کردار ما

وبلاگ رضا رو که خوندم، تک جمله‌‌ای داشت که اونقده قشنگ بود که منو مجبور کنه که بیام اینجا چند خطی بنویسم! اون جمله‌ی قشنگ این بود: «نتیجه‌ی مسابقات دو قبل از شلیک تپانچه در باور دونده‌ها رقم خورده است».

شدیدا به این جمله اعتقاد دارم. ولی بارها و بارها اتفاق افتاده که با وجود اینکه اون نتیجه تو باورم رقم خورده بوده، ولی باز هم (نمی‌دونم به چه امیدی؟!؟) با تمام وجود دویده‌ام! تا شاید باوری را به ناباوری تبدیل کنم!!

تلاش و جنگیدن که جای خود دارن، محترم! ولی وقتی باوری رقم می‌خوره دیگه هیچ چیزی نمی‌تونه جلوی تبدل شدن اونو به واقعیت بگیره! تلاش وقتی مفهوم پیدا می‌کنه که تو اون باوره هنوز راهی برای تلاش باقی مونده باشه!

کردار ما

جهان واقعی!

جامعه‌ی صنعتی مردم را وادار می‌کند به شکل کاملا غیر همخوان با الگوی طبیعی رفتار انسانی عمل کنند. برای مثال سیستم نیاز به پزشک، ریاضیدان، مهندس و … دارد و نمی‌تواند بدون آن‌ها کار کند. بنابراین فشار زیادی به کودکان وارد می‌شود. برای یک نوجوان اصلا طبیعی نیست که بیشتر وقت خود را پشت میز تحریر و در حال مطالعه بگذراند. یک نوجوان سالم نیاز دارد وقت خود را صرف تعامل فعال با جهان واقعی کند.

از مقاله‌ی «آزادی انسانی مغلوب جامعه‌ی صنعتی»، ترجمه گلاره اسدی

جهان واقعی!

سرسپرده

وقتی کارگران بدلیل پیشرفت‌های فناوری کار خود را از دست می‌دهند و باید دوباره «تحت تصمیم» قرار گیرند، هیچکس نمی‌پرسد که آیا این اجبار برای آن‌ها تحقیرآمیز است یا نه. همه به راحتی پذیرفته‌اند که مردم باید در مقابل فناوری سر تعظیم فرود آورند.

از مقاله‌ی «آزادی انسانی مغلوب جامعه‌ی صنعتی»، ترجمه گلاره اسدی

سرسپرده

ماجراهای تاکسی

پیرمرده داغ کرده بود و می‌گفت: «آخه جوون! تو چه جوریه که می‌گی اصول دینت سه تاست؟ ما که تو دوران طاغوتی‌ها بودیم می‌دونستیم که پنج‌تاست… آره دیگه! باید هم اینجوری باشه… میدونای توحید و امامت و نبوت داریم ولی اینا که عدل و معاد حالیش نمی‌شه، براش میدون نمی‌ذارن، شما جوونا هم اونا رو راحت فراموش می‌کنین چون از همه‌ی اون اصول فقط اسم میدوناش برا شما جوونای معصوم مونده…» بنده خدا هم داشت به حرفای راننده گوش می‌داد تا به توحید رسیدیم و پیاده شد! اون پیاده شد، ولی هنوز آقای راننده غرولند می‌کرد که: «جوونا دارن همه‌چی‌شونو از دست می‌دن و اینا! اون وقتا پایه‌ها درست بود و الانا …».

من خودم اعتقاد دارم که خیلی از چیزا خیلی ربطی به حکومت‌ها و دولت‌ها نداره، البته منکر تاثیر اونا هم نیستم. من نقش و تاثیر «گذر زمان، پیشرفت تکنولوژی و تسلط اون بر تمام ابعاد وجود آدمی، رسانه‌ها و تبلیغات ویرانگر، از بین رفتن فرهنگ اصیل و بومی و بی‌هویتی نسل جدید در سایه‌ی تلویزیون» رو بیشتر از نقش تغییر حکومت می‌دونم. اینا رو که به اون آقا گفتم، گفتش که: «من اصلا اینا رو قبول ندارم!… چی می‌گی آقا!… دلت خوشه ها! چیزای ساده‌تر رو نگاه کن خودت می‌فهمی! مثلا قدیما دزدا مرد بودن، من هیچ وقت یادم نمی‌ره که یه دزدی داشت یه دزد دیگه رو می‌زد به خاطر اینکه از یه کفترباز فقیر بدبخت دزدی کرده بود! ولی الان چی؟ از بس که همه‌ی مملکت دزد شده، همه‌ی دزدا رو بی‌شرف و نامرد کرده!.. همینو بگیر و برو جلو…»

واقعا اون چیزایی که من تاثیراشونو بیشتر از بقیه می‌دونم، اگه حکومت یه حکومت دیگه بود، باز هم همین‌قدر اثرای شدید داشتن؟…

ماجراهای تاکسی

داوینچی کلاهبردار!

هفته‌ی قبل یه خبر بسیار با حال شنیدم مبنی بر اینکه دست لئوناردو داوینچی رو شد و راز لبخند مونالیزا فاش شد!! دانشمندان به این نتیجه رسیده‌اند که این لبخند، در اصل لبخند نیست، زیرا تحقیقاتشان نشان داده است که تو این صورت ۸۰ درصد (فکر کنم ۸۰ درصد اینا بود، حالا مهم اعداد نیست) ناراحتی، ۱۵ درصد شادی، فلان درصد ترس و فلا ن درصد انزجار و چی و چی وجود داره!

