بود، ولی خوشم امود ازش:

دیروز …

باز باران با ترانه
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه

… و اما امروز …

باز باران بی ترانه …
باز باران با تمام بی‌کسی‌های شبانه …
می‌خورد بر مرد تنها …
می‌چکد بر فرش خانه …
باز می‌آید صدای چک چک غم …
باز ماتم من به پشت شیشه‌ی تنهایی افتاده …

نمی‌دانم …
نمی‌فهمم کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟ …
نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند که آن کودک …
که زیر ضربه‌ی شلاق باران سخت می‌لرزد …
کجای ذلتش زیباست؟

باز «باز باران»

اندکی شعر

خانه‌ام ابری‌ست… (نیما یوشیج)
و به ره، نی‌زن که دائم می‌نوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.

اندوه تنهایی (سهراب سپهری)
پشت شیشه برف می‌بارد
پشت شیشه برف می‌بارد
در سکوت سینه‌ام دستی
دانه اندوه می‌کارد.

بهار غم‌انگیز (هوشنگ ابتهاج)
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد.

باران (نادر نادرپور)
من امشب دلم گرفته‌تر از ابر است
چشمم در آرزوی چراغی نیست
دانم که در چنین شب نافرجام
کس را از آنکه رفته، سراغی نیست!

مرگ رنگ (سهراب سپهری)
بندی گسسته است
خوابی شکسته است
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل‌های رنگ را
از یاد برده است.

ناگه غروب کدامین ستاره؟ (مهدی اخوان ثالث)
ای‌کاش می‌شد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
هشدار ای سایه ره تیره‌تر شد!
ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد
ای‌کاش می‌شد بدانیم
ناگه کدامین ستاره فرو مرد؟

آخرین جرعه‌ی این جام (فریدون مشیری)
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را تو بگو
قصه‌ی ابر هوا را تو بخوان.

پرنده مردنی است (فروغ فرخزاد)
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد

غمی غمناک (سهراب سپهری)
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است.

مرد من (ایرج جنتی عطایی)
بگو ای مرد من، ای مرد عاشق
کدوم چله ازین کوچه گذر کرد
هنوز باغچه برامون گل نداده
کدوم پاییز، زمستونو خبر کرد

اندکی شعر

بعد از عید

۲۵ اسفند سالروز بمباران شیمیایی حلبچه بود. من هم به همین مناسبت مطلبی رو بر روی کاغذ آماده کرده بودم که اینجا بذارم. ولی چون آخر سالی شدیدا وقت کم آورده بودم، فرصت اینکار رو پیدا نکردم. در نتیجه خودمو به مدت یکماه تنبیه کردم که مطلبی رو اینجا نیارم. برا همین نه از تبریک عید خبری بود و نه از هیچ چیز دیگه‌ای! شعر زیر رو تقدیم می‌کنم به روح تمامی شهدای فاجعه:

ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان
ئیوه بوونه ره‌هبه‌ری ئیمه
بوونه پرد و سه‌نگه‌ری ئیمه
ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان
تاجی به‌رزیتان له‌سه‌ر نا
دوژمنی گه‌لتان وه‌ده‌ر نا
ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان
تا شه‌هید خوینی نه‌ریژه
تا کو گه‌ل تاوی نه‌چیژی
ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان
داری ئازادی شین نابی
باخی ژینمان ره‌نگی نابی
ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان

بعد از عید

سرباز گمنام

فیلم سینمایی مجستیک پنجشنبه شب گذشته از شبکه ۱ پخش شد. روزنامه‌ی «شرق» امروز، در مطلبی به بهانه‌ی پخش این فیلم، آورده بود که: «…اما قهرمان فیلم در مقام سرباز لوک به میان مردم بازمى‌گردد و شهر دوباره زنده مى‌شود. لوک تصمیم مى‌گیرد به خاطر هم‌رزمان خویش یادبود سرباز خسته را بیرون بکشد تا همگان نظاره‌گر آن باشند. تا یادآور سربازانى باشد که به خاطر دفاع از کیان و شرف خویش جان دادند. یادبودى که ما را وادار مى‌کند شاخه گلى را به یاد سربازان گمنام بر روى هر زمین خشک و بى آب و علفى بگذاریم، گمنامانى که تنها براى دفاع از شهرى ساده و زندگى بى غل و غش و نه چیز دیگر جان دادند… »!

