لاده لاده لاده

یاره ژیکه‌لانه‌که‌م، گولم
به هه‌ر نیگایه، مه‌وجی چاوه مه‌سته جوانه‌که‌ت ده‌چیته ناو دلم
هه‌ر به گویی دلم، گوی ده‌گرمه گرفه گرفی شیعره آگرینه‌که‌ت
هه‌ر به چاوی دل ده‌روانمه دیمه‌نی ئه‌وینه‌که‌ت، تو ئه‌وینمی
ریک و پیک‌ترینه شیعری ئیستا هه‌لنه‌به‌ستراوی ژینمی

تو هه‌لو‌ی خه‌یالی هه‌لفرینمی
هه‌ر ده‌که‌ومه سه‌رهه‌وا به هه‌لفرینه‌که‌ت، به جاذبه‌ی روندی تیپه‌رینه‌که‌ت
وه شیعری بالی چه‌نده ره‌نگی تاوسی خیال
وه خویندنی سروودی مه‌رگی کورپه نازه‌نینه‌که‌ت، مه‌رگی کورپه نازه‌نینه‌که‌ت
لاده لاده لاده‌… لاده له‌چکه ته‌سکه که‌سکه‌که‌ت

خو‌شه‌ویسته‌که‌م، عه‌زیزه‌که‌م، گه‌زیزه‌که‌م
تاقه‌ روله‌ جوانه‌مه‌رگه‌که‌ی به‌هاری کورت‌، روله خو‌شه‌ویسته‌که‌ی ته‌لان و کیو و چه‌م
تو هه‌زار ئایه‌تی
له کانیاوی پر له ئاو و خیزه‌که‌م، له کا‌تی توونیایه‌تی
به چه‌شنی بیری به‌رزه فر
بی‌سنوور و بی‌نه‌هایه‌تی، تو قیا‌مه‌تی
دل‌ستین و دل‌رفین و خه‌وره‌ینمی
تو په‌ل و نه‌مام راوه‌شینی باخی باده‌هینمی
تیکه‌لاوی گوشت و پیست و ئیسک و خوینمی

خوینی خوینه‌که‌م، هیچ وه‌بیرته
ئه‌وده‌می که که‌وتمه جه‌غزی که‌سکه که‌سکی چاوه مه‌سته که‌سکه‌کانی پر له سیحر و جوانی تو
بوومه مه‌ستی مه‌ست و سیحری سیحری چاوه مه‌سته‌کانی تو!
ده‌ستی خوم بری!
ده‌ستی خوم بری به به‌ژنی بالی شیعری ئالی ته‌م نیشانی تو
بو‌یه کورته ده‌ستی ئه‌منو خوین ده‌باری هه‌ر له هه‌وری ئاسمانی مانی تو.

جوانه بوکه‌که‌م
مه‌رگی کورپه نازه‌نینه‌که‌ت
لاده لاده لاده‌… لاده له‌چکه ته‌سکه که‌سکه‌که‌ت،

ها ترووسکه‌که‌م
جامی دل‌پری شه‌رابی شه‌وقی شیعری شه‌و شه‌وه
به‌و نیگا‌یه پاکه‌مه‌نده‌یه‌ت
وه‌سوه‌سه‌ی دلی‌پرم هه‌لا‌هه‌لا که، ببیه شیعره‌که‌م
ببیه شیعره‌که‌م، تا که‌ روشنایی خاته ناو دله بروسکه‌که‌ت
تا وه‌هابی گولپه‌ری خه‌یالی ناسکی تاسکه تاسکی ئاسکی باسکی بسکه‌که‌ت
لاده لاده لاده‌… لاده له‌چکه ته‌سکه که‌سکه‌که‌‌ت

قاسم موئه‌ییه‌د زاده (هه‌لو)

لاده لاده لاده

دنیای قشنگ نو هاکسلی

«دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی، دنیایی‌یه که در اون نشانه‌ای از فرهنگ و ارزش‌های انسانی وجود نداره، تاریخ و سرگذشت بشری فراموش شده و اصل حاکم بر اون دنیا، رفاه و پیشرفت (که محصول علم و صنعته) و ثبات اجتماعیه (که اونم محصول نفی تفکر و اندیشه و اراده‌ی انسان‌ها و ممانعت از خودآگاهی اوناست). انسان‌ها به گونه‌ای تربیت می‌شن که نیازهای جامعه رو تامین کنن.

طبقه‌بندی‌های اجتماعی و آینده‌ی افراد هم، قبل از تولدشون و در دوران جنینی‌شون تعیین می‌شه. تو این دنیا راز سعادت در این خلاصه می‌شه که کاری رو که انجام می‌دی دوست بداری ، برا همین آدما به نوعی پرورش داده می‌شن که به سرنوشت گریزناپذیر خود عشق می‌ورزن.