ملت آگاه باشین که همه‌ی شماها تا حالا اشتباه می‌کردید که می‌گفتید لبخند مونالیزا (ژوکوند)!!! از حالا باید بگید ناراحتی مونالیزا!!! این دانشمند ارجمند، در جواب سوالی که پرسیده شد پس چرا شبیه لبخنده حس صورت تو تابلو؟ اظهار فضل فرموده بودند که تو اون زمان مردم ایتالیا دنودونای زشتی داشتن!! و همیشه سعی می‌کردن که اونا رو قایم کنن!! و چون مونالیزا هم خواسته که دندوناشو موقع نقاشیش قایم کنه، چهره‌ش اینجوری شده که می‌بینین!

جل‌الخالق!! از اراجیف ایشون در مورد دندونا و اینا که بگذریم، خاک بر سر ما!!! و بیشتر هم بر سر ما! مایی که می‌خوایم همه چی رو عددی‌ش کنیم، حتی احساساتو. تا حالا فقط جرات داشتیم که هوش رو عددی کنیم و بگیم فلانی IQش فلان عدده! ولی حالا گستاخ‌تر هم شده‌ایم…

کاش بدونید که این عددا هم از کجا اومدن؟ اینا فاصله‌های ماهالانوبیس نرمال شده‌ی تصویر مونالیزا از چند تا توزیع گاوسی هستن که این توزیع‌های گاوسی از یه سری تصویر کلاسه‌بندی شده بدست اومدن! نمی‌گم که این فاصله‌ها مفهوم ندارن ولی به پیر! به پیغمبر! مفهومشون نمی‌تونه این عددی سازی و به یوغ کشیدن احساسات صورت آدما باشه!

مثل اینکه بعضی‌ها خیلی حال می‌کنن که یه چیزایی به خورد مردم عادی بدن که اونا نمی‌فهمن و بعد هم بواسطه‌ی این افاضات اظهار فضل بکنن! بازم مث همیشه، داد می‌زنم که این راهی که در اصطلاح «هوش مصنوعی» می‌ره به ناکجا آباده و تنها نتیجه‌ای که داره، بدور ساختن انسان‌ها از انسانیت به مرور زمانه!

داوینچی کلاهبردار!

ایدئولوژی ماشین‌ها

«ایدئولوژی ماشین‌ها: تکنولوژی کامپیوتر»، فصل هفتم کتاب «تکنوپولی؛ تسلیم فرهنگ به تکنولوژی»، (نوشته‌ی نیل پستمن، ترجمه‌ی دکتر صادق طباطبایی) رو دیشب که می‌خوندم، چند تا نکته‌ی قشنگ دیدم که حیفم اومد اینجا نیارمشون:

یکی از شاگردان من در یک روز بسیار گرم و مرطوب تابستان در یک سالن سمینار که به وسایل تهویه مجهز نبود، وقتی شنید دماسنج دمای ۳۷ درجه‌ی سانتی‌گراد را نشان می‌دهد، گفت:«پس عجیب نیست که هوا اینقدر گرم است!» معنای این حرف این است که در اینجا طبیعت نقشی ندارد، بلکه فقط لازم است که دماسنج کار خود را تعطیل کند و اینقدر دیوانه‌بازی در نیاورد، تا هوا مطبوع‌تر شود!

سر برنارد لوول معتقد است که پژوهش‌های کامپیوتریزه و محدود در یک افق ذهنی بسته، با شکوفایی ذهنی و مهارت‌های عقلی در تعارض است؛ مهارت‌هایی که گاه قادر بود از پیشامدهای غیر منتظره، با قراینی ارزنده، نتایجی سودمند حاصل کند. در ادعایی نظیر همین دکتر فوریشی اظهار می دارد که: گویا هدایت خودکار هواپیما در پروازهای غیر نظامی و استفاده از خلبان اتوماتیک، قدرت خلاقه و کارایی خلبانان را در برخورد با حوادث غیر عادی و مشکل احتمالی در کار هدایت هواپیما، از آنان گرفته است. (قابل توجه رضا: یادته در بحث «تکنولوژیهای پیشرفته‌تر از بین رفته»، علی همش می‌گفت که «… تکنولوژی‌های قدیم همگی بر پایه‌ی تک فردهای نابغه بود که در شرایط تصادفی…»… ).

وایتسن باوم ارایه کننده‌ی «الیزا»، اولین برنامه‌ی ظاهرا هوشمند، می‌گوید: این یک واقعیت بسیار واضح و روشن است که انسان‌ها از یک نیروی حیاتی تعقلی غیر مادی و غیر قابل تعویض و ریشه دوانده در حیات بیولوژیک خود برخوردارند که در یک مقیاس بسیار محدود، در یک ماشین نمودار می‌گردد؛ اما هرگز قابل انتقال و نسخه برداری نیست … اگر چه الیزا قادر است همانند یک روانکاو سوال کند «چرا در مورد مادر خود نگران هستید؟»، اما هرگز نمی‌داند معنی این سوال چیست و حتی نمی‌داند اصولا سوال کردن یعنی چه!

