نتیجه‌گرایی

قبلا در مورد مسیر یا مقصد یه مطلبی نوشته بودم، که این مطلب هم خیلی شبیه اونه: ما تمایل داریم کارها رو بر اساس نتیجه‌ای که از اونا به دست می‌یاد ارزیابی کنیم، نه بر اساس فعالیت‌هایی که در طی انجام اونا رخ داده یا فرآیندهای تصمیم‌گیری‌ای که در حین انجام اونا طی شده‌.

«نتیجه»‌ای ارزشمنده که از قبل قابل پیش‌بینی باشه، یا تکرارپذیر باشه. در غیر این صورت، اون نتیجه حاصل توانمندی و دانش انجام دهنده اون نیست، بلکه حاصل شانس و اتفاقه! و متاسفانه تفکیک قائل نشدن بین این دو، در بسیاری از مواقع آدما رو دچار اشتباهات بسیار هزینه‌بری می‌کنه.

مثال جالبی رو رولف دوبلی در این خصوص در کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» آورده که می‌تونه به خوبی این موضوع رو توضیح می‌ده: فرض کنید یک میلیون میمون سهام خرید و فروش می‌کنند. آنها به شکل احمقانه و البته کاملا تصادفی سهام می‌خرند و می‌فروشند. چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ بعد از یک هفته، حدود نیمی از میمون‌ها سود می‌کنند و نیمی دیگر ضرر. آنهایی که سود کرده‌اند می‌توانند ادامه بدهند و آنهایی که ضرر کرده‌اند راهی خانه‌شان می‌شوند. در هفته دوم، نیمی از میمون‌ها کماکان موفق‌اند، در حالی که بقیه‌شان ضرر کرده‌اند و به خانه فرستاده شده‌اند. بعد از بیست هفته، فقط یک میمون باقی می‌ماند، کسی که همیشه و بدون ناکامی سهام درست را انتخاب کرده و الان میلیاردر است. رسانه‌ها به سمت این حیوان هجوم می‌آورند تا از «اصول موفقیتش» خبردار شوند. نکاتی هم پیدا می‌کنند: شاید این میمون در مقایسه با بقیه موز بیشتری می‌خورد، شاید در گوشه دیگری از قفس می‌نشیند، یا شاید سرش را از بین شاخه‌ها مدام تکان می‌دهد، یا موقعی که در حال تمیز شدن است، مکث‌های طولانی و متفکرانه‌ای دارد. حتما برای رسیدن به موفقیت، روشی داشته،‌ اینطور نیست؟ و گرنه چطور توانسته این‌قدر درخشان عمل کنند؟ بیست هفته بسیار دقیق و حساب‌شده، آن هم از طرف یک میمون ساده؟ ناممکن است!

نتیجه‌گرایی