تاکسی و موبایل

ذوق اجرای یه سناریوی جدید باعث شد که دم غروبی اینقده کنار خیابون بایستیم تا یه تاکسی خالی رو گیر بیاریم و دربست کرایه‌اش کنیم تا مقصد. چند دقیقه‌ای که می‌گذره، رضا موبایلشو در می‌یاره و شماره منو می گیره، موبایلمو می‌ذارم چند زنگ بخوره [که قشنگ توجه راننده جلب بشه]، بعد گوشی‌مو ور می‌دارم و می‌گم «الو…»، همزمان رضا هم می‌گه ‌«الو، سلام» [و دزدکی موبایلو قطع می‌کنه که پول الکی برامون نیفته] و من جواب می‌دم «سلام. چطوری؟» و به همین صورت یه مکالمه دو نفره رو با هم شروع می‌کنیم (مکالمه در مورد اینکه دیکشنری زبان خوب سراغ داری و چه جوری می‌شه قفل این آکسفورده رو شکست و از این حرفا) و حواسمون هم هست که راننده داره با بهت به حرفامون گوش می‌ده که اینا دیوونن مگه بغل هم نشستن دارن با موبایل با هم حرف می‌زنن!!!

وقتی که مطمئن می‌شیم فضول درد آقای راننده خوب گل کرده، یهو روند صحبت‌ها رو عوض می‌کنیم و جوری صحبت می‌کنیم که انگار هر کدوممون داریم با یه نفر جداگونه دیگه صحبت می‌کنیم. وقتی که راننده خوب تعجب می‌کنه که «اِاِ مگه اینا با هم صحبت نمی‌کردن پس چی شد که یهو همه چی عوض شد؟» ما باز هم روند صحبت‌ها رو عوض می‌کنیم و دوباره جواب همدیگه رو می‌دیم… در هر دو حالت هم بعضی وقتا مثلا من به اونی که پشت خطه می‌گم «بذار بپرسم برات…» و گوشی رو می‌یارم پایین و رو به رضا می‌گم که «ببخشید یه لحظه، یه سوال دارم: تو می‌دونی که فلان چیز چه جوری می‌شه؟» و رضا هم جلوی گوشی‌شو با کف دستش می‌گیره و جواب منو می‌ده و من هم همون جوابو تحویل طرف مقابلم می‌دم! و …

همین روند ادامه پیدا می‌کنه و بالاخره یکیمون قطع می‌کنه و اون یکی هم دو سه دقیقه بعد قطع می‌کنه و حالا (مث خانوم‌های در حال سبزی پاک کردن -چشمک-) تلفن‌هامونو برا هم تعریف می‌کنیم! -:دی-

راننده که هنگ کرده بود، می‌خواست یه جوری ته و توی قضیه رو دربیاره و باب صحبت رو باز کنه، می‌گه: «ببخشید قربان، یه سوال می‌تونم بپرسم؟ شرمنده که حرفاتونو گوش می‌دادم، آخه بحث دیکشنری آکسفورد شد که شرکت ما نمایندگی‌‌شه!!! اون قفل رو گفتین چه جوری می‌شه شکست؟…» من و رضا که اینو می‌شنویم، مطمئن می‌شیم که تمام حرفامونو با دقت گوش داده بنده خدا و دو نقطه دی می‌شیم خفن که به‌به چه بحثی رو تصادفا انتخاب کردیم! این سوال و بقیه سوالاشو هم محترمانه می‌پیچونیم و تا چند روز خوش می‌شیم با خودمون… –چشمک-

تاکسی و موبایل

ستاره و لبخند

عید فطر که رفته بودم سردشت، یه شب که بیرون خونه بودم، نمی‌دونم چی شد که سرمو بالا گرفتم و یهو آسمونو دیدم که پر ستاره‌ست. سال‌ها بود که آسمون پر ستاره رو فراموش کرده بودم. کلی ذوق زده شدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که بگردم و ستاره‌مو پیدا کنم. شاید بیشتر از شش هفت سال بود که ستاره‌مو ندیده بودم. ستاره‌م خیلی خاطره برام زندگی کرد: روزایی که شباش زیر درخت‌ها رو به آسمون دراز می‌کشیدیم و ستاره‌ها رو نگاه می‌کردیم. روزهایی که فکر می کردیم هر کسی تو آسمون یه ستاره داره که با تولدش به دنیا اومده و با مرگش هم خاموش می‌شه. روزهایی که یکی از نگرانی‌های بزرگم این بود که چرا نمی‌دونم کدوم ستاره‌ی آسمون مال منه؟ روزهایی که تصمیم گرفتم که یه ستاره رو نشون کنم که مال خودم باشه و شب‌ها برم نگاش کنم و بهش لبخند بزنم. روزهایی که دغدغه‌ام این بود که یه ستاره‌ی کوچیک کم نور، تو یه گوشه‌ی پرت آسمون، انتخاب کنم که خیلی از شب‌ها نتونم ببینمش و بهش لبخند بزنم ولی در عوض خیالم راحت باشه که احتمالش خیلی کمه که کس دیگه‌ای هم این ستاره رو برا خودش نشون کرده باشه یا یه ستاره‌ی پرنور رو انتخاب کنم که هر شب ببینمش و بهش لبخند بزنم ولی خطر اینو به جون بخرم که ممکنه ستاره‌ی من ستاره‌ی یکی دیگه هم باشه (و آخرش هم یه چیزی بین این دو تا رو انتخاب کردم که به دومی نزدیک‌تر بود)، روزهایی که دغدغه‌ام این بود که کسی نفهمه ستاره‌م کدومه و از کسی هم نشونی ستاره‌شو نپرسم که ستاره‌م یگانگی‌شو برام از دست نده و شادی‌هام ازم گرفته نشه، روزهایی که با دوستامون آسمونو نگاه می‌کردیم و همگی به ستاره‌هامون لبخند می‌زدیم و خدا می‌دونه که چندتامون به یه ستاره لبخند می‌زدیم! روزهایی که شاد بودیم و سوسو زدن یه ستاره، دلیل بزرگی بود برای لبخندها و شادی‌هایمان….