ایدئولوژی ماشین‌ها

رباتیک و آینده…

کامپیوترهای امروزی بر پایه‌ی منطق دودویی هستن و این ابزار دیجیتالی منطقی، برای ساخت هوشمندی اصلا کافی نیست. فان‌نیومن، طراح چهارچوب اصلی تمام کامپیوترهای امروزی، معتقد بود که برای داشتن هوشمندی شبیه انسان، کلید اصلی منطق نیست، بلکه چیزی شبیه ترمودینامیکه! ولی به نظر من چیزی شبیه به اون نیز نمی‌تونه کلید هوشمندی باشه. کلید هوشمندی برای ساخت ماشین‌های هوشمند، استفاده از ذهن هوشمند زنده و کنترل ماشینی اونه.

می‌خوام این قضیه رو یه خورده بیشتر باز کنم و در موردش حرف بزنم. مشکل اینکه در حال حاضر هوشمندی واقعی نداریم چند مساله است:

یکی اینکه، مهارت‌های مختلف قابل یادگیری توسط ماشین‌های مختلف، می‌بایستی بتونن در یک موجود هوشمند واحد جمع بشن، که الان نمی‌تونن بشن. یکی دیگر اینکه نیاز داریم که یک پایگاه دانش، از روابط بین اشیای موجود در دنیا داشته باشیم، که نداریم. در کامپیوتر یک واحد پیچیده مسوول کلیه‌ی اعمال هوشمندانه است، در حالیکه در انسان و دیگر موجودات زنده این جوری نیست و مغز فقط یک سازمان‌ده است و اعمال هوشمند، در گیرنده‌ها انجام می‌شه (مثل شبکیه و لایه‌های مختلف آن در چشم به عنوان گیرنده‌ی بینایی). در بدن انسان‌ها نرون‌های بسیار زیاد بطور کاملا موازی و با سرعت پایین عمل می‌کنن، ولی در کامپیوتر، موازی‌سازی کمتری با سرعت بالاتری در جریانه و این روند روزبروز در جهت عکس مغز موجودات زنده در حال پیشرفته. ما در کامپیوتر پیچیدگی‌های فوق‌العاده‌ی تکین را داریم، در حالی‌که در انسان پیچیدگی‌ها بسیار کمترن ولی سازماندهی‌ها و اعمال، بسیار کل‌نگرانه و هماهنگ انجام می‌شن. ما در کامپیوترهای منطقی هرگز قادر نخواهیم بود «خودهوشمندی» رو داشته باشیم، در حالی‌که کلید اصلی هوشمندی، «خود هوشمند»یه نه «هوشمندی دیکته شده». در اصل، کامپیوتر فقط یک شبیه‌سازه و یک مقلد که فقط چیزی رو که به آن دیکته می‌کنیم یاد می‌گیره و به‌کار می‌بنده و هرگز «خودهوشمند» نیست.

تکنولوژی امروزی نمی‌تونه حتی تصور نزدیک شدن به ساخت همچین موجودی رو در ذهن انسان بوجود بیاره، در حالی‌که در موجودات زنده حتی در مراتبی پایین‌تر از انسان، ذهن یک حیوان کوچک هم این پارامترها رو داره. با در نظر گرفتن همه‌ی اینایی که گفتم، به نظر من، تنها راه فعلی برای ساخت ماشین‌های هوشمند، استفاده از موجودات و عناصر بیولوژیکی زنده در ماشین‌های ساخت بشره!

در رابطه با ترکیب موجودات زنده و ربات‌ها، قدم‌هایی هم برداشته ‌شده و داره می‌شه: در دانشگاه کالیفرنیا ربات‌های زنده‌ای، کوچکتر از یک میلی‌متر با نام «بیوبوت»‌ها از طریق رشد دادن سلول‌های موش صحرایی بر روی تراشه‌های سیلیکونی میکروسکوپی ساخته شده‌اند که با نیروی ماهیچه‌ای کار می‌کنن و برای حرکت کردن هم به هیچ‌گونه منبع انرژی خارجی نیازی ندارن.

پرفسور کوین وارویک رییس دپارتمان سایبرنتیک دانشگاه ریدینگ انگلیس تا حالا چند تا چیپ رو تو بازوهاش جاسازی کرده که حرکات اونو مونیتور می‌کنن و حالا هم دنبال روشیه که این چیپ‌ها رو بتونه تو مغزش هم جاسازی کنه (اینجا رو ببینین). جاسازی چیپ در بدن یه نفر، می‌تونه به منظور کنترل اعمال اون در جهت یه هدف خاص و بازداری اون در سایر جهات باشه.

دانشمندان دانشگاه DUKE به یه میمون یاد دادن که با یک Joy Stick یه بازوی ربات رو کنترل کنه. پس از اون با قطع Joy Stick از ربات و ارتباط دادن سیگنال مغز میمون به ربات، با استفاده از یک رابط پردازش سیگنال‌های مغزی، عملیات کنترل بازوی ربات رو انجام دادن. (در این میان Joy Stick یک واسطه بوده است برای اینکه میمون رو گول بزنه و اونو وادار کنه که دستوراتی از مغزش به دستاش بفرسته و سیگنال‌های لازم رو تولید کنه). مرحله‌ی بعدی این آزمایش هم این بوده که Joy Stick حذف شده و کنترل، تنها با استفاده از پردازش سیگنال‌های مغز دستور دهنده صورت گرفته (اینجا رو ببینین). با شبیه‌سازی سیگنال‌های طبیعی ارسالی به مغز از سایر اندام‌ها، به‌طوری‌که مغز نتونه بین این سیگنال‌ها و سیگنال‌های واقعی تفاوت قایل بشه، می‌شه امیدوار بود که در آینده اندام‌هایی ساخته بشه که مستقیما از مغز یه موجود زنده دستور می‌گیرن.