اگه بخوایم جزئی‌تر و دقیق‌تر و در مقایسه‌ با دنیای ۱۹۸۴ به این دنیا نگاه کنیم، می‌تونیم ویژگی‌های این دو دنیا رو بصورت زیر در کنار هم بیاریم (در نوشتن مقایسه‌ی زیر از مقدمه‌ی مفصل دکتر صادق طباطبایی بر چاپ دوم کتاب «زندگی در عیش، مردن در خوشی» نیل پستمن استفاده شده است):

۱۹۸۴ دنیای قشنگ نو
«۱۹۸۴» در سال ۱۹۴۸ میلادی به رشته‌ی تحریر در آمده است. «دنیای قشنگ نو» در سال ۱۹۳۱ به رشته‌ی تحریر در آمده است.
راه و رسم اسارت انسان‌ها از راه ستمگری و بی‌رحمی و ایجاد درد و نظارت‌های خشن پلیسی و شعارهای حزبی می‌باشد. راه و رسم اسارت انسان‌ها از طریق تبلیغ و تطمیع و ایجاد سرگرمی و موذیانه و مودبانه و به گونه‌ای غیرآشکار است.
«برابری» و «آزادی» خطراتی هستند که باید دفع شوند. در این دنیا کسی حق ندارد و مجاز نیست آن‌ها را حس کند. «برابری» و «آزادی» خطراتی هستند که باید دفع شوند. در این دنیا کسی آن‌را حس نمی‌کند.
عشق و زناشویی و تعهدات آن جرم است. و اساسی‌ترین رکن اجتماع یعنی «خانواده» منهدم می گردد. عشق و زناشویی و تعهدات آن کاری احمقانه و شرم‌آور و خلاف آزادی‌های فردی است. و اساسی‌ترین رکن اجتماع یعنی «خانواده» منهدم می گردد.
حکومت نیاز به یک دشمن خارجی دارد که بتواند هم کاستی‌ها و هم بحران‌ها را معلول تحریکات و تجاوزات او قلمداد کند. حکومت، حکومتی است جهانی، بدون رقیب و برخوردار از نظمی نوین و جهانی. در این دنیا جنگ از بین رفته است، دیگر دشمن خارجی و رقیب حکومت در سطح جهانی وجود ندارد. و اصولا مردم مشکلی را احساس نمی‌کنند که بخواهند دنبال مقصری بگردند.
انسان‌ها جرات ابراز عقیده را ندارند زیرا اندیشیدن و داشتن استقلال رای فراتر و جدای از آرای حزب، جرم است. انسان‌ها عقیده ای ندارند که ابراز کنند، زیرا اندیشیدن مظهر و نمودی است از جنون و داشتن رای مستقل عملا غیر ممکن است.
در این دنیا فریاد درد و رنج انسان را خفه می کنند. در این دنیا غریو شادی و خنده‌ی مستانه‌ی انسان را بلند و بلندتر می‌کنند.
کتاب و کتابخوانی و تاریخ و مقوله‌ای به نام فرهنگ وجود ندارد. مراجعه به فرهنگ و تاریخ گذشته هم ممنوع است و هم غیرممکن. کتاب و کتابخوانی و تاریخ و مقوله‌ای به نام فرهنگ وجود ندارد. انسان‌ها اصولا علاقه‌ای به این مطالب ندارند و چنان در خوشی غرق‌اند که حتی تناقض میان کلام دیروز و امروز نخبگان قدرت را درک نمی‌کنند و حتی مایل به درک آن نیستند.
انسان ها در فرمانبرداری از نظام حاکم برابرند. نظام ارزش‌ها و کرامات انسانی فاقد نقشند و عملا از میان رفته‌اند. انسان‌ها به لحاظ بیولوژیک و فرمانبرداری از غرایز طبیعی و جنسی برابرند. نظام ارزش‌ها و کرامات انسانی فاقد نقشند و عملا از میان رفته‌اند.
انسان ها مجبورند هر کاری را که از ناحیه‌ی حکومت به آن‌ها محول می‌شود انجام دهند و تخلف از این امر جرم است. انسان‌ها در این دنیا قدرت انتخاب ندارند. انسان‌ها طوری تربیت شده‌اند و تبلیغات و تلقینات بر روی آن‌ها به گونه‌ای عمل کرده است که آنچه را سیستم بدانها محول کرده دوست بدارند و بدان عشق ورزند. و اصولا توان انجام کاری دیگر جز آن را ندارند. انسان‌ها در این دنیا هم قدرت انتخاب ندارند.
در این دنیا مذهب، افیون توده‌هاست. در این دنیا افیون، مذهب توده‌هاست.
تن انسان‌ها در اسارت است و خود این را می‌دانند. اندیشه‌ی انسان‌ها در اسارت است و حتی خود نیز این را نمی‌دانند و درک نمی‌کنند.
یکی از اصول مقدس حاکم بر این دنیا «دوگانه‌باوری» است. دوگانه باوری یعنی قدرت نگهداشتن دو باور متضاد در ذهن، آنهم در آن واحد و پذیرفتن هر دوی آن‌ها. آدم‌ها با تمرین «دوگانه‌باوری» خود را اقناع می کنند که واقعیت نقض نشده است. این روند باید آگاهانه باشد و الا با دقت کافی انجام نمی‌گیرد. باید ناآگاهانه هم باشد و الا احساس جعل واقعیت را بر می‌‌انگیزد که به دنبال خود احساس گناه را با خود می‌آورد. حتی در به کار بردن واژه‌ی «دوگانه‌باوری» هم تمرین «دوگانه‌باوری» لازم است. یکی از اصول حاکم بر این دنیا «معیارهای دوگانه» است. معیارهای دوگانه، معیارهایی نظیر حقوق بشر، آزادی انسان‌ها، اصل حاکمیت ملی و نظایر آن حاکم است و بنا به اقتضای مصالح زمامداران و «نخبگان قدرت» به گونه‌ای متضاد اعمال می‌شود.
انسان می‌داند که چرا باید رنج و درد را تحمل کند. انسان‌ها رنجی را که از همیشه شاد بودن با خود دارند، درک نمی‌کنند.
انسان‌ها از هم دور نگاه داشته می‌شوند و تبادل فکری میان آنان ناممکن می‌شود. انسان‌ها در کنار یکدیگر می‌نشینند و به تماشای تلویزیون می‌پردازند ولی در همین حال هر یک از دیگری دور است و تبادل فکری میان آن‌ها از بین می‌رود. در این دنیا انسان‌ها در کنار یکدیگرند ولی با هم نیستند.
مجرم اندیشه در این دنیا، بعد از آموختن و دریافتن معنی و هدف قدرت، یا به استقبال آن می‌رود؛ آن‌هم با میل و اراده‌ی خودش؛ یا آنقدر در زیر شکنجه می‌ماند تا بپذیرد و سرانجام به آن عشق بورزد. و آخرالامر هم به شکنجه‌گر خود عشق می‌ورزد. مجرم اندیشه در این دنیا باید مورد بازسازی و بازپروری قرار گیرد و با داروهای سرمست کننده و شادی‌آور به بی تفاوتی قبلی خود بازگردد و در بدترین حالت اگر مورد درمان قرار نگرفت به جزیره‌ی آدم‌خواران و سرخ‌پوستان دور از تمدن تبعید می گردد.
انسان‌ها از اسارت خویش در رنجند. انسان‌ها از اسارت خویش لذت می‌برند و به پرستش تکنولوژیهایی می‌پردازند که زمام اندیشه را از آنهامی‌رباید و قدرت تفکرشان را نابود می‌سازد.
اطلاعات از افراد کتمان می‌شود و آنها را از دسترسی به اطلاعات محروم می‌سازند. افراد را در امواج اطلاعات غرقه می‌سازند و به اندازه‌ای اطلاعات بر سر و رویشان می‌بارند که انسان‌ها ناچار می‌شوند برای نجات از سردرگمی خود به بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی در برابر اخبار و اطلاعات پناه ببرند و در لاک خویش فرو روند.
آنچه موجب انحطاط و زوال انسان‌ها می‌شود، آن چیزهایی است که انسان‌های این دنیا از آن نفرت دارند. آنچه موجب انحطاط و زوال انسان‌ها می‌شود، آن چیزهایی است که انسان‌های این دنیا به آن‌ها عشق می‌ورزند و از آن لذت می‌برند.
انسانهای این دنیا توده‌ی را می‌مانند که برای شعله‌ور شدن نیازمند تنها اخگری کوچک هستند. انسان‌های این دنیا شاخه‌های تری را می‌ماند که هر آتش شعله‌وری را نیز خاموش می‌کند.
دنیای قشنگ نو هاکسلی