ستاره و لبخند

خنده‌ی تلخ

تازه نشسته بودن و داشتن آماده می‌شدن برای ادامه درس. یهو یکیشون بی هیچ مقدمه‌ای پرسید که «استاد شما موقع بمباران شیمیایی، سردشت بودین؟» سوال در مورد چیزی بود که نمی‌تونستم در موردش حرف نزنم. شروع کردم به صحبت کردن از جنگ و بمباران و آوارگی و شیمیایی و همه‌ی اون سال‌ها. سال‌هایی که مردم با همه‌ی مصیبتشون، سرزنده‌تر از الانشون بودن. این قدر حرف زدم که فرصتی نموند برای درس دادن، ولی خوب، اشاره‌ کردم به چیزایی که دوست داشتم برای یکبار هم که شده، لااقل در موردش شنیده باشن!

بعضی خاطره‌ها با مزه بودن. وقتی که تعریف می‌کردم، می‌خندیدم – و می‌خندیدند- ولی پشت اون خنده‌ها برای من یه درد هم بود. دردی که غیر از کسایی که تو اون شرایط بودن برای کسی قابل درک نیست. خاطره‌هایی که وقتی یه جایی مثل اینجا تعریفشون می‌کنم می‌خندم، ولی وقتی تو خلوت خودم یادآوریشون می‌کنم، …

اینا رو که گفتم یاد اون آقاهه افتادم. درست یه هفته قبل این کلاس. شب جمعه بود. با رضا داشتیم با یه تاکسی تو بابلسر، دربست از داخل شهر می‌رفتیم کنار ساحل (پارکینگ دو). راننده از ما پرسید کجایی هستیم. وقتی فهمید من کجایی‌ام، گفت که اونم کلی سال اون ورا بوده، موقع جنگ، برا خدمت سربازی. کلی هم خاطره تعریف کرد و خودمونی شدیم و خندیدیم. از حرفاش فهمیدیم که بیشتر از دو سال اونجا بوده، وقتی پرسیدیم چند سال اونجا خدمت کرده، گفت: هفت سال! رضا به شوخی بهش گفت: احتمالا اون موقع‌ها شمردن بلد نبودین که به جای دو سال، هفت سال خدمت کردین! آقاهه گفت: آره! شمردن بلد نبودیم. حق دارین. بچه‌هام هم همیشه همینو بهم می‌گن. نبودین که بفهمین چرا؟ که چرا هفت سال اونجا بودم، که چرا وقتی که لازمه که باشی، دیگه به سال و ماه فکر نمی‌کنی…

خنده‌ی تلخ

نامه

تقریبا هیچی منو سورپرایز نمی‌کنه غیر یه چیز: دریافت یه نامه پستی! چیزی که همیشه دوست داشته‌ام. اواخر دوران ابتدایی تا سال‌های آخر دبیرستان، مجله‌ها و روزنامه‌ها رو ورق می‌زدم تا ببینم چه آگهی‌هایی چاپ شده که می‌شه ازشون کاتالوگ خواست که بخوام و از اون به بعدش برای گرفتن یه نامه لحظه شماری کنم. یه سال رو هم زبان اسپرانتو رو به صورت مکاتبه‌ای خوندم و نامه‌های زیادی بین من و استادم رد و بدل شد. بعدش هم یه دوست آرژانتینی پیدا کردم که با زبون اسپرانتو با هم نامه‌نگاری می‌کردیم… همه‌ی اینا ولی به خاطر یه چیز بود: شوق گرفتن یه نامه! پستچی شهرمون منو می‌شناخت. حتی اگه پشت یه نامه فقط اسمم نوشته می‌شد، صاف می‌آورد دم در خونه‌مون.

و من چه لذتی می‌بردم.

آقای پستچی خونه‌شون یه جایی بود که برا رفتن به خونه‌شون، از جلو در خونه‌ی ما رد می‌شد. یادمه هر وقت که می‌دیدمش قلبم به تپش می‌افتاد؛ یه انتظار همیشگی شیرین. و اونم بعضی وقتا سورپرایزم می‌کرد. به جای اینکه با موتور اداره نامه‌ی منو بیاره، نامه رو می‌ذاشت تو جیبش تا آخر وقت که می‌رفت خونه، دم در خونه‌مون بیاد و نامه‌‌ی منو بده دستم. و حتم دارم که اونم لذتی می‌برد از اشتیاق من!

سال‌هاست که دیگه خیلی کم می‌رم شهرمون. دیگه انتظار گرفتن هیچ نامه‌ای رو هم نمی‌کشم. دیگه دیدن آقای پستچی تپش‌های قلبمو چند برابر نمی‌کنه. ولی آقا رسول پستچی رو دوست دارم. جزئی از خاطرات شیرین زندگی‌مه…

وقتی دو سه هفته پیش، طبق معمول هر شب، مامان زنگ زد و بین حرفا ازش پرسیدم چه خبر و اونم گفت که آقا رسول پستچی –که سن زیادی هم نداشت- فوت شد، عرق سردی رو بدنم نشست. خیلی ناراحت شدم. خیلی خیلی کم پیش می‌یاد که با مرگ یکی ناراحت بشم، ولی مرگ آقا رسول، غصه‌دارم کرد. انگار تکه‌ای از خاطرات شیرین و عزیزم رو ازم گرفته باشن، …