سایبرگ‌ها هم به موجوداتی می‌گن که از ترکیب بافت‌های زنده و الکترونیکی بوجود اومدن که از مهمترین اونا می‌شه Roboratها رو نام برد. در سه نقطه‌ی مغز این موش‌های ترکیبی، سه الکترود کار گذاشته می‌شه: دو تا الکترود در محل پردازش سیگنال‌های رسیده از سبیل‌های موش تا اونو به چپ یا راست هدایت کنن و کنترل حرکتیش رو به دست بگیرن و یکی هم تو قسمت میانی جلو مغز، که با تحریک اون احساس خوشایندی در موش ایجاد می‌شه. هر وقت که موش حرکت دلخواه مربی رو انجام میده بعدش سیگنال لذت بخش رو هم به عنوان پاداش دریافت میکنه. این امر به مرور زمان باعث شرطی شدن موش به سیگنال‌ها میشه و موش‌ها یاد میگیرن حرکات دلخواه مربی رو به امید دریافت پاداش اجرا کنن. قدرت این عامل به صورتیه که موش گرسنه رو هم طوری تحت تاثیر قرار می‌ده که حتی پنیر هم نتونه اونو از ماموریت اصلیش، پرت کنه. این الکترودها قادرن از فاصله‌ی حداکثر ۵۰۰ متری، یه موش آموزش دیده رو به سمت چپ، راست یا جلو هدایت کنند. پس تصورش خیلی سخت نخواهد بود که یه موجود زنده مستقیما و بطور کامل توسط یک ماشین کنترل بشه.

محققان در آمریکا روبات ساده‌اى طراحى کرده‌اند که مى‌تونه با استفاده از قطعات یدکى، نمونه‌هاى عینى خودشو تولید کنه. هدف غایی این طرح، طراحى ربات‌هایى است که در صورت از کار افتادن بعضى از قطعات، بتوانن خودشونو تعمیر کنن یا حتى براى انجام وظیفه‌اى که براشون تعیین شده خودشونو بازآرایى کنن یا اینکه اگه لازم باشه براى خود دستیارانى بسازن. این ربات‌ها از واحدهای مستقلی ساخته شده‌اند که هر واحد مجهز به کدهای حاوى دستورالعمل ساخت روبات، اتصال‌هاى الکتریکى براى برقرارى تماس با واحدهاى کنارى و آهن رباهایى براى چسبیدن به سایر واحدهاست. در مدت زمانى کمتر از دو دقیقه، این روبات ساده مى‌تونه نمونه‌ی عینى خودشو تولید کنه و نمونه‌ی تولید شده نیز قادره نمونه‌هاى تازه‌اى بسازه.» اگر از زاویه‌ی دیگر به موضوع نگاه کنیم، می‌بینیم که در حال خلق مخلوقاتی هستیم، که همزمان با خلق آن‌ها، قوانین آفرینش را نیز به آنها می‌آموزیم. خوشبختانه چیزی که این وسط فقدان آن به خوبی حس می‌شود، این است که این ربات «نمی‌فهمد» که چه قدرتی در اختیار دارد! هر چند با مشاهده‌ی فیلم‌های مربوط به عملکرد این روبات دیدم که عملکرد بسیار ابتدایی رو از خودشون نشون می‌دادن ولی وای به روزی که این عملکرد بهبود زیادی پیدا کرده و با ربات‌هایی با اجزای بیولوژیکی بتونه ترکیب بشه!

مساله‌ی مهمی که وجود داره اینه که استفاده از عناصر بیولوژیکی زنده، خطرات مخصوص به خودشونو هم دارن. مثلا در موش تونستن با اعمال سیگنال‌های مناسب، پنیر را هم در نظر وی فاقد جذابیت جلوه بدن. تصور کنین که یه وقتی بخوان همچین کاری رو روی انسان‌ها هم انجام بدن، تغییر ارزش‌ها و احساسات و از بین بردن نیازهای اصیل انسانی و سوق دادن اون به سمتی ماشینی با احساسات و امیالی که سازنده‌ی ماشین خواهان اوناست. عالیه نه؟!!!

یکی دیگه از نگرانی‌هایی که وجود داره امکان «احساس اختیار کردن» اون موجوده. در مسابقه‌ی «بقای قوی‌ترها (“Survival of the Fittest”)» در بین ربات‌های زنده، Gaak ربات کوچولوی زنده، سعی کرد که از یکی از مبارزات خود فرار کنه و با شروع به حرکت از کنار یک دیواره و فرار به بیرون، از طریق خزیدن به داخل یک حفره، در اتوبان در زیر چرخ‌های یک ماشین له شد. البته هنوز دلیل این حرکت Gaak مشخص نشده است و تحقیقات برای روشن شدن دلایل آن همچنان ادامه داره. با کمی تفکر به راحتی می‌تونین درک کنین که اگه یه ربات «احساس اختیار» کنه و از اون اختیارش استفاده هم بکنه، چه اتفاقاتی خواهد افتاد.

