درکش میکنم، آخه منم مث اون دلم نامهای میخواد که دوست داشته باشه دهها بار بخوندش…
نویسنده: جعفر محمدی
مادر چشم به راه
داشتم شریف نیوز رو میخوندم که این خبرو دیدم: «مادر سید محسن موسوی دیپلمات ایرانی دربند رژیم صهیونیستی صبح امروز درگذشت… یکی از پرستاران این بیمارستان نقل کرده که وی در آخرین ساعات عمرش همواره از سید محسن و اسارت و انتظار ۲۴ ساله سید محسن یاد میکرده است…»
من نه به بعد سیاسی قضیه کار دارم نه بعد حقوق بشری قضیه. ولی چیزی که خوب درک میکنم و میفهممش، منتظر موندن یه مادره! انتظاری تا آخرین لحظهی عمر… انتظاری مقدس با دلی لبریز از اشک…
آن زن رفت
آن مادر رفت
آن مادر دلتنگ رفت
آن مادر با چمدانی
پر از گریه رفت
آن مادر رفت
آن مادر به آسمان
آبی رفت…
پ.ن. ۱: «حتی فاتحان وقتی به شهرهای فتح شده وارد میشوند وظیفهی خود میدانند که به مزار شهدای گمنام بروند!»
پ.ن. ۲: «دو دهه پیش برادر ارشد من در جنگ رهاییبخش از پای در آمد. مادر پیر من غرق در اندوه تا به اکنون روسری سیاه بر سر دارد. چه تلخ و جانکاه است اینک من بزرگتر از برادر ارشد خود شدهام.»
دست بالا یا پایین؟
داشتم نتایج یکی از تحقیقهایی که حدود چهل و خوردهای سال پیش در شوروی سابق انجام شده بود رو نگاه میکردم: «مردها توان فکری و جسمی خود را بیشتر از آنچه هست تخمین میزنند، در حالی که زنها، برعکس، در این گونه موارد، از خود انتقاد میکنند!»
فکر میکنید که اگر همچین تحقیقی امروز در ایران انجام بشه، نتیجهش چی میشه؟
علوم اجتماعی
یه واقعیتی بود که مدتها قبل درکش کرده بودم، ولی نمیتونستم بیانش کنم. حالا فکر کنید وقتی کل اون مفهومو دیشب در قالب فقط یه جمله تو یه کتاب پیدا کردم، چقدر حال کردم: «در علوم اجتماعی [و روانشناسی، و بر خلاف علوم طبیعی] با نمونههای آماری کوچک سر و کار داریم و نمیتوانیم مطمئن باشیم که بیشتر پدیدههای مشاهده شده را خودمان نساختهایم»!
نمیبینی؟
vrey intersetnig raed
Aoccdrnig to a rscheearch at an Elingsh uinervtisy, it deosn’t mttaer in waht oredr the ltteers in a wrod are, the olny iprmoetnt tihng is taht frist and lsat ltteer is at the rghit pclae. The rset can be a toatl mses and you can sitll raed it wouthit porbelm. Tihs is bcuseae we do not raed ervey lteter by it slef but the wrod as a wlohe.
بعد از عید
۲۵ اسفند سالروز بمباران شیمیایی حلبچه بود. من هم به همین مناسبت مطلبی رو بر روی کاغذ آماده کرده بودم که اینجا بذارم. ولی چون آخر سالی شدیدا وقت کم آورده بودم، فرصت اینکار رو پیدا نکردم. در نتیجه خودمو به مدت یکماه تنبیه کردم که مطلبی رو اینجا نیارم. برا همین نه از تبریک عید خبری بود و نه از هیچ چیز دیگهای! شعر زیر رو تقدیم میکنم به روح تمامی شهدای فاجعه:
ئهی شههیدان، ئهی شههیدان، نامری ناو و نیشانتان
ئیوه بوونه رههبهری ئیمه
بوونه پرد و سهنگهری ئیمه
ئهی شههیدان، ئهی شههیدان، نامری ناو و نیشانتان
تاجی بهرزیتان لهسهر نا
دوژمنی گهلتان وهدهر نا
ئهی شههیدان، ئهی شههیدان، نامری ناو و نیشانتان
تا شههید خوینی نهریژه
تا کو گهل تاوی نهچیژی
ئهی شههیدان، ئهی شههیدان، نامری ناو و نیشانتان
داری ئازادی شین نابی
باخی ژینمان رهنگی نابی
ئهی شههیدان، ئهی شههیدان، نامری ناو و نیشانتان
پاتوق
این روزا شدیدا دارم دنبال یه پاتوق خوب میگردم، که وقتایی که حوصلهم سر میره برم یه یکی دو ساعتی رو اونجا بگذرونم. یکی پیشنهاد داد که یه سری به «کافه ۷۸» بزنم بد نیست.