نامه

حرفای دل

گفت: «رفته بودم نماز. بعد نماز، امام جماعت خطبه خوند. خطبه‌ش نامه یه مادری بود که از فقر به نمازگزاران شکایت برده بود. و نوشته بود که بچه‌ش می‌یاد و از بوی غذای همسایه می‌گه و اون نمی‌تونه اون بوها رو هیچ جوری از یاد بچه‌ش ببره…» گفت: «خیلی گریه کردم. تا جا داشتم اشک ریختم…» هنوز هم غم از صداش می‌بارید. پرسیدم: «چطور؟» گفت:«احساس می‌کردم، خاطرات پونزده شونزده سال پیش منو داره برام می‌خونه. بچه‌‌ی خودم تو اون سال‌ها باز اومد پیش چشمم، و اینکه اون موقع‌ها به خاطر این جور حرفاش چقدر دور از چشماش اشک می‌ریختم! دختر کوچیکم اومد پیش چشمم که یه روز اومده بود پیشم و برام تعریف می‌کرد که یکی از دوستاش تو مدرسه اومده و بهش گفته که ببین ما با هم دوستیم، هیچ عیبی نداره که تو این مانتوی منو بپوشی‌ها! خیلی نپوشیدمش، کهنه نشده!! و دخترم قبول نکرده بود و دلش شکسته بود و امده بود برا من درد دل می‌کرد. و چقدر برای من مادر سنگین بود! امروز دوباره همه اشک‌هایی رو که اون روزا ریخته بودم، دوباره از ته دل ریختم. می‌دونی، زندگی خیلی اون روزا برامون سخت بود، هنوز هم که خودمو تو اون روزا به یادم می‌یارم که کاری از دستم ساخته نیست، غم تمام وجودمو می‌گیره و اشک تو چشام حلقه می‌زنه…»

حرفای دل

در یک قدمی مرگ

می‌گفت: «چشام اونقده سنگین بودن که دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم، زدم کنار جاده. چراغ کوچک‌ها باز، چراغ بزرگ‌ها خاموش، ماشین و بخاری روشن، سرم رو گذاشتم رو فرمون و خوابم برد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یه کامیونیه که می‌خواست نگه داره، اومد جلو ماشین من و مشغول نگه‌داشتن کامیونش شد. وسط خواب و بیداری، یه دفعه سراسیمه از خواب پریدم. فکر کردم وسط رانندگی خوابم برده و دارم می‌زنم به کامیون جلویی. صورتم مث گچ سفید شد، تمام نیرو و سرعتم رو جمع کردم تو پاهام و کوبیدم رو ترمز. داشتم سکته می‌کردم که چرا ماشین نمی‌ایسته پس؟ ترمز چرا بریده؟ بهترین کاری که قبل تصادف می‌تونم انجام بدم چیه؟…»

در یک قدمی مرگ

خواب

یهو در راستای شمال- جنوب، دنیا شروع کرد تغییر کردن. شمال داشت به سمت کم شدن روشنایی به سرعت پیش می رفت و جنوب به سمت بیشتر شدن روشنایی. تغییر روشنایی خیلی عجیب بود. من که نگام به سمت جنوب بود با بهت داشتم می‌دیدم که فضا انگاری داره کشیده می‌شه. این کشیده شدن اینقده سریع بود که آدما فرصت نمی کردن که اون چیزی که ازشون دیده می‌شه (ظاهرشون) برسن. هر چیزی داشت دو تا می‌شد. ذات خودش و ظاهرش. روشنایی داشت اینقده زیاد می‌شد که همه چی اندازه‌اش کوچیک‌تر می‌شد و روشن‌تر و روشن‌تر و به مرور زمان بی‌رنگ‌تر. یا اینجوری بگم بهتره، به مرور زمان من داشتم کور می‌شدم و دیگه آدما رو تشخیص نمی‌دادم؛ یه کوری روشن بود. مث اینکه رو به خورشید آدم چشماشو باز کنه. یهو ناخودآگاه در جهت تغییرات شروع کردم به دویدن. وقتی سرعت دویدنت از سرعت تغییرات کمتر باشه، باز می‌بینی که همه چی داره بیرنگ‌تر می‌شه ولی با سرعت کمتر (یه خورده دیرتر کور می‌شی). اگه سرعتت با سرعت تغییرات برابر بشه، دیگه چیزی کمرنگ‌تر نمی‌شه و کور نمی‌شی. اگه هم سرعتت بتونه از سرعت تغییرات بیشتر بشه، همه چی دو باره شروع می کنه به پر رنگ‌تر شدن و بینایی‌ات بهتر و بهتر می‌شه. با تمام وجود داشتم می‌دویدم. یهویی دنیا دوباره آروم شد و تغییرات هم تموم شدن. دیدم چشام داره خوب می‌بینه (یعنی خیلی خوب دویده بودم). ولی آدمای زیادی دور و برم کور شده بودن و دیگه نمی‌دیدن.

به همین سادگی. در یه لحظه یه تغییراتی در دنیا شروع شده بودن و مثل یک گردباد به طرفین کشیده شده بودن و آدما رو تو خودشون غرق کرده یودن. و در یه لحظه هم تموم شده بودن. کل ماجرا چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود، ولی بیشتر آدما کور شده بودن.

