ماه کاغذی

این کتاب‌ها رو دوست دارم:

  • شازده کوچولو (آنتوتن دو سنت اگزوپری)
  • زندگی کوتاه است (یوستین گرودر)
  • معنی‌درمانی (ویکتور فرانکل)
  • بنگاه آدم‌کشی (جک لندن)
  • ۱۹۸۴ [و قلعه حیوانات] (جرج اورول)
  • زندگی قشنگ نو (آلدوس هاکسلی)
  • تکنوپولی (نیل پستمن)
  • انسان تک ساحتی (هربرت مارکوزه)
  • لباس تازه امپراطور [و سایه‌های ذهن] (راجر پنروز)
  • تاریخچه مختصر زمان (استفن هاوکینز)

اصطلاح «ماه کاغذی» رو از این وبلاگ وام گرفتم.

ماه کاغذی

زمان

در اردوگاه، زندانی، یک واحد زمانی، مثلا یک روز، را ساعت به ساعت با شکنجه سپری می‌کرد و خستگی، پایان ناپذیر به نظر می‌رسید. واحد زمانی طولانی‌تر، مثلا یک هفته به سرعت می‌گذشت. من معتقد بودم که در اردوگاه یک روز درازتر از یک هفته به نظر می‌رسید و رفقایم هم با من هم عقیده بودند. آنچه که ما در مورد گذشت زمان تجربه می‌کردیم شگفت انگیز بود.

از کتاب «معنی‌درمانی»

زمان

ایثار

روزی یک سرکارگر، پنهانی، تکه نانی به من داد که تردید ندارم از جیره صبحانه اش ذخیره کرده بود. در آن لحظه، آنچه اشک را به دیدگانم جاری کرد تکه نان نبود، بلکه چیزی از انسانیت بود که‌این مرد به من داد، واژه‌ها و نگاهی بود که همراهِ دادن نان، به چهره‌ام گسترد و گوشهایم را نوازش داد.

از کتاب «معنی‌درمانی»

ایثار

معنی درمانی

چند وقت پیش فرصتی دست داد تا بخش اول کتاب «انسان در جستجوی معنا»ی دکتر ویکتور فرانکل (ترجمه دکترها صالحیان و میلانی) را مطالعه کنم. کتاب قشنگی‌یه که پیشنهاد می‌کنم حتما بخونین.

در این کتاب، ابتدا دکتر فرانکل خاطرات خود را از اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها بازگو می‌کند: سختی‌ها و دردها، مرگ و کوره‌های آدم‌سوزی، از بین رفتن مشخصه‌های خاص انسانی در زندانیان در طول سال‌های سخت زندان و مرگ تدریجی زندگان و … . سپس بیان می‌کند که چگونه همه‌ی این‌ها به شکل‌گیری مکتب جدید روان‌درمانی‌اش «معنی درمانی» منجر شده است و او چگونه و در چه شریطی این دیدگاه‌هایش را تکامل بخشیده و با همین روش چگونه سال‌های سخت زندان آشویتس را تحمل کرده است.

تکه‌هایی از این کتاب رو در پست‌های بعدی می‌یارم. این قسمت‌ها لزوما بهترین یا درخشان‌ترین تکه‌های کتاب نیستن ولی بخش‌هایی هستن که بیشترین تاثیر رو روی من داشتن یا بیشترین جذابیت رو برای من.

معنی درمانی

اگر «اختیاری» نباشد

چرا این بحث همیشه اینقده داغ بوده؟ چرا یه سری اصرار دارن که ثابت کنن که«اختیار»ی در کار نیست و برعکس یه سری حاضرن جونشونو بدن که ثابت کنن که «اختیار» هست؟

اصلی‌ترین جواب برای این سوال شاید یک کلمه بیشتر نباشه: «مسوولیت اخلاقی»! اگه من اختیاری رو اعمال خودم نداشته باشم، پس من در مقابل اونا مسوول هم نیستم!