نادانی، توانایی است

تو این مدت یکی از کارهای مهمی که کردم این بود که دو تا کتاب «دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی و «۱۹۸۴» اورول رو که قبلا یه چیزایی در موردشون اینجا نوشته بودم خوندم، که امروز هم ترجیح می‌دم که در مورد اونا صحبت کنم. دو تاشون، کتابای خیلی باحالی بودن. در هر دوشون که در نیمه‌ی اول قرن بیستم نوشته شدن، سعی شده که وضعیت جامعه‌ی انسانی، در آینده، مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیره. یکی می‌گه برای بقای حکومت بر جوامع انسانی باید همه‌ی اطلاعات و اختیارات رو از اونا گرفت و دیگری معتقده که باید اونا رو طوری در اطلاعات غرق کرد که نتونن درست رو از نادرست تشخیص بدن، باید ارزش‌ها رو از اونا گرفت و اونا رو منفعل و بی‌تفاوت کرد! چیزی که الانه به واقعیت نزدیک‌تره، نظر دومیه (نظر هاکسلی)، ولی در دنیای امروز و به خصوص در برخی از جوامع(!) رگه‌هایی از پیش‌بینی‌های اورول نیز به چشم می‌خوره. برای آگاهی از نظرات هاکسلی کافیه که کمی دقیق‌تر و آگاهانه‌تر به دور و برتون نگاه کنین! با نظریات اورول هم، در ادامه کمی بیشتر آشنا می‌شیم. خواندن دو تا کتاب رو هم شدیدا به همتون توصیه می‌کنم.

و اما در مورد «اورول» و «۱۹۸۴»:

در این کتاب که توسط «جرج اورول»، در نیمه‌ی اول قرن بیستم نوشته شده، سعی شده که وضعیت جامعه‌ی انسانی ما، در آینده‌ی اون زمان (در سال ۱۹۸۴) مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیره. جامعه‌ی آینده‌ای که اورول توصیف می‌کنه ، جامعه‌ای یه پر از خفقان که تو اون تمامی کردار، رفتار، گفتار (و حتی افکاری را که باعث بروز تغییرات در حالات افراد می‌شن)، توسط «پلیس اندیشه»‌ی حکومت حزب مرکزی تحت کنترل شدیدن. هیچ کتاب و دفتر و اطلاعاتی هم در اختیار هیچ کس قرار نداره. اسناد موجودی هم که تاریخ تو اونا نگهداری می‌شه، لحظه به لحظه به‌روز می‌شن تا تاریخ اونجوری باشه و باقی بمونه که حکومت حزب مرکزی می‌خواد. از اون‌جایی هم که پرورش انسان‌ها در این سیستم به گونه‌ای بوده که «دوگانه‌باوری» در ذات اونا نهادینه شده، همگی آدما این دوگانگی‌های موجود رو با تمام وجودشون پذیرفتن و به تغیر پذیری تاریخ اعتقاد دارن. وضعیت تا اونجاییه که حتی قهرمان داستان نیز که سودای انقلاب تو سرش داره، دچار این تناقضات می‌شه که:

« کشتن تو به خاطر داشتن اندیشه‌ای متفاوت وحشت‌آور نیست، مایه‌ی وحشت این است که حرفشان راست باشد. آخر از کجا بدانیم که دو به‌علاوه‌ی دو می‌شود چهار؟ یا اینکه قوه‌ی جاذبه مصداق دارد؟ یا اینکه گذشته تغییر ناپذیر است؟ اگر گذشته و جهان بیرون، تنها در ذهن افراد وجود داشته باشد و خود ذهن، قابل مهار کردن باشد، آنگاه چه؟ …. »

بیشتر اندیشه‌های اورول در ۱۹۸۴ هم، در قالب نوشته‌های کتابی مخفی در داستان است که دست به دست در بین مخالفان می‌گردد. این کتاب (تئوری و پراتیک اولیگارشی جمعی) نوشته‌ی پیامبر ساختگی (و شاید حقیقی) مخالفانه! و در داستان، نقش روشنگری مخالفان رو بازی می‌کنه. مخالفان به آموزه‌های این کتاب ممنوع دل خوش کرده‌اند، غافل از اینکه روشنگری‌های این کتاب نیز (که به درستی توسط اعضای بلند مرتبه‌ی حزب مرکزی نوشته شده) تغییری در زندگی افراد یا اجتماع ایجاد نمی‌کنه؛ چون تمامی مخالفان قبل هر اقدامی دستگیر و چنان شستشوی مغزی داده می‌شن که قبل از مرگ‌های مشکوک‌شون، ایمان اونا به حزب مرکزی، حتی از افراد معمولی هم بیشتر می‌شه.

در انتها، تکه‌هایی از فصل اول کتاب «اولیگارشی جمعی»، تحت عنوان «نادانی، توانایی است» رو در زیر با هم می‌خونیم:

« در سراسر تاریخ مکتوب سه گونه آدم در دنیا بوده‌اند: بالا، متوسط و پایین. هدف‌های این سه گروه کاملا سازش‌ناپذیر است. هدف طبقه‌ی بالا این است که سر جای خود بماند، هدف طبقه‌ی متوسط این است که جای خود را با طبقه‌ی بالا عوض کند و هدف طبقه‌ی پایین، زمانی که هدفی داشته باشد- چون خصلت پایدار طبقه‌ی پایین این است که خرکاری چنان از پا درش می‌آورد که، جز به تناوب، از آنچه بیرون از زندگی روزمره است آگاهی ندارد- این است که تمام تمایزات را در هم شکسته و جامعه‌ای بیافریند که در آن همه‌ی انسان‌ها برابر باشند. به این ترتیب، در سراسر تاریخ مبارزه‌ای که خطوط عمده‌ی آن یکسان است، پی‌در پی تکرار می‌شود. دوره‌های دیر پایی، طبقه‌ی بالا به ظاهر در امن و امان بر سریر قدرت تکیه می‌زند، اما همواره دیر یا زود لحظه‌ای پیش می‌آید که ایمان به خود یا شایستگی حکومت یا هر دو را از دست می‌دهد. آنگاه است که به دست طبقه‌ی متوسط سرنگون می‌شود. طبقه‌ی متوسط در این گیر و دار، با تظاهر به این امر که برای آزادی و عدالت می‌جنگد، طبقه‌ی پایین را در کنار خود جای می‌دهد و به محض رسیدن به هدف، طبقه‌ی پایین را به بردگی دیرین برمی‌گرداند و خود، طبقه‌ی بالا می‌شود. در حال، طبقه‌ی متوسط تازه‌ای از یکی از این دو طبقه یا از هر دو منشعب گشته و مبارزه از سر گرفته می‌شود. از این سه گروه، تنها طبقه‌ی پایین است که حتی بصورت گذرا هم در رسیدن به هدف، به موفقیتی دست نمی‌یابد.

انکار پیشرفت مادی در سراسر تاریخ، مبالغه‌آمیز خواهد بود، اما پیشرفت مالی، انعطاف در شیوه‌ی رفتار، اصلاح یا انقلاب، سر سوزن تغییری در عدم مساوات ایجاد نکرده است. به لحاظ طبقه‌ی پایین، هر گونه تغییر تاریخی، مفهومی بیش از تغییر در اسامی اربابانش نداشته است…»

خوندن این کتاب رو به همه‌ی کسایی که به نحوی به مسایل جوامع انسانی علاقه دارن، شدیدا توصیه می‌کنم. این کتاب توسط دکتر صالح حسینی ترجمه شده و انتشارات نیلوفر اونو منتشر کرده.

نادانی، توانایی است

یک روز و یک شهر

فردا دوباره هفتم تیره، روزی که نه من و نه هیچ‌کدوم از افراد خونواده و شهرمون یادمون نمی‌ره. یادمون نمی‌ره ساعت چهار و ربع ۱۸ سال پیش رو که چه وحشیانه، ما رو آماج بمب‌های شیمیایی قرار دادن. روزی که افراد سالمی که توی شهر باقی مونده بودن اینقده کم بودن، که هیچ شهیدی کفن نشد و به خاک سپرده نشد، چون کسی، دیگر نبود! و این‌جوریه که هر سال تو این روز، همشهریام، به جبران روزی که نبودند و نمی‌تونستن که باشن، تو این ساعت به سمت گلزار شهدا به راه می‌افتن و برای گرامی داشتن یاد و خاطره‌ی شهیدای اون روز، تشییع جنازه‌ای نمادین رو انجام می‌دن.