یک ملاک بسیار مهم هوشمندی « داشتن شناخت یا آگاه بودن از وجود خود و درک خود (Sentient بودن)» است. هیچ مدرکی دال بر Sentient بودن حیوانات در دسترس نیست و این یعنی اینکه اگر ثابت بشه که حیوانات Sentient نیستند، به ناچار می‌بایستی در این راه از وجود موجوداتی برای ساخت ماشین‌های خود هوشمنداستفاده بشه که Sentient باشن و اینجاست که وجود انسان‌ها و تعارض به آن‌ها مطرح می‌شه. مساله‌ی جالب‌تر بعدی اینجاست که اگر مغزها بتونن تحت کنترل در بیان، مغزهایی جذاب‌تر خواهند بود که قابلیت‌های بیشتری داشته باشن و اینجاست که «تکنولوژی بر علیه نخبگان و یا قاتل نخبگان»… ! شاید الان که شما این مبحث رو می‌خونین از این قوه‌ی تخیل ساده‌اندیش خنده‌تون بگیره. ولی تاریخ یه‌‌بار این تجربه رو برای دستیابی به حنجره‌ی خوانندگان خوش صدا،به خودش دیده.

در آخر دوست دارم صحبت‌های خالق آرون رو هم بخونین. آرون (Aaron) یه روبوت نقاشه که بیشتر از سی سال طول کشیده تا شیوه‌ی نقاشی کردنو از هارولد کوهن یاد بگیره، ولی اونقده خوب یاد گرفته که خود کوهن هم میگه «گرچه سازنده این روبوت منم و این من بودم که نقاشی رو به اون یاد دادم ولی همیشه تصاویر خلق شده توسط آرون موجب شگفتی من میشه …»

حالا شما هم شگفتی‌هایی رو تصور کنین که خالق روبوت‌های بیولوژی بعدنا از اونا حرف خواهند زد… !!!

رباتیک و آینده…

دنیای قشنگ نو هاکسلی

«دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی، دنیایی‌یه که در اون نشانه‌ای از فرهنگ و ارزش‌های انسانی وجود نداره، تاریخ و سرگذشت بشری فراموش شده و اصل حاکم بر اون دنیا، رفاه و پیشرفت (که محصول علم و صنعته) و ثبات اجتماعیه (که اونم محصول نفی تفکر و اندیشه و اراده‌ی انسان‌ها و ممانعت از خودآگاهی اوناست). انسان‌ها به گونه‌ای تربیت می‌شن که نیازهای جامعه رو تامین کنن.

طبقه‌بندی‌های اجتماعی و آینده‌ی افراد هم، قبل از تولدشون و در دوران جنینی‌شون تعیین می‌شه. تو این دنیا راز سعادت در این خلاصه می‌شه که کاری رو که انجام می‌دی دوست بداری ، برا همین آدما به نوعی پرورش داده می‌شن که به سرنوشت گریزناپذیر خود عشق می‌ورزن.

اگه بخوایم جزئی‌تر و دقیق‌تر و در مقایسه‌ با دنیای ۱۹۸۴ به این دنیا نگاه کنیم، می‌تونیم ویژگی‌های این دو دنیا رو بصورت زیر در کنار هم بیاریم (در نوشتن مقایسه‌ی زیر از مقدمه‌ی مفصل دکتر صادق طباطبایی بر چاپ دوم کتاب «زندگی در عیش، مردن در خوشی» نیل پستمن استفاده شده است):

