صدای بی‌صدا

لحظه‌نگاری تراژدی در شبکه اطلاع‌رسانی تلگرامی سردشت:

  • ۲۰:۵۱ نهم بهمن، اعلام ریزش بهمن در روستای بیوران
  • ۲۰:۵۳ اعلام گزارش مدفون شدن حداقل در کولبر در زیر بهمن و درخواست از روستائیان مجاور برای کمک‌رسانی
  • ۲۰:۵۷ احتمال بیشتر بودن تعداد کولبران مدفون شده تا ۹ نفر
  • ۲۱:۱۰ نجات دو کولبر و احتمال مدفون بودن دو کولبر دیگر
  • ۲۱:۵۳ رسیدن اکیپ هلال احمر، اورژانس و آتش‌نشانی در کنار نیروهای مردمی
  • ۲۲:۳۰ نجات یک کولبر دیگر، با پای شکسته
  • ۲۳:۱۷ رسیدن تعداد نجات‌یافتگان به ۴ نفر
  • ۲۳:۴۰ بیرون آورده شدن ۲ نفر دیگر از زیر بهمن
  • ۲۳:۴۷ اعلام خبر تاسف‌بار مرگ یکی از کولبران
  • ۰۰:۲۶ آمار جدید: ۸ نجات یافته زنده و فوت یک کولبر
  • ۰۳:۴۲ بیرون آوردن ۳ نفر دیگر از زیر برف
  • ۱۰:۰۴ اعلام مرگ سه کولبر ۱۸، ۲۲ و ۲۷ ساله!
  • ۱۲:۳۱ اعلام مرگ کولبر چهارم
  • کمی بعد: اتمام عملیات نجات با مشارکت بیش از ۴۰۰ نفر از همشهریان!

از پیغام‌های تلگرامی حاوی دلنوشته‌های همشهریان:

  • بله! کولبران می‌دانند رو به خطر و عدم امنیت گام برمی‌دارند، می‌دانند درآمدشان کمتر از بخورنمیر است. حتی می‌دانند که ممکن است نخورند و بمیرند!…
  • می‌دونین عشق چیه، دلدادگی کدومه؟ نون در آوردن برای بچه‌های چشم به راه، به برف زدن و در تاریکی روانه کوه و دره شدن، سرازیر شدن بهمن و در برف غرق شدن، برای بالا گرفتن سر پیش پدر و مادر و زن و فرزندان، اینه عشق، شهید اینه!
  • به نظرت کسی هم به فرزندان جوانمرگ ما می‌گه «شهید»؟
  • و به شهروندانت آموختی می‌توان با شکم گرسنه شب را کولبری کرد و روز را در کلاس حاضر بود و به معلم و مدیر و وزیر آموزش و پرورش و …انسان بودن و حرمت داشتن را آموخت (بخشی از دلنوشته معلم کولبری که دیگر در بین ما نیست)
  • کودکی‌ات را ارزان فروختی ای مرد خانواده!
  • بابا نان داد … بهمن آمد و امان نداد!
  • ولله انسان نیست کسی که وقتی خبر مرگ یک کولبر را به دلیل سعی در اندک نان‌آوری برای خانواده‌اش بشنود و از شرم، عرق سرد بر جبینش نیاید و زار زار هق نزند و به تمام آنچه انسانیت و مصلحت و هر کوفت و زهرماری است، فحش‌های رکیک ندهد …
  • متاسفم از اینکە ناجیان کولبران، از بیم گرسنگی، باید همین امشب دوبارە مسافر راە بی‌بازگشت‌شان شوند …
صدای بی‌صدا

بازگشت

اگر یک بار دیگر بازگردم،
صبح‌ها،
مثل بره‌ای نو رسیده،
میان ساقه‌های سبز غلت خواهم خورد؛
علف‌های سبز را سیر سیر خواهم جوید و
ساق پاهایم را
در شبنم سرد خواهم شست.

اگر بازگردم،
مثل سمور،
از درخت‌های گردو بالا خواهم رفت.
پاره ابری خواهم شد و
بر مزارع سبز می‌چرخم.
به کردار بید،
بر چشمه‌ها و
صخره‌های ساحل خواهم چمید.