شاید هیچ وقت این روز رو و یاد و خاطره‌های مردم سردشت رو از این روز درک نکنین، چون شما هیچ‌وقت مادری رو ندیده‌این، که جواب تقاضای پارک بردن فرزندانش رو جز با قطره‌ای اشک نتونه بده، چون عطر گلایی که همه‌مونو به وجد میاره، برای ریه‌های اون چیزی جز یه سم کشنده نیست!…

… چون شما هرگز به مجلس ختم شهیدی نرفته‌این که از ۱۵ سال پیش، زیر درد‌ای کشنده، آرزویی بیش از یه مرگ نداشته و این همه سال تحمل کرده، تا امروز از دست این زندگی عذاب‌آور زیر سرم و دستگاه خلاص شده. کسی که می‌تونست مثل همه‌ی ما الان از زندگی لذت ببره و در کنار خونواده‌ش که خودش شاهد مرگ تدریجی یکی‌یکیشون بوده، به زندگی لبخند بزنه…

… چون دایی‌های شما براتون تعریف نکرد‌ه‌ان که چه جوری عزیزترین دوستاشون تو آغوششون قبل از اینکه حتی به بیمارستان برسن، جون دادن…

… چون هنوز شما از مادری که بچه‌ی کوچک کور شده‌‌شو تو بغلش آروم می‌کنه و برای اون و شوهر از دست رفته‌اش اشک می‌ریزه، نشنیده‌این که در جواب «پس بابام کی می‌یاد»های فرزندش بگه: «… عزیز دل مامان، بخواب که الان شبه و تاریکه. فردا که هوا روشن بشه، بابا هم بر می‌گرده خونه» و فرزندش با گریه بپرسه: «مامان آخه کی این شب تموم می‌شه…»

شاید شما که در تلویزیون گوشه‌ای از تصاویر این جنایات رو که می‌بینین، وجودتون سرشار از نفرت عاملای اون بشه و شاید در بهترین حالت، برای شادی روح کسایی که اینقده مظلومانه از این دنیا رفته‌ان، فاتحه‌ای هم بخونین، ولی من در هر جایی تو شهرم که این صحنه‌ها رو می‌بینم، زیر چشمی که نگاه می‌کنم، اشک‌هایی ریز رو می‌بینم که نرم‌نرمک و بی‌صدا از گونه‌های کسایی که اون روزا بوده‌ان پایین می‌یاد و اونا را چنان تو خودشون فرو می‌بره که انگار… .

شما خیلی چیزهای دیگه رو نمی‌دونین و ندیدین. و آرزو هم می‌کنم که هیچ‌وقت نبینین. ولی ما، همه‌ی اینا رو دیده‌ایم و می‌بینیم و با اونا زندگی می‌کنیم.

یاد و خاطره‌ی تمامی عزیزای از دست رفته‌مون گرامی باد‌. بیایین برای شادی روح اونا فاتحه‌ای بخونیم.

یک روز و یک شهر

قلعه‌ی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفت‌انگیز نوی هاکسلی

یه مطلبی از نیل پستمن نمی‌دونم از کجا (و به احتمال زیاد از کدوم روزنامه خوندم) که خیلی خوشم اومد. متاسفانه تو Google هم که جستجو کردم که بهش ارجاع کنم، پیداش نکردم. این مطلب، تحت عنوان «قلعه‌ی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفت‌انگیز نوی هاکسلی»، نظر نیل پستمن رو در مورد وضعیت دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، در بر داره:

نباید مغرور شویم‌ که‌ نگذاشته‌ایم‌ کابوس‌ جورج‌ اورول‌ در خصوص‌ جامعه‌‌ی دیکتاتوری، که‌ در ۱۹۸۴ پیش‌بینی‌ کرده‌ بود، تحقق‌ یابد. چیزی‌ که‌ عملاً به‌ حقیقت‌ نزدیک‌ شد، کابوس‌ دیگری‌ بود که‌ آلدوس‌ هاکسلی در «دنیای شگفت‌انگیز نو» مطرح‌ کرده‌ بود، جایی‌که‌ هیچ‌کس‌ حتی‌ تشخیص‌ نمی‌دهد به‌ او ستم‌ شده‌ است.

اورول‌ نگران‌ آدم‌هایی‌ بود که‌ احتمالاً کتاب‌ها را توقیف‌ می‌کنند، اما آنچه‌ هاکسلی‌ از آن‌ می‌ترسید این‌ بود که‌ هیچ‌ دلیلی‌ برای‌ توقیف‌ کتاب‌ وجود نخواهد داشت، چرا که‌ اساساً خواننده‌ای‌ برای‌ آن‌ یافت‌ نخواهد شد.

اورول‌ نگران‌ آدم‌هایی‌ بود که‌ احیاناً ما را از اطلاعات‌ مهم‌ محروم‌ می‌کنند، هاکسلی‌ می‌ترسید آن‌قدر به‌ ما اطلاعات‌ بدهند که‌ ما را به‌ کنش‌پذیری‌ و انفعال‌ و از خودبیگانگی‌ بکشانند.

اورول‌ نگران‌ بود که‌ حقیقت‌ را از ما پنهان‌ کنند، هاکسلی‌ می‌ترسید که‌ حقیقت‌ در دریایی‌ از بی‌اعتنایی‌ غرق‌ شود.