۱۹۸۴ دنیای قشنگ نو
«۱۹۸۴» در سال ۱۹۴۸ میلادی به رشته‌ی تحریر در آمده است. «دنیای قشنگ نو» در سال ۱۹۳۱ به رشته‌ی تحریر در آمده است.
راه و رسم اسارت انسان‌ها از راه ستمگری و بی‌رحمی و ایجاد درد و نظارت‌های خشن پلیسی و شعارهای حزبی می‌باشد. راه و رسم اسارت انسان‌ها از طریق تبلیغ و تطمیع و ایجاد سرگرمی و موذیانه و مودبانه و به گونه‌ای غیرآشکار است.
«برابری» و «آزادی» خطراتی هستند که باید دفع شوند. در این دنیا کسی حق ندارد و مجاز نیست آن‌ها را حس کند. «برابری» و «آزادی» خطراتی هستند که باید دفع شوند. در این دنیا کسی آن‌را حس نمی‌کند.
عشق و زناشویی و تعهدات آن جرم است. و اساسی‌ترین رکن اجتماع یعنی «خانواده» منهدم می گردد. عشق و زناشویی و تعهدات آن کاری احمقانه و شرم‌آور و خلاف آزادی‌های فردی است. و اساسی‌ترین رکن اجتماع یعنی «خانواده» منهدم می گردد.
حکومت نیاز به یک دشمن خارجی دارد که بتواند هم کاستی‌ها و هم بحران‌ها را معلول تحریکات و تجاوزات او قلمداد کند. حکومت، حکومتی است جهانی، بدون رقیب و برخوردار از نظمی نوین و جهانی. در این دنیا جنگ از بین رفته است، دیگر دشمن خارجی و رقیب حکومت در سطح جهانی وجود ندارد. و اصولا مردم مشکلی را احساس نمی‌کنند که بخواهند دنبال مقصری بگردند.
انسان‌ها جرات ابراز عقیده را ندارند زیرا اندیشیدن و داشتن استقلال رای فراتر و جدای از آرای حزب، جرم است. انسان‌ها عقیده ای ندارند که ابراز کنند، زیرا اندیشیدن مظهر و نمودی است از جنون و داشتن رای مستقل عملا غیر ممکن است.
در این دنیا فریاد درد و رنج انسان را خفه می کنند. در این دنیا غریو شادی و خنده‌ی مستانه‌ی انسان را بلند و بلندتر می‌کنند.
کتاب و کتابخوانی و تاریخ و مقوله‌ای به نام فرهنگ وجود ندارد. مراجعه به فرهنگ و تاریخ گذشته هم ممنوع است و هم غیرممکن. کتاب و کتابخوانی و تاریخ و مقوله‌ای به نام فرهنگ وجود ندارد. انسان‌ها اصولا علاقه‌ای به این مطالب ندارند و چنان در خوشی غرق‌اند که حتی تناقض میان کلام دیروز و امروز نخبگان قدرت را درک نمی‌کنند و حتی مایل به درک آن نیستند.
انسان ها در فرمانبرداری از نظام حاکم برابرند. نظام ارزش‌ها و کرامات انسانی فاقد نقشند و عملا از میان رفته‌اند. انسان‌ها به لحاظ بیولوژیک و فرمانبرداری از غرایز طبیعی و جنسی برابرند. نظام ارزش‌ها و کرامات انسانی فاقد نقشند و عملا از میان رفته‌اند.
انسان ها مجبورند هر کاری را که از ناحیه‌ی حکومت به آن‌ها محول می‌شود انجام دهند و تخلف از این امر جرم است. انسان‌ها در این دنیا قدرت انتخاب ندارند. انسان‌ها طوری تربیت شده‌اند و تبلیغات و تلقینات بر روی آن‌ها به گونه‌ای عمل کرده است که آنچه را سیستم بدانها محول کرده دوست بدارند و بدان عشق ورزند. و اصولا توان انجام کاری دیگر جز آن را ندارند. انسان‌ها در این دنیا هم قدرت انتخاب ندارند.
در این دنیا مذهب، افیون توده‌هاست. در این دنیا افیون، مذهب توده‌هاست.
تن انسان‌ها در اسارت است و خود این را می‌دانند. اندیشه‌ی انسان‌ها در اسارت است و حتی خود نیز این را نمی‌دانند و درک نمی‌کنند.
یکی از اصول مقدس حاکم بر این دنیا «دوگانه‌باوری» است. دوگانه باوری یعنی قدرت نگهداشتن دو باور متضاد در ذهن، آنهم در آن واحد و پذیرفتن هر دوی آن‌ها. آدم‌ها با تمرین «دوگانه‌باوری» خود را اقناع می کنند که واقعیت نقض نشده است. این روند باید آگاهانه باشد و الا با دقت کافی انجام نمی‌گیرد. باید ناآگاهانه هم باشد و الا احساس جعل واقعیت را بر می‌‌انگیزد که به دنبال خود احساس گناه را با خود می‌آورد. حتی در به کار بردن واژه‌ی «دوگانه‌باوری» هم تمرین «دوگانه‌باوری» لازم است. یکی از اصول حاکم بر این دنیا «معیارهای دوگانه» است. معیارهای دوگانه، معیارهایی نظیر حقوق بشر، آزادی انسان‌ها، اصل حاکمیت ملی و نظایر آن حاکم است و بنا به اقتضای مصالح زمامداران و «نخبگان قدرت» به گونه‌ای متضاد اعمال می‌شود.
انسان می‌داند که چرا باید رنج و درد را تحمل کند. انسان‌ها رنجی را که از همیشه شاد بودن با خود دارند، درک نمی‌کنند.
انسان‌ها از هم دور نگاه داشته می‌شوند و تبادل فکری میان آنان ناممکن می‌شود. انسان‌ها در کنار یکدیگر می‌نشینند و به تماشای تلویزیون می‌پردازند ولی در همین حال هر یک از دیگری دور است و تبادل فکری میان آن‌ها از بین می‌رود. در این دنیا انسان‌ها در کنار یکدیگرند ولی با هم نیستند.
مجرم اندیشه در این دنیا، بعد از آموختن و دریافتن معنی و هدف قدرت، یا به استقبال آن می‌رود؛ آن‌هم با میل و اراده‌ی خودش؛ یا آنقدر در زیر شکنجه می‌ماند تا بپذیرد و سرانجام به آن عشق بورزد. و آخرالامر هم به شکنجه‌گر خود عشق می‌ورزد. مجرم اندیشه در این دنیا باید مورد بازسازی و بازپروری قرار گیرد و با داروهای سرمست کننده و شادی‌آور به بی تفاوتی قبلی خود بازگردد و در بدترین حالت اگر مورد درمان قرار نگرفت به جزیره‌ی آدم‌خواران و سرخ‌پوستان دور از تمدن تبعید می گردد.
انسان‌ها از اسارت خویش در رنجند. انسان‌ها از اسارت خویش لذت می‌برند و به پرستش تکنولوژیهایی می‌پردازند که زمام اندیشه را از آنهامی‌رباید و قدرت تفکرشان را نابود می‌سازد.
اطلاعات از افراد کتمان می‌شود و آنها را از دسترسی به اطلاعات محروم می‌سازند. افراد را در امواج اطلاعات غرقه می‌سازند و به اندازه‌ای اطلاعات بر سر و رویشان می‌بارند که انسان‌ها ناچار می‌شوند برای نجات از سردرگمی خود به بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی در برابر اخبار و اطلاعات پناه ببرند و در لاک خویش فرو روند.
آنچه موجب انحطاط و زوال انسان‌ها می‌شود، آن چیزهایی است که انسان‌های این دنیا از آن نفرت دارند. آنچه موجب انحطاط و زوال انسان‌ها می‌شود، آن چیزهایی است که انسان‌های این دنیا به آن‌ها عشق می‌ورزند و از آن لذت می‌برند.
انسانهای این دنیا توده‌ی را می‌مانند که برای شعله‌ور شدن نیازمند تنها اخگری کوچک هستند. انسان‌های این دنیا شاخه‌های تری را می‌ماند که هر آتش شعله‌وری را نیز خاموش می‌کند.
دنیای قشنگ نو هاکسلی