من یه خواهر داشتم. اون موقع که تغییرات شروع شده بودن، اون روش به سمت شمال بوده و دیده بوده که همه چی داشته به سمت تاریکی می‌رفته و آدما داشتن کور می‌شدن؛ یه کوری تاریک. از قضای اتفاق، اونم فهمیده بوده که برا اینکه کور نشه باید در جهت تغییرات بدوه. دویده بود و بعد تغییرات، بینا مونده بود…

دو تا خواهر دیگه هم داشتم. بعدن‌ها فهمیدم که اونا این تغییرات رو ندیدن، چون جهت‌هاشون به سمت شرق و غرب بوده و در اون جهات، تغییرات روشنایی رخ نداده. ولی اونجا هم تغییرات بوده؛ تغییر کنتراست و کم و زیاد شدن اون در طرفین. در یه سمت کنتراست داشته کم و کم‌تر می‌شده و آدما می‌دیدن که اشیا دارن در فضای دور و برشون ادغام می‌شن (مرز بین اشیا داشته از بین می‌رفته!) و اونوری هم کنتراست داشته بیشتر و بیشتر می‌شده و همه چی و همه جا مرز می‌شده و باز آدما چیزی نمی‌تونستن تشخیص بدن. یعنی همه چی داشته به سمت کوری آدما از یه نوع دیگه پیش می‌رفته! خیلی عجیب بود که اونا هم فهمیده بودن که باید بدون و بینا مونده بودن…

حالا تقریبا اکثر مردم کور بودن. عده خیلی کمی می‌دیدن، و ما اونقده شانس آورده بودیم که هر چهارتامون بینا بودیم. ولی هر کدوم توی یه دنیا بودیم (دنیای روشن، دنیای تاریک، دنیای بدون مرز و دنیای همش مرز) و فقط تو دنیای خودمون می‌دیدیم. نمی‌دونم چه جوری، ولی می‌دونستیم که اون یکی‌ها تو دنیای خودشون بینان، اگر چه پیش هم نبودیم…

هنوز تو شادی این بودیم که ما بینا موندیم و داشتیم خوشحالی می‌کردیم، که دوباره یهو دنیا شروع کرد به تغییر کردن. آدما یه دفعه همه افتادن تو یه فضای بی‌وزن. ما چهار تا یه دفعه دیدیم که دوباره پیش همیم. نمی دونم از کجا ولی فهمیدیم که دنیاها دارن عوض می‌شن. همه انداخته شده بودن تو یک جهان معلق؛ و یهو تصادفی می‌افتادن تو یه گرداب و کشیده می‌شدن به سمت یکی از دنیاها. برا کورها این اتفاق مهم نبود و هیچ فرقی به حال اونا نداشت. ولی برای ما خیلی فرق داشت، چون مثلا اگه من می‌افتادم تو یکی دیگه از اون سه تا دنیای دیگه، اونجاها دیگه بینا نبودم. اگه خودمونو می‌دادیم به دست گرداب‌ها ممکن بود بدترین اتفاق ممکنه بیفته، یعنی هر کدوم از ما چهار تا بیفته تو دنیایی که توش کوره. اونوقت ضمن اینکه دیگه پیش هم نبودیم کور هم می‌بودیم.

در یه لحظه، هر چهار تا با هم تصمیم‌مونو گرفتیم. دستای هم رو محکم گرفتیم که هممون با هم بیفتیم تو یه دنیا. حداقلش این بود که مطمئن بودیم که یکی‌مون بینا می‌مونه. این بهمون امید می‌داد و خوشحال‌مون می‌کرد…

افتادیم تو یکی از گرداب‌ها. چشامونو که باز کردیم، دیدیم که من بینا موندم و سه تای دیگه‌مون کور شدن. از اون لحظه به بعد دستای همو ول نکردیم…

تا شش ماه یادمه که تو اون دنیا زندگی کردیم و دیگه تغییراتی تو دنیا رخ نداد. برای زنده موندن تو این دنیا تنها کاری که همه می‌کردن، فقط راه می‌رفتن و راه می‌رفتن (نمی‌دونم تو سه دنیای دیگه زندگی چه جوری بود، چون هیچ خبری از اونا نداشتیم). حالا چرا باید همه فقط راه می رفتن و راه می‌رفتن؟ تو این دنیا هیچی نبود، همش دشت و تپه و کوه بود. بدون هیچ جنبنده دیگه و حتی گیاه یا درختی. فقط یه سری جاده و راه بود که از بین این طبیعت خشک عبور می‌کرد و آدما از اونا، مسیراشونو ادامه می‌دادن. بعضی جاها بغل راه‌ها یه برکه خیلی کوچیکی بود (اندازه‌اش در حدود دو سه وجب). اگه یکی نیازی داشت (تشنه بود یا گشنه بود) می‌رفت بغل برکه می‌ایستاد. به برکه نیگاه می‌کرد و نیازش برطرف می‌شد. و برکه هم از بین می‌رفت. می‌دونستی تا چند ساعت نیازت برطرف شده، ولی ترس از تشنگی و گشنگی مجبورت می‌کرد که راه بیفتی و به دنبال پیدا کردن یه برکه دیگه برای نیازهای بعدی‌ات باشی. هر وقت برکه ای رو پیدا می‌کردی، ازش سیراب می‌شدی و برا حداکثر تا نصف روزت نیازات برطرف می‌شد. ولی اگه در یک ساعت ده تا برکه هم می‌دیدی، چیزی تو وجودت ذخیره نمی‌شد. یه برکه هم فقط تا وقتی وجود می‌داشت که تو می‌دیدی، یعنی نمی‌تونستی یه برگه رو از دور که می‌دیدی، کلک بزنی و صبر کنی که نیاز بیاد سراغت و بعد بری سمت برکه. برا همین مجبور بودی که همیشه به دنبال برکه‌ها بگردی…

یه برکه برای گروه چهار نفره ما کافی بود. ما برکه‌های بقیه رو نمی‌دیدیم، اونا هم برکه‌های ما رو نمی‌دیدن. در نتیجه روزی کسی با کسی تقابل نداشت و آدما هیچ کاری به هم نداشتن. برای همه هم همیشه وقت نیازشون (یه خورده این‌ورتر، اون‌ورتر) همیشه برکه‌ای پیدا می‌شد (البته اگه راه رفته بودی و تلاشت رو کرده بودی).

