واقعیت در خواب؟!

من نسبت به یه سری از خواب‌هایی که می‌بینم، مشکوکم!! سلسله خواب‌هایی که شاید بین هر دو خواب متوالی، شش ماه تا یه سال فاصله باشه (البته دید دقیقی از فاصله بین خواب‌ها ندارم). هر دفعه کل خواب تو یه محیط یکسان با دفعات قبلی اتفاق می‌افته که کاملا غریبه است و مطمئنم که تو عالم واقعی هیچ وقت ندیدمش، ولی کامل می‌شناسمش و تمام محیطش رو کامل بخاطر دارم. وقتی دوباره مدت‌ها بعد، تو یه خواب جدید، اون محیط رو می‌بینم، دانشم در مورد اون، به اندازه اتفاقات رخ داده تو آخرین خوابم، ازش بالا رفته. حسی که دارم اینه که اتفاقاتی که در دو خواب متوالی از این سری می‌بینم، اتفاقات پشت سر هم و مرتبطه (ولی مطمئن نیستم).

دقیقا انگار یه نفر دو زندگی کاملا مجزا در دو مقطع و جهان کاملا متفاوت داشته بوده باشه و یکی اومده باشه فیلم این دو زندگی رو تکه تکه بریده باشه و در هم مخلوط کرده باشه. یه مخلوطی که تکه‌های مربوط به هر
کدام از زندگی‌ها، نسبت به تکه‌های دیگه از همون زندگی، از لحاظ پس و پیش بودن زمان‌ها، به هم نخورده باشه!!

دو نکته جالب هم هست: یکی اینکه تعداد این محیط‌ها و سری خواب‌های مرتبط بیشتر از یه دونه است و احتمالا دو تا سه تاست! و دوم اینکه در حال حاضر هیچ کدوم از خواب‌ها و محیط‌ها یادم نمی‌یان. وقتی که از خواب بیدار می‌شم، تا یکی دو روز همش تو فکر خواب و اون محیطم، ولی بعد یهو می‌بینم که فراموششون کردم. جالب هم اینه که وقتی که هنوز فراموششون نکردم، اینقده روشن و واضح تو ذهنم هستن که اصلا به فکرم خطور هم نمی‌کنه که فراموششون کنم. ولی عملا می‌بینم که فراموش می‌شن و وقتی که دیگه همه اثرشون از بین رفت و دیگه حتی چیزی ازشون به خاطرم نموند، دوباره یه شب، یهو، سر و کله‌شون دوباره پیدا می‌شه … (برا همین هم گفتم که نمی‌دونم فاصله زمانی بین هر دو خواب حدودی هم چقدره).

اگه واقعیتش رو بخواین، از اون خواب‌ها و دیدن دوباره اون محیط‌ها، خیلی لذت می‌برم…

واقعیت در خواب؟!

بی‌راهه

… برای ریاضیدان اهل تقلید، غم دستاوردهای علمی ایشان و دغدغه معاش دانشگاهی و اندوه تعداد مقالات مطرح است. حرص و سعی بسیار در دستیابی به اسباب و وسایل مطرح است. اعتماد کردن به دیدگاه‌های علمی کسانی مطرح است که ریاضیات ساخته‌ی ایشان را حمایت مالی و اعتباری می‌کنند. و یا اینکه غم تعمیم دادن نتایج علمی خود را دارند و دغدغه‌ی آگاهی از تحقیقات همکارانشان و اندوه اینکه مقالات خود را چگونه بنویسند تا به صورت آن در عالم مُثُل شبیه‌تر باشدو عمیق‌تر به نظر برسد. ایشان به دیدگاهی اعتماد دارند که به آنها کمک کند بیشتر تولید کنند و حرص و سعی بسیار دارند که نام خود را در تاریخ ریاضیات ماندنی‌تر کنند…

این متن تکه‌ای بود از یه نوشته‌ی دست‌نویس از دکتر اردشیر با نام «شهود چیست؟ استدلال چیست؟» که نمی‌دونم آخرش جایی چاپ شد یا نه؟ من این نوشته رو خیلی دوست دارم. این تکه هم شرح حال خیلی از آدمایی‌یه که هر روزه می‌بینم…