اگر دیگر بار بازگردم،
دقت خواهم کرد
سنبله چگونه زرد می‌شود،
انار و سیب چگونه می‌رسند،
پرنده‌ها لانه‌هایشان را چگونه …
چگونه می‌سازند و
چه‌سان جوجه‌هایشان پر در می‌آورند.

آه
اگر یک بار
فقط یک بار دیگر باز گردم،
خوب نگاه خواهم کرد
پرستوهای مهاجر
روی سیم‌های برق، در چه هیاتی صف می‌کشند.
رودخانه‌ها
از کجا می‌آیند و
به کجا می‌روند.

باور کنید
در بازگشتم
از پستان هر چشمه‌ای
جرعه‌ای آب می‌نوشم و
و همه‌شان را مادر خود خواهم کرد.
در هر غاری
شبی
سر بر بالین صخره‌ای خواهم نهاد
و آن‌ها را گهواره‌ خودم خواهم کرد.

اگر بازگردم،
لال‌ها را زبان آتشین هدیه خواهم داد،
پرندگان بی‌بال را
شهبال آتش خواهم بخشید.

اگر باز بازگردم
دیگر نمی‌گذارم
جوانان وطنم، گل را
برای گلدان مرده‌ میز بچینند.
به آنها یاد خواهم داد،
وقتی به میعادگاه می‌روند،
گل را بر سینه یارشان بیاویزند،
پیش از آن که در آغوش گیرندشان.

آه
اگر یک بار دیگر بازگردم
اگر بازگردم،
رفقای چشم آبی‌ام در مسکو،
به من یاد داده‌اند،
بدون شیرینی به هیچ خانه‌ای نروم.
گهواره‌های نرم و زیبا برای کودکان بسازم و
در جشن تولدشان -که ندارند- شرکت کنم
و به جای شمع،
انگشتهایم را بر افروزم.

اگر بازگردم
اگر باز
اگر …

عبدلله پشیو

بازگشت

آموزگار بزرگ

از همان روزهای کودکی
چیزهای بسیاری آموختم:

از درخت،
ایستادن زیر باران بی‌قرار شهرم.
از جویبار،
راه سپردن با دستی سرشار گل و نان.
از رنگین‌کمان،
عاشق کردن جهان به خویشتن.
از آفتاب،
رخنه در دیوار تاریکی.

من،
من از ابر آموخته‌ام،
چگونه در ستیغ بمیرم
تا زمین،
همیشه لبریز گل باشد.

لطیف هلمت

آموزگار بزرگ

احساس زبان

دو تا متن می‌خونی با دو زبون مختلف، ولی هر دوشون مطلبشون یکیه. تا حد امکان ساختارشون هم شبیه همه. با دو تا زبون نزدیک بهم هم نوشته شدن و سعی شده تا حد امکان از کلماتی هم استفاده بشه که وزن و ریشه‌شون هم شبیه هم باشه. یه آدم هم هر دوتاشو داره می‌خونه، تقریبا با یه میزان تسلط هم به هر دو زبون. جالب اینه که با خوندن هر کدوم از اونا دو تا حس کاملا متفاوت می‌گیره، برداشت‌هاش هم از دو مطلب خیلی از هم فاصله دارن. از یکی به نسبت اون یکی دیگه خیلی خیلی بیشتر خوشش می‌یاد و احساس جالب‌تری نسبت بهون داره! فکر می‌کنید دلیلش چی می‌تونه می‌باشه؟

این تجربه‌ایه که برا خودم پیش اومد، وقتی داشتم وبلاگ لیلا رو می‌خوندم. از نوشته‌اش خیلی خوشم اومد. داشتم تو ذهنم با جملات ور می‌رفتم که اونا رو به فارسی برگردونم. همینجوری که ذهنم مشغول بود، به این نتیجه رسیدم که جملات اون جذابیتی که باید، ندارن! گفتن شاید بد دارم ترجمه می‌کنم، شاید جای کلمات، معنی‌های مناسبی نمی‌دارم یا … ولی هر جوری که با جملات ور می‌رفتم می‌دیدم که این جملات دارن از دو دنیای متفاوت می‌یان.می‌دیدم شدیدا تحت تاثیر اصلشون قرار می‌گیرم و برام بسیار پر مفهوم و ارزشمند هستن ولی ترجمه‌هاشون نه! برا خودم به یه نتیجه‌ای رسیدم، جملات و ساختار و معانی کلمات یکی بوده، ولی معنای باطنی جملات متفاوتند، شاید معانی باطنی از ارزش‌های حاکم بر فرهنگ استفاده‌کننده‌های زبان می‌یان. نمی‌دونم!