این نوشته بلافاصله منو به یاد شعر بسیار زیبای «عبدالله پشیو» با نام «سه‌ربازی ون (سرباز گمنام)» انداخت، که این شعر و ترجمه‌ی اونو براتون اینجا می‌یارم و اونو به تمامی سربازان گمنام سرزمینم تقدیم می‌کنم:

 

سه‌ربازی وون
که وه‌فدی، ده‌چیته شوینی،
بو سه‌ر گوڕی سه‌ربازی وون، تاجه گولینه‌ییک دینی.
ئه‌گه‌ر سبه‌ی
وه‌فدیک بیته ولاتی من
لیم بپرسی
کوانی گوری سه‌ربازی وون
ده‌لیم گه‌وره‌م
له که‌ناری هه‌ر جوگه‌یی
له سه‌ر سه‌کوی هه‌ر مزگه‌وتی
له به‌ر ده‌رگه‌ی هه‌ر مالی
هه‌ر که‌نیسه‌یی
هه‌ر ئه‌شکه‌وتی
له سه‌ر گابه‌ردی هه‌ر شاخی
له سه‌ر دره‌ختی هه‌ر باخی
له‌م ولاته
له‌سه‌ر هه‌ر بسته‌ زه‌مینی
له‌ژیر هه‌ر گه‌زه‌ ئاسمانی
مه‌ترسه‌! که‌میک سه‌ر داخه‌و
تاجه‌گولینه‌که‌ت دانی!
سرباز گمنام
هنگامی که نماینده‌ای، جایی،
سر مزار سرباز گمنامی می‌رود، تاج گلی با خود می‌برد.
اگر فردا
نماینده‌ای به سرزمین من بیاید
از من بپرسد
مزار سرباز گمنام کجاست
جواب می‌دهم سرورم
در کنار هر نهری
بر سکوی هر مسجدی
دم در هر خانه‌ای
هر کنیسه‌ای
هر غاری
بر سر صخره‌ی هر کوهی
بر روی درخت هر باغی
در این سرزمین
بر روی هر قطعه‌ای از زمین
در زیر هر تکه‌ای از آسمان
نترس! کمی سرت را پایین بنداز و
تاج گلت را بگذار!
سرباز گمنام

لاده لاده لاده

یاره ژیکه‌لانه‌که‌م، گولم
به هه‌ر نیگایه، مه‌وجی چاوه مه‌سته جوانه‌که‌ت ده‌چیته ناو دلم
هه‌ر به گویی دلم، گوی ده‌گرمه گرفه گرفی شیعره آگرینه‌که‌ت
هه‌ر به چاوی دل ده‌روانمه دیمه‌نی ئه‌وینه‌که‌ت، تو ئه‌وینمی
ریک و پیک‌ترینه شیعری ئیستا هه‌لنه‌به‌ستراوی ژینمی

تو هه‌لو‌ی خه‌یالی هه‌لفرینمی
هه‌ر ده‌که‌ومه سه‌رهه‌وا به هه‌لفرینه‌که‌ت، به جاذبه‌ی روندی تیپه‌رینه‌که‌ت
وه شیعری بالی چه‌نده ره‌نگی تاوسی خیال
وه خویندنی سروودی مه‌رگی کورپه نازه‌نینه‌که‌ت، مه‌رگی کورپه نازه‌نینه‌که‌ت
لاده لاده لاده‌… لاده له‌چکه ته‌سکه که‌سکه‌که‌ت

خو‌شه‌ویسته‌که‌م، عه‌زیزه‌که‌م، گه‌زیزه‌که‌م
تاقه‌ روله‌ جوانه‌مه‌رگه‌که‌ی به‌هاری کورت‌، روله خو‌شه‌ویسته‌که‌ی ته‌لان و کیو و چه‌م
تو هه‌زار ئایه‌تی
له کانیاوی پر له ئاو و خیزه‌که‌م، له کا‌تی توونیایه‌تی
به چه‌شنی بیری به‌رزه فر
بی‌سنوور و بی‌نه‌هایه‌تی، تو قیا‌مه‌تی
دل‌ستین و دل‌رفین و خه‌وره‌ینمی
تو په‌ل و نه‌مام راوه‌شینی باخی باده‌هینمی
تیکه‌لاوی گوشت و پیست و ئیسک و خوینمی