قسمت جالب بحث در اینه که خیلی از ما ظاهرا اعتقادی به «اختیار» نداریم ولی متفق‌القولیم که فلان قاتل یا دزد یا متجاوز باید شدیدا مجازات بشه! چرا ما بایدکسی رو به خاطر کاری که مسوولش اون نبوده مجازات کنیم؟

چرا اگر من فرضی اعتقادی به «اختیار» ندارم، به «مسوولیت اخلاقی» پایبندم؟ چرا مثلا نمی‌رم خیانت بکنم و لذتشو هم ببرم؟ جرا نمی‌رم جنایت بکنم؟ چرا …

اگر «اختیاری» نباشد

تناقض

یه زمانی یه جواب جالب برای سوال بالا داشتم. چرا جالب؟ چون پر از تناقض بود: … من الان به «اختیار» اعتقادی ندارم، ولی سعی می‌کنم که از لحاظ اخلاقی مسوول باشم، چون ممکنه فردا روزی اعتقاد من عوض بشه و به «اختیار» معتقد بشم، در اون صورت دوست دارم همه پل‌های پشت سرم رو خراب نکرده باشم و تا آخر عمر به خاطر اتفاقات گذشته دچار عذاب وجدان نباشم…

چرا تناقض؟ آیا سعی من برای «مسوولیت اخلاقی» در زمانی که به «اختیار» و «مسوولیت اخلاقی» اعتقادی ندارم، بی‌معنی نیست؟ آیا من اینکار رو به اختیار خودم انجام نمی‌دم، در حالی که می‌دونم اختیاری ندارم؟ شاید من «اختیار»ی ندارم، ولی همان «جبرگرایی» حاکم بر جهان «می‌خواد» که من اینکار رو انجام بدم!!!

چرا «اختیار» نمی‌تونه که نباشه؟ «اختیار» برای بقای جامعه ضروریه. چون اگه «اختیار» نباشه، «مسوولیت اخلاقی» هم وجود نخواهد داشت. و اگر «مسوولیت اخلاقی» وجود نداشته باشه، قانون و دادگاه و تنبیه و تشویق هم بی‌معنیه، و اگه این‌ها هم نباشه، سقوط، فروپاشی و انهدام جامعه و نسل بشری هم لازم‌الوقوعه!

«مسوولیت اخلاقی» هم در دو حالت می‌تونه وجود داشته باشه:

  • به «اختیار» اعتقاد داشته باشم.
  • اگه به «اختیار» اعتقاد نداشته باشم ولی اعتقاد داشته باشم که همان «جبرگرایی» موجود در جهان، طبق جبر خودش، معین کرده که باید «مسوولیت اخلاقی» وجود داشته باشه!
    مشکل حالت دوم اینه که این حالت با «عدالت» در تناقضه! چون در این حالت فلان کار رو من با اختیار خودم انجام ندادم ولی مجازات اون رو من دارم پس می‌دم.

پاسخ سوال اصلی هنوز داده نشده، ولی مساله به اعتقاد خودم به خورده ساده‌تر شده. از مساله «نفی اختیار» رسیدیم به «نفی عدالت». که شاید کمی ملموس‌تر باشه!

حالا سوال من اینه: «چرا عدالت نمی‌تونه که نباشه؟ آیا اثبات این که اختیار نمی‌تونه که وجود نداشته باشه سخت‌تره یا اثبا اینکه عدالت نمی‌تونه که نباشه؟»

پ.ن.: هیچ وقت منتظر نباشین که به سوال «چرا اختیار نمی‌تونه که نباشه؟» جواب قطعی داد. فقط می‌شه نبود اون رو به نبود «عدالت» متصل کرد و همینجوری نبود «عدالت» را به نبود «دنیای پس از مرگ» و … و این زنجیر رو اینقده ادامه داد تا جایی که به یکی از اعتقادات روشن ما برسه که برای اون نیازی به اثبات نداریم!

تناقض