راستی کورها خیلی بدبخت بودن، چون بینا نبودن که برکه‌ها رو ببینن. هیچ بینایی هم برکه‌های اونا رو نمی‌دید که بهشون کمک کنه. فقط با حس‌شون باید برکه‌هاشونو پیدا می‌کردن. برا همین شاید متوجه خیلی برکه‌ها نمی‌شدن و کارشون خیلی سخت بود. بیشتر از بیناها باید تشنه و گشنه می‌موندن و خیلی بیشتر و سریع‌تر هم باید راه می‌رفتن تا شانس خودشونو برای یافتن برکه‌‌ای افزایش بدن. آخرای اون وقت از زندگیم تو اون دنیا که یادم می‌یاد (همون بعد شش ماه از رسیدن اولیه به اونجا)، یادمه که بعضی از کورها سرعتش برای یافتن برکه‌ها کافی نبود، برا همین ماشین داشتن (از کجا آورده بودن نمی‌دونم، شاید خدا بهشون داده بود یا شاید هم به خاطر سرعت خیلی زیادشون، من احساس می‌کردم که سوار ماشینن) که بتونن سریع تر برن و با حسشون یه برکه‌ای رو پیدا کنن. شاید یه سری که ماشین داشتن بینا بودن و از حرص داشتن چیزای بیشتر ماشین سوار شده بودن، چیزی که هیچ سودی براشون نداشت و فقط آزادی‌شونو محدودتر می‌کرد…

همیشه فکر می‌کردم با خودم که این کورا چقدر احمقن! لزوما سرعت بالاتر معنی‌اش این نیست که برکه‌ها رو بهتر کشف کنن. اگه با همون سرعت کند حرکت می‌کردن ولی بیشتر می‌گشتن یا از حس‌هاشون بیشتر کمک می‌گرفتن همون برکه‌ها رو که لازم داشتن پبدا می‌کردن. آخه برکه بود ولی اونا از کنارش رد می‌شدن و پیداش نمی کردن!!

تو این دنیا اونایی که بینا بودن یا گروه بودن و یه بینا تو گروهشون داشتن خیلی راحت بودن. بینا بودن یا نبودن نتیجه هوشیاری خودشون بوده. اگه موقع تغییرات غافلگیر نمی‌شدن و می‌دویدن، الان احتمال داشت که بینا باشن (البته شاید ما هم هوشیار نبودیم و خدا به ما کمک رسوند که بدویم، کسی چی می‌دونه؟). تو لحظه تغییر دوم دنیا هم که باز دست گرفتن‌ها، انتخاب خودشون بوده! شاید بعضی‌ها بعد تغییرات اول هنوز بینا بودن ولی حاضر نشدن ریسک کنن و دستای همو بگیرن و بعد کور شدن (مثلا ما حریص نبودیم و به بینا موندن یکی‌مون قانع، و الان هم داریم پاداش حریص نبودنه رو می‌گیریم).

ما تو اون شش ماه همیشه با هم بودیم، حتی یک لحظه هم از هم جدا نشدیم. همیشه هم خدا رو شکر می‌کردیم؛ حتی اون سه تامون که کور بودن. من هم مغرور نمی‌شدم و اونا رو مث زحمت نیگاه نمی‌کردم که آزارم می‌دن. با تمام وجود به اونا عشق می‌ورزیدم. حتی همیشه تمام دنیا رو براشون توصیف می‌کردم. توصیفی همیشگی که حس کور بودنشون رو تا جایی که امکان داره فراموش کنن و این کار رو اینقده خوب انجام می‌دادم، که انگار فقط ظاهرا کورن و همه چی رو انگار می‌بینن! (آخه ممکن بود تو یه دنیای دیگه می‌افتادیم و من کور می‌بودم و یکی دیگه‌مون بینا. اون وقت دوست داشتم اون بینا، اینجوری با من برخورد می‌کرد). تو بینایی من هیچ برتری‌ای برا من نهفته نبود…

راستی جمع ما چهار نفره نبود. وقتی که افتادیم تو این دنیا، چشامونو که باز کردیم، دیدیم که یه پسر بچه یکی و نیم ساله هم پیشمونه. همش تو بغل من بود (چون بقیه از دستاشون برا گرفته من و خودشون استفاده می‌کردن. ما همیشه مث یه زنجیر راه می‌رفتیم). نمی‌دونستیم از کدوم دنیا اومده و کوره یا بینا. چون هنوز حرف زدن یاد نگرفته بود. اون همیشه می‌خندید…

خیلی دوستش داشتیم. انگاری برادرمون بود. من همیشه بهش محبت می‌کردم، اونقدری که احساس دلتنگی برا هیچکی حتی مامان باباش نکنه. همیشه از خودم می‌پرسیدم، یعنی این اگه بتونه یه روزی حرف بزنه، می‌گه من کورم یا بینا؟ و همیشه آرزو می‌کردم کاش بینا باشه…

خواب

برف

اول از همه بگم که: اصلا تو مخیله‌ام نمی‌گنجه که یه جایی مثلا هواشناسی بگه که فلان‌ روز، سراسر روز برف می‌یاد و بعد هم اون روز بیاد و ببینم واقعا داره برف می‌یاد. از صبح تا الان هم که داره برف می‌یاد هنوز باورم نشده که یکی پیش‌بینی کرده باشه، برا همین هر چند دقیقه یک بار سرمو از رو لپ‌تاپ بر می‌دارم و بیرونو از پنجره نگاه می‌کنم که ببینم هنوز هم اون پیش‌بینی راسته و برف کماکان می‌باره یا نه؟

شاید هم باورم نمی‌شه که اینقده برف پشت سر هم بیاد. هیجان‌زده‌ام… برا من برف یعنی خاطره، یعنی کودکی‌هام و یعنی هر چیزی که خیلی راحت می‌تونه یه لبخند رو لبم بنشونه!