با رضا رفتیم اونجا! ولی زیاد حال نداد! 🙁 آهای ملت! شماها یه پاتوق خوب سراغ ندارین؟
سهم من، سهم او
با اجازهی لیلا، دوست دارم ترجمهی تکههایی از یکی از نوشتههاش رو اینجا بیارم. شاید اصلا دوست نداشته باشه که نوشتههاشو به زبون فارسی اینجا بخونه ولی خب! دوست داشتم که شما اینا رو ببینین و نظر بدین!
…من و سارا همزمان بزرگ شدیم و همزبان…شاید بچگیهامون، هر دو به یک اندازه، عاشق بو و طعم گلها بودهایم…
…اون زمانی که سارا شعرهای بچگانهش رو یاد میگرفت، من هرچه سرود انقلابی بود، بلد بودم… اون با زبان مادریش اسم گلها رو یاد میگرفت و من فقط یاد گرفته بودم که لاله گلی قرمزه که از خون شهیدان وطن
میدمه… سارا یاد گرفته بود هر روز به اندازهی همون روز زندگی کنه، و من یاد داده شده بودم که اینقده از آینده بترسم که زندگی الان و امروزم رو از یاد ببرم… به سارا یاد دادن که باید یه سری چیزا رو تو زندگی تجربه کنه، ولی به من یاد داده شد که زندگی کردن با تجربههای دیگران برای من کافیه…
بزرگتر شدیم… سارا هر روز بعد مدرسه، کلاس رقص میرفت و هفتهای دو بار فوتبال میرفت. من و بچههای محل هر روز در زیرزمین منزل آمنهخانم چشمانتظار این بودیم که آژیر خطر تموم بشه… سارا که یادگیری زبان دومش رو شروع کرد، اینجا مدرسهای نبود، کتاب نبود، نان نبود، آب نبود… دیگه خبر ندارم که اون سالی که من درس شش ماهم رو در طول یک ماه در زیر درخت توت مدرسهی آفتاب خوندم، یا اون سالی که بدن خونآلود شپول و شرمین و دهها بچهی دیگه ترس دنیا رو تو دلم جا داده بودن، یا اون سالی که کمال دیگر نموند و مادرم به دنبال اون ذوب شد، اون سالی که خسرو شهید شد و … سارا چکار میکرد»…
…دیگه خبر ندارم که اون لحظاتی که من و دوستام یاد میگرفتیم که هر کاری رو دزدکی انجام بدیم، که یاد میگرفتیم که برای قایم کردن پنهانکاریهامون دروغ بگیم، که یاد میگرفتیم همهی معناها رو ریز کنیم و به
کمترین اونا راضی بشیم، سارا و دوستاش چی یاد میگرفتن؟…
بزرگتر شدیم… من زنی شدم پر از ترس گذشته، حسرت امروز و اهداف پر از شک و تردید فردا، زنی که خیلی تلاش کرد تا جرات اونو داشته باشه که هدفی بزرگ برای خود و زندگیش داشته باشه. سارا تبدیل شد به هزار هدف و آرزوی رنگارنگ کوچک و بزرگ… آرزوهای من کوچک بودن: آرزوی نبودن سرپوشی بین موهای من و باران،… آرزوی عاشق شدن آشکار و … ولی آرزوهای سارا…
و الان… من و سارا هر دو اینجاییم. پشت یک میز قهوهای. داریم سرگذشت کودکیهایمان رو برا همدیگه تعریف میکنیم… سارا هیچوقت از سایه خودش نترسیده، هیچ باوری بهش به ارث نرسیده، نمیدونه جنگ یعنی چی؟ سارا درک نمیکنه که چرا بعد این همه سال چرا وقتی که راه میرم، هنوز چشمام رو به زمین میدوزم، که چرا به چشمای کسی نگاه نمیکنم… که چرا… .
