گل‌های رز و مریم

دوست داشت گل هدیه بگیره، نمی‌گرفت، پس همیشه گل هدیه می‌داد، ولی همیشه فکر می‌کردن از گل هدیه دادن خوشش می‌یاد. هر دفعه که می‌خواست تصمیم بگیره که از این به بعد دیگه به کسی گل نده، یه چیزی مانعش می‌شد ولی نمی‌فهمید چرا؟ روزی که از اون بالا مراسم ختمش رو با اون همه گل‌های مورد علاقه‌ش دید، فهمید چرا!

گل‌های رز و مریم

دیکته

یادمه تا حالا فقط شنیدم که می‌گه یا می‌گن: «کسی که دیکته ننویسه، غلطی هم نخواهد داشت». نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت نمی‌گه یا نمی‌گن: «کسی که دیکته ننویسه، نمره‌ی بیستی هم هیچ‌وقت نمی‌تونه بیاره»!

دیکته

یه بحث داغ و جذاب

وقتی که تو یه بحث جدی یکی داره با تمام وجود حرفاشو می‌زنه، اون یکی نه حرفی می‌زنه، نه عکس‌العملی نشون می‌ده، نه…! تازه وقتی که طرف مقابلش چند لحظه‌ای سکوت می‌کنه تا بهش اجازه داده باشه که فکرشو متمرکز کنه و حرفی بزنه، در کمال خونسردی، بحث چراغونی پارسالو با آب و تاب شروع می‌کنه تعریف ‌کردن!

یه بحث داغ و جذاب

پیشگو و پیشگویی

فرض کنید پیشگوی ماهری هستین. یهو تو پیش‌بینی‌هاتون می‌بینین که همسایه دست چپی‌تون می‌خواد همسایه دست راستی‌تون رو بکشه. تلفن رو ور می‌دارید و بهش زنگ می‌زنین و می‌گید که می‌دونین که می‌خواد چیکار کنه! و پیشنهاد می‌کنین که اینکار رو نکنه!

۱. به نظرتون همسایه‌تون از نقشه‌اش منصرف می‌شه؟

۲. آیا اگه همسایه‌تون منصرف بشه، گناه قتلی تو دفتر حساباش نوشته می‌شه؟

۳. آیا اگه همسایه‌تون منصرف بشه، پیشگویی شما غلط از آب در خواهد اومد؟

۴. اگه قبل از انجام قتل به کسی خبر ندین که نکنه مانع قتل بشه و پیشگویی شما غلط از آب در بیاد، پیشگویی شما به چه دردی می‌خوره؟ اصلا کی می‌گه که شما پیشگو هستین؟ اصلا کسی پیشگویی‌های یه پیشگو رو شنیده؟ اصلا پیشگویی وجود داره؟

پیشگو و پیشگویی

خودشناسی

اگه قرار بود جزیی از طبیعت باشی چی می‌شدی؟
می‌دونم دوست نداشتم که گل، خورشید، ستاره، ماه، دشت یا کویر می‌شدم. کوه بودن قشنگه! قطعا یه کوه خاطرات زیادی از دلاوری‌ها، جنگاوری‌ها، مقاومت‌ها و… برا تعریف کردن داره و اشک‌های زیادی هم ریخته!!! دریا بودن هم خوبه! می تونی به همه آرامش بدی و بدی‌ها و زشتی‌ها رو تو خودت غرق کنی! آسمون بودن هم لطف خودش رو داره، اگه آسمون می‌بودم خدا می دونه که چقدر نگاه تو خودم گم می کردم!! شایدم دوست داشتم نهالی باشم که بر سر قبر یک شهید گمنام، خودجوش روییده و تا آخر عمر هی سعی می‌کنه پر شاخ و برگ‌تر شه و سایه‌شو گسترش بده که برای همیشه‌ی اون قبر یه سایبون باشه! یه سنگ پهن خوش حالت بودن بغل دهانه یه چشمه‌ی آب خنک زلال هم صفای خاص خودشو داره!