هر چی که فکر می‌کنم تا یادم بیاد که چی باعث می‌شه من این همه برف رو دوست داشته باشم، به نتیجه خاصی نمی‌رسم. بذار یه خورده الان به برف فکر کنم ببینم چه خاطراتی می‌یاد تو ذهنم:

سال‌های اول دوره دبستانم
صبح از خواب پا می‌شیم، اول وقت تلف می‌کنیم ببینیم بالاخره اعلام می‌کنن که امروز مدرسه‌ها تعطیلن یا نه؟… نه مث اینکه شانس نداریم! به ما نیومده! تا دیر نشده پاشیم شال و کلاه کنیم. خوب! لباس گرم می‌پوشیم و می‌ریم دم در ورودی خونه از حیاط. یکی هم باهامون می‌یاد. یه پارو منتظره! در رو باز می‌کنیم می‌بینیم تو حیاط تا کمرمون برف اومده (اونقده عادیه که تعجبی نمی‌کنیم). با پارو نوبتی می‌زنیم رو برف‌ها تا له بشن. یه باریکه راهی به عرض ۳۰ سانت باز می‌شه تا دم در حیاط. یعنی یه چیزی به طول هفت هشت متر. اکثر وقتا هم حین کار یادآوری می‌کنیم که اونی که تو خونه‌س حواسش باشه که به عمو حمزه (کارگری که معمولا کارامونو انجام می‌ده) بگه که بیاد برف‌های کوبیده حیاط رو با بیل جمع کنه و بریزه تو باغچه اونور حیاط؛ که هم این برف‌های کوبیده شده یخ نزن، هم فردا راحت دوباره بتونیم این فرآیند رو تکرار کنیم. به در حیاط که می‌رسیم دیگه کار پارو تمومه، باید بیل رو برداریم. برای چی؟ خوب معلومه! شهرداری اول صبحی اومده با غلطک برف‌های کوچه رو له کرده و از اونجایی که برف‌های له شده قدیمی کماکان زیر این برف‌هان، ارتفاع برف له شده هی بیشتر و بیشتر می‌شه و ماباید از داخل حیاط به کوچه، که یک یا چند متری بالا اومده، از کناره برف‌ها پله بزنیم. پله می‌زنیم و از برف‌ها می‌ریم بالا و می‌افتیم تو کوچه و راهی مدرسه می‌شیم. اواخر زمستون معمولا سطح کوچه و پشت بوم‌ها (اون وقت‌ها اکثرا خونه‌ها اکثرا یه طبقه بود) با یه اختلاف سطحی تقریبا یکی می‌شد و ما بچه‌ها چه کیفی می‌کردیم از بالا و پایین پریدن‌ها از پشت بوم‌ها به کوچه‌ها و بالعکس.

یخ زدن‌های سر راه مدرسه
همیشه همه‌چی هم اونقدرها راحت نبود. یه قسمت کوچه‌ ما تا برسه به خیابون باریک می‌شد و اونجا جهنم ما بچه‌ها بود. خیلی وقت‌ها از ترس اون تکه، مدرسه رفتن هم برامون کابوس می‌شد. حالا چرا؟ مگه داستان او تکه چی بود؟ دقیقا تو اون تکه دو خونه‌ روبروی هم بودن که حیاط نداشتن و برفای پشت بوم‌شونو در نتیجه مجبور بودن تو کوچه پارو کنن. در نتیجه اونجا ارتفاعش ناهمگون می‌شد، غلطک هم که راه نداشت صاف کنه اونجا رو (چون کوچه باریک بود)، در نتیجه ما باید از برف‌ها بالا می‌رفتیم و راه رو باز می‌کردیم. همیشه هم سراشیبی‌ش به نسبت قد و هیکل ما وحشتناک بود و چون سراشیبی هم بود، اغلب سر می‌شد. خلاصه اینکه هی ما می‌خواستیم بریم بالا سر می‌خوردیم، می‌افتادیم پایین. آخرش هم باید با چنگ و دندون خودمونو می‌کشیدیم بالا و یخ می‌زدیم. تو اون جور وقتا دستکشامونو هم باید در می‌آوردیم. چون در غیر اون صورت دستکش‌ها نم می‌کشیدن و تا آخر روز اگه به دستمون می‌کردیم، یخ می‌زدیم. برا همین ترجیح می‌دادیم این چند دقیقه دستامون یخ بزنه ولی در عوض بقیه روز دستکش داشته باشیم. برگشتنی از مدرسه به خونه، تازه این تکه فجیع‌تر بود. چون کوچه طوری بود که شیبش از سمت مدرسه به خونه، بیشتر از اون وری بود. بعضی روزا که هوا بد بود، بالا رفتنمون سخت‌تر می‌شد و آخر سر که اون مرحله رو رد می‌کردیم، دستامون اونقده یخ زده بودن که می‌‌سوختن و ما هم گریه می‌کردیم. با گریه تا خونه می‌دویدیم و تا به حیاط می‌رسیدیم شیر آب یخو باز می‌کردیم و دستامونو می‌گرفتیم زیرش که سوزش دستامون بره. اشتباه نکنید این جور وقت‌ها ها! اگه در این شرایط دستتونو زیر آب گرم می‌گرفتین اولش بد می‌سوخت، هر چند زودتر به تعادل می‌رسید. تازه اون وقت‌ها که مث الان گاز و اینا نبود که تو خونه‌ها همیشه بساط آب گرم به راه باشه. بعد زیر آب گرفتن دست‌ها، سریع‌ترین راه برای اینکه دستاتون به حالت عادی برگرده، این بود که یه نفر فداکاری پیدا بشه و اجازه بده که دستای یختو بذاری زیر بغل‌هاش و اونم دستاشو فشار بده به بدنش که دست تو گرم شه!!