می‌گن برای اینکه ببینی که دو تا زبون از هم مستقلن یا یکی تغییر یافته‌ی اون یکیه، باید syntax و semantic اون تا زبون رو نگاه کنی، یعنی اینکه نگاه کنی که آیا ساختار جملات و معانی کلمات در محتوی یکی هستن یا نه؟ اگه یکی از دو فاکتور شبیه نبود، دو تا زبون از هم مستقلن، در غیر این صورت یکی تغییر یافته‌ی (گویش) اون یکیه. ولی من می‌گم که این دو فاکتور به تنهایی کافی نیست. مفاهیم باطنی جملات و روح کلی حاکم بر جملات زبان هم باید در نظر گرفته بشه. ممکنه دو زبان جملاتشون دارای syntax و semantic شبیهی باشه ولی معناهای دریافتی از اونا با هم خیلی فاصله داشته باشه، این دو زبون –از دید من- کاملا از هم مستقلن.

حالا که این بحثو تموم کردم، چند تا از جمله‌هایی که خوندم و تبدیل کردم رو هم براتون می‌نویسم که لذت جملات و اصطلاحاتی رو که لیلا بکار برده، شما هم بچشین (امیدوارم که نویسنده‌ش هم راضی باشه). البته یه دلیل دیگه هم از این کارم دارم. و اونم اینه که دوست دارم دوستایی که دو تا زبونو بلدن، این جملاتو بخونن و در مورد حرفایی که اون بالا زدم نظر بدن.

… ئه‌و بێده‌نگییه‌ی که‌ڕی کردووم…
… این سکوت کرم کرده…

…دیم کات تێده‌په‌ڕێت و من له کۆڵانی ڕابردووم ده‌گه‌ڵ بیره ژه‌نگاوییه‌کان ده‌خوولێمه‌وه و به هیچکوێ ناگه‌م…
… دیدم زمان داره می‌گذره و من تو کوچه پس کوچه‌های گذشته‌م با خاطرات زنگ‌زده‌م می‌چرخم و به جایی نمی‌رسم…‌

ململانی کردن ده‌گه‌ڵ بیره ئاڵۆزه‌کانم هه‌میشه وه‌بیرم دێنێته‌وه کاتی ڕۆیشتنه، کاتی دوور بوونه‌وه، له خۆم، له خۆت، له خۆیان. له هه‌موو ئه‌و شتانه‌ی هه‌ن به‌ڵام هی من نین، له هه‌موو ئه‌و شتانه‌ی لێره‌ن، به‌ڵام بۆ من نین. له لای منن، به‌ڵام ئارامم ناکه‌نه‌وه.
دست و پنجه نرم کردن با خاطرات سردرگمم همیشه یادم می‌ندازه که وقت رفتنه، وقت دور شدنه، از خودم، از خودت، از خودشون. از همه‌ی اون چیزایی که هستن ولی مال من نیستن، از همه‌ی این چیزایی که اینجان اما برا من نیستن. کنار منن، ولی آرومم نمی‌کنن.

چونکه “خۆم” ته‌نیا که‌سێکه، که ده‌وێرم و ده‌توانم به‌رامبه‌ری ڕووت ببمه‌وه و به دوای له‌ت و په‌ته‌کانی ڕوحه له‌ت و په‌ته‌که‌م دا بگه‌ڕێم!
چون «خودم» تنها کسیه که جرات می‌کنم و می‌تونم روبروش لخت شم و دنبال تکه پاره‌های روح تکه پاره‌ام بگردم.