چقدر خودتو میشناسی؟ ۱۰ تا خصوصیت خوب و ۱۰ تا خصوصیت بدتو بگو!
+ کسانی رو که دوست داشته باشم خوب حمایت می‌کنم.
+ اعتماد به نفس بسیار بالایی دارم.
+ هوش و استعداد و توانایی‌های فوق‌العاده‌ای دارم.
+ متعهد و مسوولیت‌پذیرم.
+ هدفگرا و هدفمند هستم.
+ خوش سلیقه‌ام.
+ شاد، خنده‌رو، اجتماعی و سرزنده‌‌ام.
+ اگه کاری رو دوست داشته باشم، در کمترین زمان ممکن به بهترین وجه انجامش می‌دم.
+ اگه بخوام می‌تونم دیگرانو خیلی خوب درک کنم.
+ فرهنگ و هویتم رو خیلی دوست دارم و همیشه سعی می‌کنم به اونا نزدبک‌تر و نزدیک‌تر بشم.
+ حوصله ندارم زیاد فکر کنم. خیلی جاها فقط با حس‌هام می‌رم جلو.
+ زندگی رو خیلی جدی نمی‌گیرم.

– کله شقم و لج‌باز.
– آدما رو زود فراموش می‌کنم (از دل می‌رود، هر آن کس که از دیده رود!)
– زود زود زود عصبی می‌شم.
– زود رنجم، هر چند شاید اینجوری به نظر نرسه!
– از توانایی‌هام اونجوری که باید استفاده نمی‌کنم.
– تنبلم.
– همه ارزش‌هامو زندگی نمی‌کنم.
– همه چی رو تو خودم می‌ریزم و حرفامو پیش کسی نمی‌زنم.
– همیشه انتظار دارم آدما اونجوری باشن که من می‌خوام.
– تا اندازه‌ای مغرورم.
– توقعاتم از دوستای نزدیکم خیلی زیاده.
– خیلی وقتا به دلیل رودروایسی پیش از حد با دیگران، خودمو تو عذاب قرار می‌دم.
– خیلی صفر و یکی هستم. آدما رو یا دوست دارم یا بدم می‌یاد ازشون، یا می‌پذیرمشون یا چشم دیدنشونو ندارم و…
– حوصله ندارم زیاد فکر کنم. خیلی جاها فقط با حس‌هام می‌رم جلو.
– زندگی رو خیلی جدی نمی‌گیرم.

خودشناسی

شاهکار

می‌دونم یه روزی یه فیلم شاهکار می‌سازم، یه فیلم تنها با یک صحنه و یک بازیگر!

یه فیلم‌هایی هم در فضاهای محدود با تعداد کمی بازیگر تا حالا ساخته شده که خیلی‌هاشو نمی‌شناسم یا ندیدم، اگه شما یه فیلمی تو این مایه‌ها می‌شناسین لطفا بهم معرفی کنین. «روبان قرمز» رو دیدم. از «باجه تلفن» بدم نیومد. «شب یلدا» انگاری تو این مایه‌هاست ولی ندیدمش. اون فیلم اسپیلبرگ هم که کل فیلم در مورد اون راننده کامیونه و ماشین پشت سرشه، نه اسمشو می‌دونم نه دیدمش، ولی برام تعریف کردن. فیلم دیگه‌ای تو این مایه‌ها می‌شناسین یا دارین؟ همینا رو چی؟ من ندارمشون.

شاهکار

همینجوری

برا ول گشتن چند ساعته میون کتاب‌ها و آرشیو مجلات یه کتابخونه عمومی دلم تنگ شده…
برا موسیقی گوش دادن با صدای بلند دلم تنگ شده –هر چند نمی‌دونم چرا حسش نمی‌یاد-…
دلم برا درست کردن یه کار دستی خفن، تنگ شده، یه چیزی مث یه مدل پیچیده کاغذ و تا (Origami) یا یه کارت پستال با چند تا ایده نو که سه چهار روز ازم وقت ببره…
دلم برا خوندن یه رمان تنگ شده، یه چیزی تو مایه‌های «لبه‌ی تیغ» سامرست موآم، «النی» نیکلاس گیج یا «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی…

از چیزای ساده که راحت بشه فهمیدشون خوشم می‌یاد…
از وال‌پیپرهای سایت Vlad studio خوشم می‌یاد…
از نون بربری با خامه تازه خوشم می‌یاد…