از سرزمین‌های شمالی
تو زمستونا کل زندگی منتقل می‌شد به آشپزخونه خونه، یه اتاق چهار در پنج متر مفروش که یه تیکه یک و نیم در چهار متر هم بغلش بود، یه چیزی شبیه همون چیزایی که الان بهش میگن آشپرخونه اوپن! اون تیکه یک و نیم متریه که در اصل قسمت کاری آشپزخونه بود بالاش یه نورگیر شیشه‌ای دو متر در سه متر داشت که از اونجا آسمون و نور و برف و همه چی معلوم بود. تلویزیون هم تو زمستون می‌اومد تو همون اتاق. غذا که می‌پختی گرمای اجاق‌ها هم کمک می‌کرد به گرم شدن اتاق. تو شب‌ها تو آشپزخونه گرم همه دور بخاری جمع می‌شدیم که سریال از سرزمین‌های شمالی نگاه کنیم. و چه لذتی هم داشت اون فیلم رو تو اون هوا دیدنا. کافی بود از نورگیر بیرونو نیگاه کنی تا خودتو قشنگ بتونی تو همون هوا و اوضاع تصور کنی. تو اون اوضاع چای گرم و کتری آبی که رو بخاری قل قل می‌کرد، همراه با ذرت پف کرده‌هایی که درست می‌کردیم، اونقده می‌چسبیدن که تو ذهنم موندنی شدن برای همیشه.

سال میمون
یادمه یه سال زمستونش مث بقیه سال‌ها که بود، یه یخبندون هم بهش اضافه شده بود. تا جایی که مثلا صبح‌ها که مدرسه می‌رفتیم علاوه بر فرآیندهایی که بالا گفتم یه مرحله هم اضافه می‌شد. در حیاط رو که می‌خواستی باز کنی نمی‌تونستی چون دره به چهارچوبش یخ بسته بود. ما که همیشه یه کتری آب داغ رو بخاری داشتیم می‌آوردیمش می‌ریختیم رو قفل و چهارچوب تا یخش باز شه. یادمه اون وقتا مامانم همیشه می‌گفت: «این میمون فلان فلان شده همیشه همینجوریه! یادمه سالها پیش که باز هم مث الان سال میمون بود، همینجوری یخ‌بندان بود…» و از این حرفا! نمی‌دونم اون سال کدوم سالی بود، اگه کسی حساب سال‌ها دستشه بهم بگه اون وقتا کی بوده که سال میمون بوده و به ایام مدرسه منم می‌خورده!

از پشت بوم پریدن‌ها
یه تفریح جذابی که داشتیم و اغلب دور از چشم بزرگ‌ترها بود این بود که وقتی برف زیاد می‌بارید و هنوز نرم بود (بخصوص جمعه‌ها هم‌زمان با فیلم سینمایی شبکه یک که فکر کنم حدود ساعت چهار می‌شد و بقیه حواسشون به فیلم می‌بود، از یه طرفی هم چون جمعه بود شهرداری برف‌ها رو له نمی‌کرد) می‌رفتیم پشت بوم و از اونجا می‌پریدیم پایین تو برف‌هایی که مث پنبه بود. و چه لذتی می‌بردیم. و اینقده اینکارو تکرار می‌کردیم تا برف‌ها له می‌شد و دیگه نمی‌شد روشون پرید. در دو حالت این کار بهمون نمی‌چسبید: یکی اینکه برف نرم زیاد نمی‌بود و زیرش سفت می‌بود که پاهامون شدیدا درد می‌گرفت. و دومی اینکه برف زیاد بود و خیلی زیاد و برف‌های زیری یه خورده به خاطر گرما یا فشار برف بالایی متراکم‌تر می‌شد. در این صورت تا گردن می‌رفتیم تو برف و نمی‌تونستیم در بیاییم، و وقتی هم که مستاصل می‌شدیم و هم‌بازی‌هامون هم نمی‌تونستن بهمون کمکی بکنن، می‌رفتیم بزرگ‌ترها رو می‌آوردیم تا با پارو و بیل برف‌های دور و برمون رو خالی کنن که در بیاییم. بعضی وقتا تا یه ربع هم زیر برف می‌موندیم و از شدت سرما گریه می‌کردیم (بعضی وقت‌ها هم که از ترس تنبیه جرات نمی‌کردیم بریم بزرگ‌ترها رو صدا کنیم، اون بیچاره زیر برف مونده تا نیم ساعت هم مجبور بود اونجا بمونه)!

از پشت بوم پریدن‌های خطرناک
برف که زیاد می‌شد، بین دیوار و برف یه بیست سی سانتی فاصله می‌افتاد، چون دیوار گرم بود و برف‌های نزدیک‌شو آب می‌کرد. وای به حالت اگه می‌پریدی و اشتباهی تو محاسباتت رخ می‌داد و به جای اینکه بیفتی تو برف‌های نرم، می‌افتادی تو فاصله بین دیوار و برف یخ‌زده. اون وقت دیگه در آوردنت ممکن بود تا یک ساعت هم طول بکشه جدای از زخم‌هایی که بر می‌داشتی!

تونل
یه بار هم از یه سر حیات خونه عموم تا اون سرش یه تونل درست کرده بودیم که از زیرش راحت می‌تونستیم رد بشیم. تا مدت‌ها تونل‌مون خراب نشده بود. و چه لذتی داشت تو اون سرما زیر تونل‌مون جمع شدن و برا همدیگه داستان تعریف کردن!