بی‌راهه

حقیقت و واقعیت

دو تامون اشاره می‌کنیم به یه پیرهنی و می‌گیم چه آبی خوشرنگی، و برا هم تائید هم می‌کنیم. ولی از کجا معلوم که رنگی که تو می‌بینی همونی باشه که من می‌بینم؟ شاید اون چیزی که تو می‌بینی و بهش می‌گی آبی، رنگ سبزی باشه که من می‌بینم! در واقع اصلا مهم نیست تو چه می‌بینی و من چه می‌بینم، مهم اینه که هر دومون به رنگ یه پیرهن مشخص می‌گیم آبی!

حقیقت و واقعیت

عبور از مرزهای شرع و اخلاق

«میلگرام» تو دانشگاه «ییل» یه آزمایشی انجام داده بود که ظاهرا برای بررسی «اثرات تنبیه بر یادگیری» بود. تو این آزمایش سه نقش حضور داشتن: معلم، دانش‌آموز و دستیار معلم که بسته به نظر معلم برای تنبیه پاسخ‌های غلط دانش‌آموز، شوکی بین ۱۰ تا ۴۵۰ ولت بهش وارد می‌کرد.

همونجوری که می‌دونین ولتاژ ۴۵۰ ولت که سهله، ولتاژهای پایین‌تر هم آدمو می‌کشن. تو این آزمایش، دستگاه شوک کار نمی‌کرده و معلم و دانش‌آموز این رو می‌دونستن، ولی به روی خودشون نمی‌آوردن. هدف این بوده که ببینن آیا دستیار به دستور معلم حاضره چنین شوکی رو به دانش‌آموز وارد کنه یا نه؟ یعنی این آزمایش، باطنا برای بررسی «میزان دستورپذیری» بوده و فرد مورد آزمایش هم، عملا دستیار معلم بوده نه دانش‌آموز؛ که خودش از این جریان خبر نداشت! تو این آزمایش افراد مختلفی از طبقات، ملیت‌ها، نژادها و فرهنگ‌های مختلف، در نقش دستیار، مورد تست قرار گرفتن.

با وجود اینکه اکثر این آدم‌ها انسان‌های اخلاقی بودن و تمایلی به آزار دیگران نداشتن ( چون تو وقتایی که معلم درجه شوک رو تعیین نمی‌کرد، اونا کمترین میزان ممکن شوک رو وارد می‌کردن) اما نتایج این آزمایش، عجیب و هشدار دهنده بود: ۶۲ درصد دستیارها ، کاملا مطیع معلم عمل کردن و تا ۴۵۰ ولت شوک به دانش‌آموز اعمال کردن، عملی که در شرایط طبیعی، شاید هیچ کس حاضر به انجام اون نباشه. در حالیکه اینجا به خاطر مسوولیتی که تو آزمایش پذیرفته بودن و به خاطر تعهدی که در قرارداد با معلم داشتن، خودشونو مقید به انجام اون می‌دونستن.

جواب میلگرام به این سوال که «در این میان، اخلاق و مرزهای انسانی در کجای ذهن افراد قرار دارند؟» نیز جالبه: «شخص خود را در قبال قدرتی که به او دستور می‌دهد مسوول احساس می‌کند. ولی در قبال محتوای اعمالی که آن قدرت به او دستور انجام دادن آن را داده، هیچ‌گونه مسئولیتی احساس نمی‌کند. اخلاقیات از بین نمی‌روند بلکه کانون توجه کاملا متفاوتی می‌یابند؛ یعنی احساس شرمندگی یا افتخار مرئوس در حدی است که رفتار مورد نظر صاحب قدرت را به طور مناسب انجام دهد».

بعد اعلام نتایج میلگرام افراد دیگه‌ای هم دست به آزمایش‌های مشابه زدن. مثلا «کلمن» و «هامیلتون» با انجام یه سری آزمایش به این نتیجه رسیدن که: لازمه اطاعت محض از قدرت اینه که فرمانبر، هم سیستم، هم مافوق و هم فرمان رو مشروع بدونه. این اطاعت سه شکل مختلف داره:

– در سیستم‌هایی مثل سیستم‌های نظامی، فرمانبر وظیفه‌اش می‌دونه که از مافوقش اطاعت کنه.