نادانی، توانایی است

تو این مدت یکی از کارهای مهمی که کردم این بود که دو تا کتاب «دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی و «۱۹۸۴» اورول رو که قبلا یه چیزایی در موردشون اینجا نوشته بودم خوندم، که امروز هم ترجیح می‌دم که در مورد اونا صحبت کنم. دو تاشون، کتابای خیلی باحالی بودن. در هر دوشون که در نیمه‌ی اول قرن بیستم نوشته شدن، سعی شده که وضعیت جامعه‌ی انسانی، در آینده، مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیره. یکی می‌گه برای بقای حکومت بر جوامع انسانی باید همه‌ی اطلاعات و اختیارات رو از اونا گرفت و دیگری معتقده که باید اونا رو طوری در اطلاعات غرق کرد که نتونن درست رو از نادرست تشخیص بدن، باید ارزش‌ها رو از اونا گرفت و اونا رو منفعل و بی‌تفاوت کرد! چیزی که الانه به واقعیت نزدیک‌تره، نظر دومیه (نظر هاکسلی)، ولی در دنیای امروز و به خصوص در برخی از جوامع(!) رگه‌هایی از پیش‌بینی‌های اورول نیز به چشم می‌خوره. برای آگاهی از نظرات هاکسلی کافیه که کمی دقیق‌تر و آگاهانه‌تر به دور و برتون نگاه کنین! با نظریات اورول هم، در ادامه کمی بیشتر آشنا می‌شیم. خواندن دو تا کتاب رو هم شدیدا به همتون توصیه می‌کنم.

و اما در مورد «اورول» و «۱۹۸۴»:

در این کتاب که توسط «جرج اورول»، در نیمه‌ی اول قرن بیستم نوشته شده، سعی شده که وضعیت جامعه‌ی انسانی ما، در آینده‌ی اون زمان (در سال ۱۹۸۴) مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیره. جامعه‌ی آینده‌ای که اورول توصیف می‌کنه ، جامعه‌ای یه پر از خفقان که تو اون تمامی کردار، رفتار، گفتار (و حتی افکاری را که باعث بروز تغییرات در حالات افراد می‌شن)، توسط «پلیس اندیشه»‌ی حکومت حزب مرکزی تحت کنترل شدیدن. هیچ کتاب و دفتر و اطلاعاتی هم در اختیار هیچ کس قرار نداره. اسناد موجودی هم که تاریخ تو اونا نگهداری می‌شه، لحظه به لحظه به‌روز می‌شن تا تاریخ اونجوری باشه و باقی بمونه که حکومت حزب مرکزی می‌خواد. از اون‌جایی هم که پرورش انسان‌ها در این سیستم به گونه‌ای بوده که «دوگانه‌باوری» در ذات اونا نهادینه شده، همگی آدما این دوگانگی‌های موجود رو با تمام وجودشون پذیرفتن و به تغیر پذیری تاریخ اعتقاد دارن. وضعیت تا اونجاییه که حتی قهرمان داستان نیز که سودای انقلاب تو سرش داره، دچار این تناقضات می‌شه که:

« کشتن تو به خاطر داشتن اندیشه‌ای متفاوت وحشت‌آور نیست، مایه‌ی وحشت این است که حرفشان راست باشد. آخر از کجا بدانیم که دو به‌علاوه‌ی دو می‌شود چهار؟ یا اینکه قوه‌ی جاذبه مصداق دارد؟ یا اینکه گذشته تغییر ناپذیر است؟ اگر گذشته و جهان بیرون، تنها در ذهن افراد وجود داشته باشد و خود ذهن، قابل مهار کردن باشد، آنگاه چه؟ …. »

بیشتر اندیشه‌های اورول در ۱۹۸۴ هم، در قالب نوشته‌های کتابی مخفی در داستان است که دست به دست در بین مخالفان می‌گردد. این کتاب (تئوری و پراتیک اولیگارشی جمعی) نوشته‌ی پیامبر ساختگی (و شاید حقیقی) مخالفانه! و در داستان، نقش روشنگری مخالفان رو بازی می‌کنه. مخالفان به آموزه‌های این کتاب ممنوع دل خوش کرده‌اند، غافل از اینکه روشنگری‌های این کتاب نیز (که به درستی توسط اعضای بلند مرتبه‌ی حزب مرکزی نوشته شده) تغییری در زندگی افراد یا اجتماع ایجاد نمی‌کنه؛ چون تمامی مخالفان قبل هر اقدامی دستگیر و چنان شستشوی مغزی داده می‌شن که قبل از مرگ‌های مشکوک‌شون، ایمان اونا به حزب مرکزی، حتی از افراد معمولی هم بیشتر می‌شه.