از فکر کردن و هر کاری که لازمه‌اش فکر کردنه بدم می‌یاد –مثلا شطرنج-…
از کتاب‌هایی که آدمو می‌برن توی یه فضای گنگ پر از دلهره و اضطراب یا سیاهی بدم می‌یاد، مث «همنوایی شبانه ارکستر چو‌بها»…

همینجوری

کیمیا و پل‌های کونیگسبرگ

یه زمانی، کلی از دانشمندا دنبال کیمیا بودن و می‌خواستن هر فلزی رو با کیمیا به طلا تبدیل کنن! یه زمانی همه‌ی مردم شهر کونیگسبرگ، بعد از ظهرای روزای تعطیل می‌اومدن ساحل و شروع می‌کردن به قدم زدن و عبور از پل‌ها، تا شاید اولین کسی باشن که از هر هفت تا پل عبور کرده باشن بدون اینکه از یکی دو بار رد شده باشن!

امروز ما به کار هر دو گروه می‌خندیم. چون هم ساختار فلز در اومده و معلوم شده که کیمیایی در کار نیست و هم قانون گراف‌های اویلری در اومده و مشخص شده که رد شدن از هر ۷ پل با اون توپولوژی خاص امکان‌پذیر نیست. می‌خندیم، چون می‌دونیم!

… یه روزی هم آیندگان به ما خواهند خندید، که دنبال هوش مصنوعی (هوش مصنوعی قوی یا خودهوشمندی) بودیم. فکر می‌کنید چه کشف و قانونی باعث خواهد شد که به راحتی به ما بخندند؟


شما به عنوان یکی از آیندگان برای گذشتگان، به کار کیمیاگران بیشترین می‌خندین یا به کار اونایی که عبور از پل‌ها رو امتحان می‌کردن؟

من که شخصا به کیمیاگران بیشتر می‌خندم. حتی تو خودم یه تنفر نسبت به اویلر احساس می‌کنم که با فرموله کردن مساله و کشف مزخرفش، تفریح و دلخوشی چند ساله‌ی مردم رو از اونا گرفت. شاید به این دلیل باشه که کیمیاگران، دانشمندانی بودن که به خاطر طمع و حرصشون اومده بودن سراغ کیمیاگری ولی مردم عادی کونیگسبرگ، برای شادی و تفریحشون بود که دنبال حل مساله بودن!


فرض کنید، یه روزی یه خبر به شما می‌رسه، که رهبر یه فرقه‌ی خاصی (مثل یه فرقه‌ی مذهبی خاص) یه ماده‌ای داره که به هر فلزی که می‌زنه، اون فلز تبدیل به طلا می‌شه (همون کیمیا)! چه حالی بهتون دست می‌ده؟ تو قلب خودتون چه احساسی می‌کنین؟

و باز فرض کنین که یه روزی، یه خبر به شما می‌رسه، که یه فرقه‌ی خاصی (مثل یه فرقه‌ی مذهبی خاص) هستن که تونستن مساله‌ی پل‌های کونیگسبرگ رو حل کنن! این دفعه چه حالی بهتون دست می‌ده؟ تو قلبتون چه احساسی خواهید داشت؟

فکر می‌کنین فرق دو مساله تو چی بوده که با شنیدن حل اونا، دو تا حس متفاوت تو وجودتون حس کردین؟ (البته اگه دو حس متفاوت بهتون دست داده!)

کیمیا و پل‌های کونیگسبرگ

باز «باز باران»

نمی‌دونم کجا دیدمش و مال کی بود، ولی خوشم امود ازش:

دیروز …

باز باران با ترانه
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه

… و اما امروز …

باز باران بی ترانه …
باز باران با تمام بی‌کسی‌های شبانه …
می‌خورد بر مرد تنها …
می‌چکد بر فرش خانه …
باز می‌آید صدای چک چک غم …
باز ماتم من به پشت شیشه‌ی تنهایی افتاده …

نمی‌دانم …
نمی‌فهمم کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟ …
نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند که آن کودک …
که زیر ضربه‌ی شلاق باران سخت می‌لرزد …
کجای ذلتش زیباست؟

باز «باز باران»