گذشتهها رو مرور میکنم. کسایی رو که دوست میداشتم برای چی کشته شدن؟ آیا این زخمها هیچوقت درمان میشن؟ سهم من از این دنیا آیا بیشتر از این نبود؟…
اون کاریکاتورها
یه مطلبی تو وبلاگ پانتهآست که من باهاش مخالفم. و شدیدا هم مخالفم! از اونجایی که اون وبلاگو هم دوست دارم و زیاد میرم اونجا، نمیتونستم راجع به این قسمت بیتفاوت باشم. تنها هدفم هم از نوشتن این مطلب اینه که بگم به احساسات مذهبی و اعتقادات همهی افراد باید احترام گذاشت. در ضمن، یه چیز دیگه هم یادتون باشه و اون اینکه ماجراهایی هم از این دست، که پیش اومده، فقط مختص مسلمونها نیست! جامعهی جهانی نظیر همین اغتشاشات و ناآرامیها رو بعد از ماجراهای کاریکاتورهای کتاب «خونریزی و قتلعام»، رمان «باوری حقیقی»، فیلم «چهرههای گوناگون مسیح» و … رو در کشورهای مهد آزادی بیان، از یاد نبرده!
من نمیخوام و دوست هم ندارم که در بارهی اهداف پشت سر این عمل و سایر جنبههای اون در اینجا اظهار نظری بکنم. فقط میخوام یادآوری کنم که: مگه تمامی نسخههای کتاب «خونریزی و قتلعام» «سینه» کاریکاتوریست مشهور فرانسوی که حاوی کاریکاتورهایی بر علیه کلیسا بود، توسط خود انتشارات پنگوئن در سال ۱۹۶۷ در آتش سوزانده نشد؟ مگه تمامی نسخههای رمان «باوری حقیقی» «گارت انیس» که در آن به خدا و مسیحیت توهین شده بود پس از اعتراضات و اغتشاشات فراوان توسط خود انتشارات «روبرت ماکسول» انگلیس در سال ۱۹۹۰ جمعآوری، لگدمال و نابود نشد؟
پانتهآی عزیز! تو میگی که آزادی بیان مهمتر از احترام گذاشتن به احساسات مذهبی مسلمونهاست. ولی نه من و نه هیچ آدم بیطرف دیگهیی نمیتونه اینو بپذیره. مگه تو بند ۱۹ «کنوانسیون بینالمللی حقوق مدنی و حقوق سیاسی» که اصل آزادی بیان رو تضمین میکنه، تصریح نشده که این حق وظایف و مسوولیتهایی رو هم به دنبال داره؟ مگه در اصل ۲۰ همین بند اشاره نشده که: «هر گونه حمایت و پشتیبانی از کینه و نفرتهای ملی، نژادی و مذهبی که باعث اغتشاش، تحقیر و جدایی انسانها بشه و ایجاد خصومت و توسل به زور را به دنبال داشته باشه، از سوی قانون منع میشه»؟
مگه تو آمریکا هم در سال ۱۹۷۸ بر اساس رای دیوان عالی کشور، انتشار هر مطلبی که منجر به کینه و نفرت بر اساس اختلافات نژادی و یا مذهبی بشه مغایر با قانون اساسی و ممنوع اعلام نشده؟
مگر تو همین آلمان خودتون بند ۱۶۶ از قانون جزای قانون اساسی، تدابیر قانونی و حقوقی رو برای حمایت از بیحرمتیها نسبت به باورها و اجتماعات دینی پیروان جهانبینیهای مختلف و اتحادیههای آنان اعلام نمیکنه؟
مگه… ؟
مگهها خیلی زیادن! ولی بیایید هر چیزیو اینقده ساده نبینیم، لطفا!
دیالوگ
تو هفتهیی که گذشت یه آدم جدیدو (یا بهتر بگم یه دوست جدیدو) یه آخر شب، پشت مسنجر برا اولین بار دیدم. بدون اینکه خودمونو معرفی کنیم شروع کردیم به صحبت کردن. از یه سری از حرفایی که بینمون رد و بدل شد خوشم اومد!
من: نظرت راجع به زندگی چیه؟ دلپذیره یا اجباره؟
اون: یه جبر دلپذیره!
من: قشنگه! جبر دلپذیر! خوشم اومد.
اون: ژید میدونی چی میگه؟
من: چی؟
اون: میگه ما فکر میکنیم ستاره مجبوره از قانون تبعیت کنه و تو مدارش بره جلو! ولی ستاره سر سپردهی عشقه و این عشقه که اونو دنبال خودش میکشونه!
من: یه سوال؟ هر کسی وارد یه بحث عرفانی یا فلسفی میشه، بالاخره یه جایی که گیر میکنه، به این عشق گیر میده! نظر تو چیه؟
اون: عشق چیزی نیست که بفهممش! نمیدونم.