اورول‌ نگران‌ بود که‌ ما به فرهنگی‌ اسیر و کنش‌پذیر تبدیل شویم، هاکسلی‌ می‌ترسید که‌ ما تبدیل‌ به‌ فرهنگی‌ بی‌ارزش‌ شویم…

 

قلعه‌ی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفت‌انگیز نوی هاکسلی

دفتر خاطرات کوچولو

دور هم جمع‌مان کرده بودند. برای مدتی زیاد. در محیطی بسته و دور از خانواده، فقط با خودمان. بدون ارتباط چندانی با دنیای هزار رنگ بیرون. بدون دغدغه‌ها و هیاهوهای دنیای بیرون. خودمان بودیم و خودمان با خودمان. دنیاها و رویاهایمان خودمان بودیم و صداقتی که در بین‌مان بود. چیز چندانی هم از دنیا نمی‌فهمیدیم. فکر می‌کردیم که همه‌ی زندگی حال و آینده‌مان همرنگ صداقت و ساده‌زیستی آن روزهای ماست. مدتی نه چندان هم کم. بیشتر از هزار روز … .

به آن شرایط عادت کرده بودیم. هرچند صد روزی هم یک‌بار، چند دوست به ما اضافه می‌شد. هر چند با این دنیایی که ما داشتیم، غریبه بودند. ولی خیلی طول نمی‌کشید که این دنیای ما، تمامی دنیای اونا هم می‌شد… .

بهترین سال‌‌های زندگیم به این شکل سپری شد. روزهایی، با دوستانی، که با بودنِ با هم، ارزش خوشبختی را می‌فهمیدیم… .

ولی روزی رسید که باید می‌رفتیم. هر چند که برام (و برامون) خیلی سنگین بود. تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که یادگاری از همه‌ی دوستام و همه‌ی روزهای خوشی که با هم داشتیم، ثبت کنم. توی یک «دفتر خاطرات کوچولو». از همه هم ردی نگه داشته بودم که یه روزی یه جوری بتونم بهشون دست پیدا کنم، توی همان «دفتر خاطرات کوچولو»… .

… و اون روزها تموم شد. وارد دنیایی شدم که تنها کاری که برای من کرد، دچار زندگی‌ام کرد. من ماندم و یک زندگی روزمره و یک «دفتر خاطرات کوچولو» در گوشه‌ای در میان کتاب‌های قدیمی.

و دیشب اون «دفتر خاطرات کوچولو» جلوی من بود! دلم بد گرفته بود و اشک تو چشام حلقه زده بود. بهترین و قشنگ‌ترین و پاک‌ترین خاطرات زندگیم رو داشتم مرور می‌کردم. همون‌هایی که به پاکی اون روزها قسم خورده بودم، که هیچوقت فراموششان نکنم! خاطراتی خوب، از روزهایی آن‌قدر قشنگ، که حتی تقدس و زیبایی خاطرات به‌جا مانده‌ی امروزشان هم به پای اونا نمی‌رسه:

«تو عصرای ساکت و بی‌صدای روزهای تعطیل پاییزی، جلوی پنجره دراز کشیدن‌ها و محو تماشای برگ‌های درخت نزدیک پنجره شدن‌ها»

«قدم‌زدن‌های شبونه تو حیات وحشی پر از گل و گیاهش»

«عصرای جمعه، جلوی در منتظر موندنا به انتظار لحظه‌ی رسیدن دوستایی که پیش خونواده‌هاشون رفته بودن و داشتن برمی‌گشتن»

«روی چمن‌ها دور هم جمع شدنا و پذیرایی از خودمون با تنها یه چای، که هرکسی خودش می‌آورد – و تمامی مزه‌های خوب دنیا رو هم، همون چای، برای ما داشت- و با هم خندیدنا»

«ساعت‌ها ساکت کنار رودخونه نشستن‌ها و با قلاب ماهیگیری، منتظر ماهی موندن‌ها ( و چه ساده دل بودیم که فکر می‌کردیم با اون قلابی که ساخته بودیم، ماهی هم می‌شود گرفت)»

«تو زمستو‌نای سختش، بغل رودخونه راه رفتن‌ها و از شدت سرما، نرم و بی‌صدا گریه کردنا»

و خیلی چیزای قشنگ دیگه‌ش!

صفحه‌ی آخرین روز اون «دفتر خاطرات کوچولو» رو خیلی دوست دارم:

« … خداحافظی بعد چند سال با کسانی که واقعا دوستشان می‌داشتم و زندگی‌ام، امیدم و شادیم بودند، واقعا برایم سخت بود… آخه چرا باید از اینا جدا بشم، در حالی‌که اینقده دوستشون دارم؟… دلم خیلی یه جوریه، آخه هیچ‌وقت مثل امروز احساس دلتنگی نکرده‌ام، آخه هیچ‌وقت برای همیشه ترکشون نکرده‌ام… »

و دیشب بعد از چندین سال، «دارم» خاطرات اون دوران رو مرور می‌کنم. به‌خاطر تموم شدن و راحت از دست دادن تنها روزهایی که در اونا واقعا شاد «زندگی» کردم، حسرت می‌خورم. بدتر از همه اینکه سال‌ها بعدش که سعی کردم، از خیلی‌ها از دوستای اون موقع‌ام، دیگه «نتونستم» سرنخی هم پیدا کنم ( یا شاید هم خوب نگشتم، چون دلم نخواست که تصویر من از اون روزای اونا، با دیدن دوباره‌شون، تقدس خودشو از دست بده…).

ولی خیلی دوست دارم که حداقل یه‌بار دیگه ببینمشون، خصوصا اکبر و صابر و فروزنده عزیزم رو.

دفتر خاطرات کوچولو

راهی که می‌رویم!