خۆشه‌ویستی و مه‌ستی- به ڕای من- زۆر له یه‌ک‌ ده‌چن. هه‌ر دوو هه‌ستێکن چاوه‌ڕێیان ده‌که‌ی بێن، ده‌گه‌نێ، ده‌تگرن و ده‌گه‌ڵ خۆیان ده‌تبه‌ن. به‌س مه‌ستی ورده ورده به‌رت ده‌دات، خۆشه‌ویستی ئارام ئارام داگیرت ده‌کات!
دوست داشتن و مستی –به نظر من- خیلی شبیه همن. هر دو احساسی‌ان که چشم‌به‌راه اومدنشونی، می‌رسن، می‌گیرنت و با خودشون می‌برنت. فقط مستی یواش یواش ولت می‌کنه و دوست داشتن آروم آروم تسخیرت می‌کنه!

من هێشتا نازانم ده‌مه‌وێ چۆن بم که ئێستا وا نیم، یان چۆن نه‌بم که ئێستا وام.
من الان نمی‌دونم که می‌خوام چه جوری باشم که الان نیستم، یا چه جوری نباشم که الان هستم…

شتێک ‌بڵێم؟ من نازانم که‌ی گه‌وره بووم!
یه چیز بگم؟ من نمی‌دونم کی بزرگ شدم!

نازانم که‌ی بوو له ترسی داهاتوو ئه‌ژنۆم له‌رزی؟
نمی‌دونم کی بود که از ترس آینده زانوهام لرزید؟

دابڕان، شکان، که‌وتن، هه‌موو به‌شێک له ڕاسته‌قینه‌کانی ژیانن و ناکرێ خۆیان لێ بشارینه‌وه.
جدایی، شکستن، افتادن، همه بخشی از حقیقت زندگین و نمی‌شه از اونا پنهون بشیم.

سه‌یر ڕه‌نگه ئه‌وه بێت که زۆرجار، ئه‌و شته‌ی لێی ده‌ترسێین، ڕاست ئه‌و شته‌یه که به ئاواتی ده‌خوازین. به‌ڵام ناوێرین هه‌‌نگاوی بۆ هه‌ڵگرین.
عجیب شاید این باشه که خیلی وقتا، اون چیزی که ازش می‌ترسیم، درست اون چیزیه که آرزوشو داریم. اما می‌ترسیم که قدمی به سوی اون برداریم.

بێده‌نگی، هه‌ندێ جار، خۆی زمان ده‌کاته‌وه، بێده‌نگی، زۆرجار، دڵی زۆر پڕه، هه‌موو ئه‌و قسانه‌ی مرۆڤ نایکات، بێده‌نگی له خۆیدا حه‌شاری ده‌دات!
سکوت، بعضی وقتا، خودش زبون باز می‌کنه، سکوت، خیلی وقتا دلش خیلی پره، همه‌ی اون حرفایی که آدم به زبون نمی‌یاره، سکوت تو خودش قایمشون می‌کنه!

احساس زبان

مسته‌فا سه‌ر داخه

وه‌قتی شه‌ری مالمان مودده‌تیکی له ره‌به‌تی بو. ره‌به‌تیش هه‌میشه هه‌م نیروه‌کانی ده‌وله‌تیی لی بوون، هه‌م ئی حیزبی هه‌م ئی کومه‌له‌ی! کاکم ده‌یگووت که له‌و ده‌ورانه دابووین که له ره‌به‌تی به زوری گرتیانین و چه‌کیان ویداین که ده‌بی به‌جیی سه‌ربازی بین ببنه جاشی ده‌وله‌تی. ده‌یگوت خولاصه ئه‌من و حه‌ماغا و سه‌ید عوسمان و هیندیکی که‌یان به‌زوری بردین و مقه‌ریکیان بو دروست کردین و دایان ناین له‌وی.

ده‌ی‌گووت چه‌ند روژیک گووزه‌را تا روژیکی پیش‌مه‌رگه‌کانی حیزبی هاتنه سه‌رمان و گوتیان ده‌بی خوتان ته‌سلیم که‌ن. هه‌رچی پی‌یان گوتبون که بابه ئیمه به زوری گیراوین و کارمان پی‌تان نیه و کارتان پیمان نه‌بی، لی‌یان نه‌گه‌رابوون. خولاسه ئاوا ده‌بی که شه‌ری به‌ینی وانه ده‌س پی‌ده‌کا. له لایه‌ک کاکم و حه‌ماغای میردی پورم و وانن که له نیو مقه‌ری دان، له لایه‌کیش پیشمه‌رگه‌کانی حه‌مه شاگوپین که له پینج شه‌ش متری ده‌ره‌وه‌ی مقه‌رین و مسته‌فای برای حه‌ماغاشیان له‌گه‌له.