– در سیستم‌هایی که به نقش فرمانبر و هویت دادن بهش تاکید می‌شه، فرمانبر سعی می‌کنه خودشو با مافوقش همانندسازی کنه و این باعث می‌شه که در اجرای دستورهای مافوقش تردید نکنه.

– در سیستم‌هایی هم که فرمانبر شیفته ارزش‌های سیستم و مافوقشه و به اونا تعلق خاطر داره، رفتارها رو درونی‌سازی می‌کنه. این کار بیشترین پایبندی رو در فرد ایجاد می‌کنه به طوری که حاضر به زیر پا گذاشتن همه مرزهای انسانی و اخلاقی می‌شه.

خوب! این که چیز خوبی نیست، برای جلوگیری از این اطاعت محض چیکار باید کرد؟ بهترین راه مقابله با این اطاعت‌پذیری محض، بالا بردن بینش و آگاهی فرمانبران نسبت به حقیقت دستورهای مافوقشونه. به طوری که این بینش و آگاهی اونا رو در مورد مشروعیت سیستم دچار تردید کنه! نسخه‌ی دیگه‌‌ای هم از آزمایش میلگرام که به موازات آزمایش قبلی انجام شده بود، همین رو تایید می‌کنه. تو این نسخه، میزان اطاعت‌پذیری افراد، وقتی که اطلاعاتی دریافت می‌کردن که مشروعیت آزمایش رو زیر سوال می‌برد،‌ به سرعت کم می‌شد. این اطلاعات که برنامه‌ریزی‌شده و در قالب اعتراض یک معلم دیگه به دستیارها منتقل می‌شد، سطح اطاعت‌پذیری محض اونا رو از ۶۲ درصد به ۱۰ درصد کاهش می‌داد.

عبور از مرزهای شرع و اخلاق

گفتگو

– اونجا چی هست؟
: همه‌ی کلیدهای غیب اونجان.

– چه جالب! به من می‌ده اونا رو؟
: نه بابا! تو تو اون حد و اندازه‌ها نیستی!

– پس به کی می‌ده اونا رو؟
: هیچ موجودی تو زمین هم تو اون حد و اندازه‌ای نیست که بخواد اونا رو بهش بده!

– تو آسمونا چی؟ کسی هست که بخواد کلیده رو به اونا بده؟
: نه! به هیچ کی تو آسمونا هم نمی‌ده اونا رو.

– ای بابا. پس اصلا چرا داره از اونجا حرف می‌زنه؟ این کلیدا رو برا چی درست کرده؟ برا چی ازشون حرف می‌زنه وقتی نمی‌خواد به کسی بدتشون؟
: می‌دونی چیه؟ تو کلا یه جای کارت می‌لنگه که از این سوالا داری می‌پرسی؟ می‌شه بگی اصلا اون کلیدها رو می‌خوای چیکار؟ به چه دردت می‌خورن؟

پ.ن.: منظور از اونجا «کتاب مبین»ه و جوابای فوق فرازهای اول چند آیه‌ای از سوره‌های مختلف در قرآن هستن که به «فی کتاب مبین» ختم می‌شن!

گفتگو

زندگی در گذشته

همیشه با خودم فکر می‌کردم که کاش چند صد سال پیش به دنیا اومده بودم. اون وقتا آرامش از الان بیشتر بود. اون وقتا رفاه کمتر بود، ولی آدما زنده بودن و واقعا زندگی می‌کردن…‍

هیچ‌وقت اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم: زندگی در اوج خوشی. زحمت بیشتر، آرامش بیشتر، عشق بیشتر…! یه روز پا می‌شی می‌بینی بچه‌ات، عزیز جونت، آبله گرفته. مجبوری چند وقت عذاب کشیدنشو ببینی و تحمل کنی. آخر سر هم می‌میره…

حالا دیگه مطمئن نیستم که دلم بخواد یه آدمی تو گذشته باشم…

زندگی در گذشته