این برف‌ها که برف نیست
سال اولی که اومدم تهران (۷۸) و به خاطر یه وجب برف دانشگاه رو تعطیل کردن، تا مدت‌ها به این قضیه می‌خندیدم!

خاطره‌ها زیاد و وقت نوشتن کم
شاید شما حس این روده‌درازی‌ها رو نداشته باشین، ولی برا من که یک دنیا خاطره زنده شد. شاید خیلی از این خاطره‌ها چندان شیرین نباشن، ولی برا من قطعا رویایی‌ان، رویاهایی از دورانی که دوست می‌دارمشون، دوران کودکی! و برا همین هم هست که برف همیشه برام عزیزه و دوست داشتنیه.

برف

خش سی‌دی و ضرر میلیونی

یه پیرمردی از اونور داشت می‌اومد سمت غرفه‌ی ما. قدش کوتاه بود و شکم جلو اومده‌ای داشت. موهای قسمت جلوی کله‌اش ریخته بود و بقیه‌ی موهاش کم پشت بود، به طوری که لکه‌های سفید برص بر روی پوست کله‌ش مث سایر قسمت‌های بدنش کاملا مشخص بود. آدم متینی بود و خیلی آروم و شمرده صحبت می‌کرد. یه کیف و دو تا کیسه دستش بود که هر وقت می‌خواست چیزی نشونم بده باید هر سه تا رو می‌گشت تا اونو پیدا کنه.

خودش رو نماینده شرکت فلان که تولید کننده‌ی قاب سی‌دی بودند، معرفی کرد و می‌خواست تا در مورد امکان همکاری و معرفی محصولش با ما صحبت کنه. بازاریابی اصلا تو ذاتش نبود، یا از زور ناچاری اومده بود سمت این کار، یا دوست نداشت که یه گوشه‌ای بی‌کار بشینه و یا اینکه به اصرار کسی اینکار رو می‌کرد.

بچه ارجاعش دادن به من و من با گشاده‌رویی دعوتش کردم داخل غرفه که بشینه و خستگی در کنه و حرفاشو بزنه. آروم شرع کرد به معرفی محصول و شرکت و نشون دادن نمونه کار و مزایای محصولات خودشون که بر خلاف قاب‌های ما، از جنس عالی PVC بود و اینا. منم هر چند که می‌دونستم که نیازی به این قاب‌های با قیمت دو برابر نداریم، ولی به حرفاش کامل گوش کردم. یه سوالاتش که در مورد میزان مصرف ما و زمینه‌ی کاریمون و … هم بود، جواب دادم. ایشون هم خیلی خوشحال بود که پرزنت مناسبی داشته و تقاضای کارت شرکت رو کرد و اینا. منم بعد اینکه کارتمو بهش داده، برای اینکه احتمالا حسابی رو فروش به ما باز نکنه، بهش گفتم که، با وجود همه‌ی اینا فکر نکنم که ما بخوایم از این قاب‌های گرون قیمت استفاده کنیم.

مث اینکه حرف من به مذاقش خوش نیومد، سعی کرد که شروع کنه به توجیه کردن من! گفتگوی زیر ماحصل این تلاش برای توجیهه!

ایشون: یعنی با وجود اطلاع شما از این محصول عالی، باز هم می‌خواین از اون قاب‌های درجه چندم استفاده کنین؟
من- همینا کار ما رو به خوبی راه می‌ندازن! نیازی به هزینه کردن بیشتر نیست!

: نه دیگه! ایراد کار همینجاست. اگه کار شما فیلم و آهنگ و اینا بود، یه چیزی. ولی کار شما نرم‌افزاره! سی‌دی فیلم و اینا مهم‌تره یا نرم‌افزار؟
– عرضم به حضو….

: نه! من خودم بهت می‌گم الان. نرم‌افزار خیلی مهم‌تره!
– ولی…

: ولی نداره. ببینید الان من براتون دلیل می‌یارم که باید بیشتر برای قاب سی‌دی محصولاتتون باید هزینه کنید!
– بفرمائید

: شما یه مهندس رو در نظر بگیرین که بخواد یه نرم‌افزار مهندسی برای رسم نقشه‌ی یه ساختمون تهیه کنه. اگه اون نرم‌افزاری که اون تهیه می‌کنه، قابش خوب نباشه، سی‌دی خش بر می‌داره. سی‌دی فیلم هم نیست که با دو سه تا مربع نشون دادن اثر خشه از بین بره. این خشه باعث می‌شه که یه خط نقشه یه ذره اونورتر بره (اینجا قیافه‌ی من دیدنی می‌شه!)، اگه خطه حتی یه میلی‌متر اونورتر بره، تو واقعیت دیواره که ساخته می‌شه، ده متر اونورتر می‌ره و همه چی به هم میریزه. اونوقت می‌دونی چی می‌شه؟
– (با بهت و حیرت) نه!

: (با قیافه‌ی حق به جانب و راضی) اونوقت طرف می‌گه کاش بیست هزار تومان می‌دادم، یه سی‌دی با قاب خوب می‌گرفتم ولی الان ده دوازده میلیون ضرر نمی‌کردم!
– (من همچنان در بهت و حیرت)

: حالا فهمیدی که برا چی قاب سی‌دی نرم‌افزار خیلی مهمه؟
– چشم! من با مدیر عاملمون در این مورد صحبت می‌کنم و این حرفا رو به ایشون منتقل می‌کنم. اگه موافقت کردن، ایشالا خودمون باهاتون تماس می‌گیریم. دست شما هم درد نکنه که برامون وقت گذاشتین، ممنونم!

و در میان لبخند دو نفری‌مون از هم خداحافظی کردیم و رفت و من …

خش سی‌دی و ضرر میلیونی