دانشمندان زیادی در جهان برای توسعه‌ی سیستم‌های هوشمند تلاش می‌کنند، یکی از جدی‌ترین این تلاش‌ها، تلاش برای توسعه‌ی سیستم‌هایی برای تشخیص و بیان احساسات است که بوسیله‌ی آن، سیستم‌ها بتوانند حالات و بیان عواطف انسان‌ها را تشخیص داده و احساسات خود را به شکلى که براى انسان‌ها قابل فهم باشد، بیان کنند. همراه با این تلاش‌ها، همواره این نگرانی وجود داشته است که اگر احساسات ماشین‌های هوشمند شبیه عواطف ما انسان‌ها شود، چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ و در حالت بدتر در مورد بروز احساسات برنامه‌ریزی نشده و بدون پیش‌بینی قبلی در سیستم‌های «خود هوشمند» چطور؟ اگر یک روبات از میان هزاران هزار روباتى که امروزه توسط انسان‌ها به کار گرفته شده‌اند، بدون برنامه‌ریزى و پیش‌بینى قبلى «احساس» کند یا «بفهمد»، تمام ما آدم‌ها دچار یک وضعیت بحرانى معرفتى و موقعیت حاد اجتماعى خواهیم شد. لازم نیست آن روبات به تهدید فیزیکى بخشى از جامعه بشرى بپردازد، تا «نگرانى» ایجاد کند. نگرانى مى‌تواند آن هنگامی بوجود آید که آن «چیز» دریابد که مثلاً عاشق «چیز» دیگرى است و یا بفهمد که در حال «استثمار و بهره کشى شدن» است!

جدای از گیجی و حیرتی که با مشاهده‌ی یک ماشین مثلا «براستی غمگین از دوری یک انسان» می‌تواند در سیستم معرفتی انسان شکل گیرد، مساله می‌تواند حتی به حالتی بغرنج‌تر نیز کشیده شود: آیا اگر ماشینى به «خودهوشمندى» برسد الزاماً همان مکانیسم معرفتى بشر را دنبال خواهد کرد؟ آیا تضمینى هست که چونین چیز خود معرفت‌سازى نتواند حالات روانى جدید و ناشناخته اى را تجربه کند که انسان ها حتى بالقوه هم از درک آن عاجز باشند؟! اصلا چه الزامى هست که این ماشین‌های «خود هوشمند» براى همیشه تابع و فرمانبر ما بمانند؟

فرض کنید که برای غلبه بر این مشکل و مشکلات غیرقابل پیش‌بینی دیگر، تصمیم بگیریم و بتوانیم که ارزش هاى معنوى و اخلاقى را به آنها تزریق کنیم، در این صورت اولین سوالی که خودنمایی می‌کند این است: « با توجه به ناهمگونى هاى عمیق فرهنگى، دینى، اخلاقى و معنوى تمدن بشرى، کدام ارزش‌های معنوی و اخلاقی را باید به آن‌ها تزریق کنیم؟؟» برای ارزش‌های ناهمگون و حتی در برخی موارد متضاد (همچنان که در اعمال و افکار بشر نیز این موارد را شاهد هستیم)، چه راهى توسط یک مصنوع هوشمند باید در پیش گرفته شود؟ مبنا کدام است؟ اصلا چه لزومى دارد که علاوه بر درگیری‌های بشری درگیر ناهمگونى‌هاى هوش مصنوعى نیز شویم؟ آیا به اندازه‌ی کافى با تکنولوژی ابتدایی امروزه دچار مشکل نیستیم؟ آیا تکنولوژی امروزه و مشکلات ناشی از آن، به قدر کافی عرصه‌ی زندگی را بر روی ما تنگ نکرده‌اند و آزادی‌های اصیل ما را از ما نگرفته‌اند؟ آیا به اندازه‌ی کافی از ذات و اصل خود دور نشده‌ایم؟ یا مى‌خواهیم دقیقا خدا بشویم؟ اگر آری، به چه قیمتی؟ و چه نوع خدایی‌ای؟ آیا هیچ‌وقت به خدایی زبون که فقط قدرتش بر روی یک مخلوق بچربد و زندگی‌اش در بدترین وضع ممکن باشد، فکر کرده‌اید؟ و هزاران آیای دیگر… . راستی، داریم به کجا می‌رویم؟

شاید مطالب فوق برای شما به مشابه یک داستان علمی-تخیلی باشد و هرگز «احتمال»ی برای رخداد یک همچنین مساله‌ای قایل نشوید؛ ولی متاسفانه کسانی که در بحبوحه‌ی کار قرار دارند و سرعت رشد تکنولوژی و روش‌های کور بکار گرفته شده توسط تکنولوژی غیر مسوول ( و یا در واقع گردانندگان و پیش‌برندگان مسوولیت‌ناپذیر تکنولوژی) را می‌بینند، «امکان» رخداد چنین فجایعی را پیش‌بینی می‌کنند! برای مثال به خبری که چندی قبل در روزنامه‌ها به چاپ رسید و در مورد اندیشه‌ای بود که زمانی دست‌ناپذیر می‌نمود، توجه کنید: «محققان در آمریکا روبات ساده اى طراحى کرده اند که مى تواند با استفاده از قطعات یدکى، نمونه‌هاى عینى خود را تولید کند. هدف غایی این طرح طراحى ربات‌هایى است که در صورت از کار افتادن بعضى از قطعات، مى توانند خود را تعمیر کنند یا حتى براى انجام وظیفه‌اى که برایش تعیین شده خود را بازآرایى کنند یا اینکه اگر لازم باشد براى خود دستیارانى بسازند. این ربات‌ها از واحدهای مستقلی ساخته مى‌شوند که هر واحد مجهز به کدهای حاوى دستورالعمل ساخت روبات، اتصال‌هاى الکتریکى براى برقرارى تماس با واحدهاى کنارى و آهن رباهایى براى چسبیدن به سایر واحدهاست. در مدت زمانى کمتر از دو دقیقه، این روبات ساده مى‌تواند نمونه‌ی عینى خود را تولید کند و نمونه‌ی تولید شده نیز قادر است نمونه‌هاى تازه‌اى بسازد.» اگر از زاویه‌ی دیگر به موضوع نگاه کنیم، می‌بینیم که در حال خلق مخلوقاتی هستیم، که همزمان با خلق آن‌ها، قوانین آفرینش را نیز به آنها می‌آموزیم. خوشبختانه چیزی که این وسط فقدان آن به خوبی حس می‌شود، این است که این ربات «نمی‌فهمد» که چه قدرتی در اختیار دارد! در ادامه‌ی خبر نیز چنین می‌خوانیم: «این تنها یک مدل نمایشى از اندیشه اى جسورانه است!!!!».