در انتها، تکه‌هایی از فصل اول کتاب «اولیگارشی جمعی»، تحت عنوان «نادانی، توانایی است» رو در زیر با هم می‌خونیم:

« در سراسر تاریخ مکتوب سه گونه آدم در دنیا بوده‌اند: بالا، متوسط و پایین. هدف‌های این سه گروه کاملا سازش‌ناپذیر است. هدف طبقه‌ی بالا این است که سر جای خود بماند، هدف طبقه‌ی متوسط این است که جای خود را با طبقه‌ی بالا عوض کند و هدف طبقه‌ی پایین، زمانی که هدفی داشته باشد- چون خصلت پایدار طبقه‌ی پایین این است که خرکاری چنان از پا درش می‌آورد که، جز به تناوب، از آنچه بیرون از زندگی روزمره است آگاهی ندارد- این است که تمام تمایزات را در هم شکسته و جامعه‌ای بیافریند که در آن همه‌ی انسان‌ها برابر باشند. به این ترتیب، در سراسر تاریخ مبارزه‌ای که خطوط عمده‌ی آن یکسان است، پی‌در پی تکرار می‌شود. دوره‌های دیر پایی، طبقه‌ی بالا به ظاهر در امن و امان بر سریر قدرت تکیه می‌زند، اما همواره دیر یا زود لحظه‌ای پیش می‌آید که ایمان به خود یا شایستگی حکومت یا هر دو را از دست می‌دهد. آنگاه است که به دست طبقه‌ی متوسط سرنگون می‌شود. طبقه‌ی متوسط در این گیر و دار، با تظاهر به این امر که برای آزادی و عدالت می‌جنگد، طبقه‌ی پایین را در کنار خود جای می‌دهد و به محض رسیدن به هدف، طبقه‌ی پایین را به بردگی دیرین برمی‌گرداند و خود، طبقه‌ی بالا می‌شود. در حال، طبقه‌ی متوسط تازه‌ای از یکی از این دو طبقه یا از هر دو منشعب گشته و مبارزه از سر گرفته می‌شود. از این سه گروه، تنها طبقه‌ی پایین است که حتی بصورت گذرا هم در رسیدن به هدف، به موفقیتی دست نمی‌یابد.

انکار پیشرفت مادی در سراسر تاریخ، مبالغه‌آمیز خواهد بود، اما پیشرفت مالی، انعطاف در شیوه‌ی رفتار، اصلاح یا انقلاب، سر سوزن تغییری در عدم مساوات ایجاد نکرده است. به لحاظ طبقه‌ی پایین، هر گونه تغییر تاریخی، مفهومی بیش از تغییر در اسامی اربابانش نداشته است…»

خوندن این کتاب رو به همه‌ی کسایی که به نحوی به مسایل جوامع انسانی علاقه دارن، شدیدا توصیه می‌کنم. این کتاب توسط دکتر صالح حسینی ترجمه شده و انتشارات نیلوفر اونو منتشر کرده.

نادانی، توانایی است

قلعه‌ی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفت‌انگیز نوی هاکسلی

یه مطلبی از نیل پستمن نمی‌دونم از کجا (و به احتمال زیاد از کدوم روزنامه خوندم) که خیلی خوشم اومد. متاسفانه تو Google هم که جستجو کردم که بهش ارجاع کنم، پیداش نکردم. این مطلب، تحت عنوان «قلعه‌ی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفت‌انگیز نوی هاکسلی»، نظر نیل پستمن رو در مورد وضعیت دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، در بر داره:

نباید مغرور شویم‌ که‌ نگذاشته‌ایم‌ کابوس‌ جورج‌ اورول‌ در خصوص‌ جامعه‌‌ی دیکتاتوری، که‌ در ۱۹۸۴ پیش‌بینی‌ کرده‌ بود، تحقق‌ یابد. چیزی‌ که‌ عملاً به‌ حقیقت‌ نزدیک‌ شد، کابوس‌ دیگری‌ بود که‌ آلدوس‌ هاکسلی در «دنیای شگفت‌انگیز نو» مطرح‌ کرده‌ بود، جایی‌که‌ هیچ‌کس‌ حتی‌ تشخیص‌ نمی‌دهد به‌ او ستم‌ شده‌ است.

اورول‌ نگران‌ آدم‌هایی‌ بود که‌ احتمالاً کتاب‌ها را توقیف‌ می‌کنند، اما آنچه‌ هاکسلی‌ از آن‌ می‌ترسید این‌ بود که‌ هیچ‌ دلیلی‌ برای‌ توقیف‌ کتاب‌ وجود نخواهد داشت، چرا که‌ اساساً خواننده‌ای‌ برای‌ آن‌ یافت‌ نخواهد شد.

اورول‌ نگران‌ آدم‌هایی‌ بود که‌ احیاناً ما را از اطلاعات‌ مهم‌ محروم‌ می‌کنند، هاکسلی‌ می‌ترسید آن‌قدر به‌ ما اطلاعات‌ بدهند که‌ ما را به‌ کنش‌پذیری‌ و انفعال‌ و از خودبیگانگی‌ بکشانند.

اورول‌ نگران‌ بود که‌ حقیقت‌ را از ما پنهان‌ کنند، هاکسلی‌ می‌ترسید که‌ حقیقت‌ در دریایی‌ از بی‌اعتنایی‌ غرق‌ شود.

اورول‌ نگران‌ بود که‌ ما به فرهنگی‌ اسیر و کنش‌پذیر تبدیل شویم، هاکسلی‌ می‌ترسید که‌ ما تبدیل‌ به‌ فرهنگی‌ بی‌ارزش‌ شویم…

 

قلعه‌ی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفت‌انگیز نوی هاکسلی