ده‌یگوت ئیمه ده‌ستمان نه‌ده‌کرده‌وه فه‌قه‌‌‌ت ئاگامان له خومان بو که قومپاره‌کانمان وی نه‌که‌ون. به‌لام پاش تاویکی دیمان فایدیی نیه، ده‌س نه‌که‌ینه‌وه ده‌مان کووژن! حه‌ماغا هه‌ستاو نارنجوکیکی سه‌ره ژی‌۳ی ساز کرد! پیش‌ ئه‌وه‌یکه بیشی هاوی هاواری کرد: «مسته‌فا سه‌ر داخه ئه‌وه ده‌مهه‌وی نارنجوکیکی باوم»!! ده‌یگووت نارنجوکه‌که‌ی هاویشت و قیژه قیژیک ساز بوو! حه‌مه‌ئاغاش به گلییی له سه‌ری ده‌قیژاندن: «ئاخه نالیم سه‌ر داخه‌ن ئه‌وه ده‌یهاویم!!!!»

به چه‌ند نارنجوکی که‌ی ئاوا و دوا ئه‌وه‌ی‌ که زانیان که مقه‌ره‌که ته‌سلیم نابی، ‌بی‌خیالی شه‌ره‌که ده‌بن. پاش چه‌ند ماوه‌یه‌کیش حه‌ماغا مینی‌بوسیک له نیروه‌کان هه‌‌لده‌گری و ده‌چی له سیسیری خویان ته‌سلیم ده‌کا. حیزبیش که وا ده‌زانی هه‌ر به چه‌که‌وه ئازادیان ده‌کا. به‌لام دوا وه‌ی حه‌ماغا به خاتری ئه‌وکاره‌ی ده‌گیری و دوو سالان له زیندانی داده‌بی. مسته‌فای براشی دوا ماوه‌یه‌کی شه‌هید ده‌بی! به‌لام هاواره‌کانی «مسته‌فا سه‌ر داخه ئه‌وه ده‌مهه‌وی نارنجوکیکی باوم» و ئه‌و په‌یامه‌ی له نیو ئه‌و قسه‌ی دایه قه‌د له بیری هیچ کوردیکی ناچیته‌وه!

مسته‌فا سه‌ر داخه

دوو روژی ئاخر

دووکتووره‌کان به کاکم و وانیان گووتبوو که بابم فه‌قه‌ت هه‌ژده روژی که زیندوویه! به‌لام دایکم نه‌یزانی بوو. دایکم دوا شازده روژ له‌و هه‌ژده روژانه ده‌توانی باوه‌ر بکا که حالی بابم زور خه‌راپ‌تر له‌و قسانه‌یه! ده‌چیته کن دوکتوری بابم و پیی ده‌لی «ئاغای دوکتور توخواکه‌ی ئه‌گه‌ر ده‌زانی زیندو نامینی و به‌و زوانه ده‌مری لیی‌گه‌ری با ئه‌و چه‌ند روژانه له بیمارستانی نه‌بی و له‌حزه‌کانی ئاخری عومری له نیو مال و مندالی خوی دا و له ئارامیش دابی!» به‌لام دوکتور پیی ده‌لی «نا، حه‌تمه‌ن چاک ده‌بی، نا ئومید مه‌بن!»

دوا دوو روژه‌کان بابم ده‌مری و دوای بیست سالان دوینی دایکم ده‌یگووت که قه‌ت گه‌رنی ئه‌و دووکتووره‌ی ئازا ناکا که نه‌یهیشت بابم دوو روژی ئاخری عومری له نیو منداله‌کانی دابیت…

دوو روژی ئاخر

بعد از عید

۲۵ اسفند سالروز بمباران شیمیایی حلبچه بود. من هم به همین مناسبت مطلبی رو بر روی کاغذ آماده کرده بودم که اینجا بذارم. ولی چون آخر سالی شدیدا وقت کم آورده بودم، فرصت اینکار رو پیدا نکردم. در نتیجه خودمو به مدت یکماه تنبیه کردم که مطلبی رو اینجا نیارم. برا همین نه از تبریک عید خبری بود و نه از هیچ چیز دیگه‌ای! شعر زیر رو تقدیم می‌کنم به روح تمامی شهدای فاجعه:

ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان
ئیوه بوونه ره‌هبه‌ری ئیمه
بوونه پرد و سه‌نگه‌ری ئیمه
ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان
تاجی به‌رزیتان له‌سه‌ر نا
دوژمنی گه‌لتان وه‌ده‌ر نا
ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان
تا شه‌هید خوینی نه‌ریژه
تا کو گه‌ل تاوی نه‌چیژی
ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان
داری ئازادی شین نابی
باخی ژینمان ره‌نگی نابی
ئه‌ی شه‌هیدان، ئه‌ی شه‌هیدان، نامری ناو و نیشانتان

بعد از عید

باران و زستان

دوێنێ شه‌وێ بۆ ئه‌‌وه‌ڵ بار بوو که سه‌ری هێندێک له وێبلاگه کووردیه‌کانیشم دا. زۆر ئیحساسێکی خۆشم هه‌بو که له‌گه‌ڵ دنیایه‌کی که‌ش تێکه‌ڵ بوومه‌وه. هه‌ر چه‌ند له زۆر به‌ش له نووسراوه‌کانیان حالی نه‌ده‌بووم به‌ڵام هه‌ر ئه‌وه‌نده‌ی که تێشیان ده‌گه‌یشتم بۆ من زۆر خۆش بوون. شتێکی جالبیش که له‌و سووڕانه‌وه‌ی چه‌ند سه‌عاته‌م له نێو ئه‌و وێبلاگانه پێی‌گه‌یشتم ئه‌وه بوو که دونیای نووسینی وێبلاگی کوردی و فارسی زۆریان پێکه‌وه فه‌ڕق هه‌یه!

زۆر خۆشم له دوو به‌ش له نووسراوه‌کانی «باران» و «هه‌رێمی هیچ» هات که حه‌یفم هات ئێوه‌ش نه‌یانخوێننه‌وه. هه‌ر به‌و بونه‌یه دو له‌ت له‌و نووسراوانه‌م له خواره‌وه بۆ ئێوه‌ی خۆشه‌ویست هێناوه:

باران: چیڕۆکی حه‌زی من بۆ باران چیڕۆکێکی کۆنه‌. هه‌ر به‌ منداڵی حه‌زم له‌ باران بوو، له‌گه‌ڵ گه‌وره‌بوونمدا حه‌زه‌که‌یشم گه‌وره‌تربوو. ئێستا چێژێکی دیکه‌ له‌ باران و به‌تایبه‌تیش سه‌یرکردنی بارینیی وه‌رده‌گرم. ئه‌و ساتانه‌ خۆشترین ساته‌کانی ژیانمن که‌ له‌ بالکۆنۆنه‌که‌مانه‌وه‌ سه‌یری هاتنه‌خواره‌وه‌ی دڵۆپه‌ بارانه‌کان ده‌که‌م. زۆرجارانیش حه‌زده‌که‌م ئه‌وه‌نده‌ له‌به‌ر باران بوه‌ستم تا ئاو به‌ هه‌موو گیانمدا ده‌چۆڕێته‌وه‌….

زستان: دیسان زستانه جوانه‌که. داره‌کان چلوره‌ی سپین یان ئه‌ڵێی شیعره به‌ناتی گه‌وره گه‌وره‌ن و منیش مناڵێکی نه‌وسنم و حه‌ز ئه‌که‌م هه‌موویان بخۆم. ئه‌م زستانه زۆر زۆر سپی و ساردانه‌م خۆش ئه‌وێ. ئه‌م کاتانه‌یه باوه‌شی باوک واتایه‌کی تری هه‌یه. ئه‌م کاتانه‌یه کاتێک مناڵه‌کان له ده‌ره‌وه‌ی سارد دێنه ژووره‌وه خۆیان فڕێ ئه‌ده‌نه باوه‌شم و منیش له ئامێزیان ئه‌گرم و نازیان ئه‌کێشم. ئه‌و کات سوپاسی سه‌رما و زستان ئه‌که‌م، چونکه مناڵه‌کانم ئه‌وه‌نه نزیکمن و من توانای گه‌رم کردنه‌وه‌یانم هه‌یه.

باران و زستان