خوینی خوینه‌که‌م، هیچ وه‌بیرته
ئه‌وده‌می که که‌وتمه جه‌غزی که‌سکه که‌سکی چاوه مه‌سته که‌سکه‌کانی پر له سیحر و جوانی تو
بوومه مه‌ستی مه‌ست و سیحری سیحری چاوه مه‌سته‌کانی تو!
ده‌ستی خوم بری!
ده‌ستی خوم بری به به‌ژنی بالی شیعری ئالی ته‌م نیشانی تو
بو‌یه کورته ده‌ستی ئه‌منو خوین ده‌باری هه‌ر له هه‌وری ئاسمانی مانی تو.

جوانه بوکه‌که‌م
مه‌رگی کورپه نازه‌نینه‌که‌ت
لاده لاده لاده‌… لاده له‌چکه ته‌سکه که‌سکه‌که‌ت،

ها ترووسکه‌که‌م
جامی دل‌پری شه‌رابی شه‌وقی شیعری شه‌و شه‌وه
به‌و نیگا‌یه پاکه‌مه‌نده‌یه‌ت
وه‌سوه‌سه‌ی دلی‌پرم هه‌لا‌هه‌لا که، ببیه شیعره‌که‌م
ببیه شیعره‌که‌م، تا که‌ روشنایی خاته ناو دله بروسکه‌که‌ت
تا وه‌هابی گولپه‌ری خه‌یالی ناسکی تاسکه تاسکی ئاسکی باسکی بسکه‌که‌ت
لاده لاده لاده‌… لاده له‌چکه ته‌سکه که‌سکه‌که‌‌ت

قاسم موئه‌ییه‌د زاده (هه‌لو)

لاده لاده لاده

باز باران

باز باران
با ترانه
با گوهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه

من به پشت شیشه تنها
ایستاده:
در گذرها
رود‌ها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پرگو
باز هر دم
می‌پرند این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل‌های گیلان:

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من
روز روشن

بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی

سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمیدم در شور و غوغا

رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد … چرخ می‌زد همچو مستان

چشمه‌ها چون شیشه‌های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه
می‌پریدم همچو آهو
می‌دویدم از سر جو
دور می‌گشتم ز خانه

می‌پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می‌شکستم کرده خاله

می‌کشانیدم به پایین
شاخه‌های بیدمشکی
دست من می‌گشت رنگین
از تمشک سرخ و وحشی

می‌شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی

هرچه می‌دیدم در آنجا
بود دلکش ، بود زیبا
شاد بودم
می‌سرودم:

روز! ای روز دلارا!
داده‌ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ور نه بودی زشت و بی جان!

این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می‌بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان!

روز! ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد…

اندک اندک ، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ، ریخت باران

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می‌گشتند هر جا

برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره
با شتابی
چرخ می‌زد بی شماره

گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
بادها با فوت خوانا
می‌نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا

بس دلارا بود جنگل
به! چه زیبا بود جنگل
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود باران
می‌شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی – خواه تیره ، خواه روشن-
هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا!

گلچین گیلانی

باز باران

سیب

سیب (حمید مصدق)

تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز

سال‌ها هست که در گوش من آرام، آرام
خش‌خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم،
که چرا خانه‌ی کوچک ما سیب نداشت.

جوابیه‌ی شعر حمید مصدق

من به تو خندیدم
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه سیب را دزدیدی،
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی‌دانستی که باغبان باغچه‌ی همسایه
پدر پیر من است!

من به تو خندیدم
تا که باخنده‌ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان‌زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد
گریه‌ی تلخ تو را …
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام، آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرارکنان،
می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق این پندارم:
«که چه می‌شد اگر باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت؟؟!!!»

راستی، اگه می‌دونین که شاعر جوابیه کدوم آدم باحالی بوده، حتما به من هم بگین.

سیب