من: پس برا چی حرفشو میپذیری؟
اون: چیزایی میفهمم. ولی درک نمیکنم! (مث یه بدن سِر که بهش سوزن بزنن!)
من: یه سوال دیگه: تا حالا دلت لرزیده؟
اون: آره! به عشق ربطش میدی؟
من: عشقی که اونا میگن جنسش تماما از همین دللرزههاست، دللرزههای بیدلیل! بیدلیل ها!
اون: اوهوم. بیدلیل! ولی عشق یه چیزه بیتعریف و نامشخصه که هرجا که نگهش داری میمیره، پس غیر قابل فهمه!
من: من نخواستم تعریفی از عشق ارائه بدم، فقط خواستم برا ذهن خودمون یه خورده ملموسش کنم!
اون: از پوچی چی میدونی؟
من: میترسم که گرفتارش بشم!
اون: نشدی؟
من: هنوز نه! شاید اگه خوب تحلیل کنم بشم ولی میترسم که از این دید تحلیل کنم!
اون: شدی! (اگه ازش میترسی پس بهش خیلی نزدیکی!)
من: خدا داند!
اون: بالا سر هر آدمی یه آدم دیگه تصور کن
من: خب..
اون: که بدن اون آدم پایینیه رو با نخهای خیمهشببازی حرکت میده. و بالاتر از اونم میشه بازم یکی دیگه ترسیم کرد و بالاترش هم شاید. این آدما خیلی پیچیدن! هیچی نمیشه فهمید! پس بهتره حرف نزنیم!
من: من یه جور دیگه نگاه میکنم!
اون: چه جوری؟
من: ما اینجا داریم زندگی میکنیم. یه خدایی اون بالا داره به ما نگاه میکنه! و کلی حال میکنه که چیها ساخته و چه باحال دارن سرگرمش میکنن! و خدایان زیادی اینجوری با مخلوقاتشون وجود دارن! بالا سر اون خدایان طبقه یک هم خدایانی هستن که به اون خدا طبقه یکیها مث نگاه اونا به ما نگاه میکنن. و همینجوری تا آخر! (تا اون خدای بزرگ و یگانه!) ما که تو طبقهی صفریم، لااقل یه کار میتونیم بکنیم: خوب بازی کنیم که لااقل اونی که ما رو ساخته، از نمایشی که برا خودش ترتیب داده لذت ببره. یه جوری باید بازی کنیم که انگار ما نفهمیدهایم که اون بالاها چه خبره! که انگار نفهمیدهایم که ما بازیچهایم. آخه میدونی چیه؟ خدای ما گناه داره! کلی زحمت کشیده که این بازیو ترتیب بده، بذار که حالشم ببره!
اون: خب، اینم یه جورشه. ولی زیاد تند نمیری؟
من: چطور؟
اون: حس خودت به این جملات چیه؟
من: فداکاری ما در حق خدا که واجبه اینکار!
اون: یه سوال: بچهدار نشدی که؟
من: نه شکر خدا. چطور؟
اون: خدا نزاییده! آفریده!
اون: حست فقط همین ترحم بود؟ پس دلت برا خدا میسوزه؟
من: نه! این یه احساس مسوولیته! در قبال خدای خودم!
اون: مسوولیت، آزادی به همراه داره! آزادیای که برات داره چیه؟
من: خوشبختم که خدام ازم راضییه! این برام بزرگترین آزادیه!
اون: نه! با کلمات بازی نکن!
من: جدی میگم!
اون: این قدرت انجام چه کاری رو بهت میده؟
من: که اونقده خوب بازی کنم که خدام به خودش بگه آفرین به خودم با این چیزی که ساختم. چه کاری از این مهمتره؟
اون: دیگه چه حسی؟
من: لذت بردن از کارم!
اون: تو خدا رو فریب نمیدی با این کارات؟
من: نه! این عبادت منه! دستکش بوسم بمالم پایکش، وقت خواب آید بروبم جایکش!
اون: نسبت به این جملاتی که گفتی هیچ حسی نداری؟
من: مگه تو انتظار یه حس خاصی از من در قبال این جملات داری؟
اون: آره! دارم خودمو میذارم جای تو. یه جاهاییش داره میلنگه برام شدیدا!
من: پس بلند بلند فکر کن ببینم قضیه از چه قراره!
اون: نه!
اون: تو تهرانی؟ بد نیست همو ببینیم…