آیا روزی خواهد رسید که اگر به پشت سرمان و تکنولوژی موجود در حال حاضر نگاه کنیم، آرزو کنیم که ای کاش تکنولوژی اینقدر پیشرفت نمی‌کرد؟

(در نوشتن مطالب فوق از نوشته‌های «تاملات هوشمندانه به شیوه‌ی مصنوعی» به قلم محمود فرجامی، «چالش‌های معنوی و اخلاقی هوش مصنوعی» نوشته‌ی آرش اشراق، «نگاهی به گذشته و آینده‌ی ربات‌ها؛ برده‌های دوست‌داشتنی»، به قلم مهشید گوهری و خبر «رباتی که تولید مثل می‌کند، ساخته شد» به نقل از بی‌بی‌سی، به ترتیب از شماره‌های ۳۳۷، ۳۳۷، ۴۷۵ و ۴۷۵ روزنامه‌ی شرق، بهره گرفته شده است.)

راهی که می‌رویم!

باز باران

باز باران
با ترانه
با گوهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه

من به پشت شیشه تنها
ایستاده:
در گذرها
رود‌ها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پرگو
باز هر دم
می‌پرند این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل‌های گیلان:

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من
روز روشن

بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی

سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمیدم در شور و غوغا

رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد … چرخ می‌زد همچو مستان

چشمه‌ها چون شیشه‌های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه
می‌پریدم همچو آهو
می‌دویدم از سر جو
دور می‌گشتم ز خانه

می‌پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می‌شکستم کرده خاله

می‌کشانیدم به پایین
شاخه‌های بیدمشکی
دست من می‌گشت رنگین
از تمشک سرخ و وحشی

می‌شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی

هرچه می‌دیدم در آنجا
بود دلکش ، بود زیبا
شاد بودم
می‌سرودم:

روز! ای روز دلارا!
داده‌ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ور نه بودی زشت و بی جان!

این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می‌بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان!

روز! ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد…

اندک اندک ، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ، ریخت باران

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می‌گشتند هر جا

برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره
با شتابی
چرخ می‌زد بی شماره

گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
بادها با فوت خوانا
می‌نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا

بس دلارا بود جنگل
به! چه زیبا بود جنگل
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود باران
می‌شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی – خواه تیره ، خواه روشن-
هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا!

گلچین گیلانی

باز باران

حیات و مرگ هر دو با باروری آغاز می‌شوند

می‌خوام یه برگشتی داشته باشم به یه مطلب قبلی: «تفاوت فلسفه‌ی شرق و فلسفه‌ی غرب». می‌خوام با چند مثال، اینجا نشون بدم که فلسفه‌ی غرب با دین و اعتقادات ما سازگاری نداره و برا همین تکنولوژی بر پایه‌ی منطق غربی هم یه جورایی با سرشت ما ناسازگاره. این ناسازگاری و غرق شدن و تسلیم بسیاری از افراد دوربر ما به تکنولوژی، باعث تسلیم دین و فرهنگ ما نیز به تکنولوژی و یا به عبارتی تکنوپولی (که قبلا هم در مورد آن صحبت کرده‌ایم) شده است.

ارتباط فلسفه و عقیده و تفاوت فلسفه‌ی مبتنی بر منطق دودویی (فلسفه‌ی غربی) و فلسفه‌ی مبتنی بر منطق فازی (فلسفه‌ی شرقی) را با یک مثال، بهتر روشن می‌کنم: «زندگی کی آغاز می‌شود؟» از حیات و بدنیا آمدن و زیستن؟ یا با باروری؟ یا یکماه بعد از باروری؟ شاید هم دو ماه بعد باروری؟ یا به نظر بعضی‌ها شش ما بعد از آن؟ یا … . (برای اینکه بهتر بتونبن به این سوال جواب بدین، با خودتون فکر کنین که آیا به نظر شما سقط جنین قتل است یا نه؟ آیا جواب شما از همون اول بله است یا فکر می‌کنین که بستگی به این دارد که جنین چند ماهه باشد؟ یا اینکه به نظر شما اصلا نباید به اینکار به چشم یک قتل نفس نگاه کرد؟). جواب‌هایی نظیر این‌ها از منطقی دودویی سرچشمه می‌گیرند. ولی در منطق فازی حیات و مرگ هر دو با باروری آغاز می‌شوند. در هر لحظه از زندگی (چه لحظات اول بعد از باروری و چه هر لحظه‌ای از زندگی خاکی و چه لحظات شیرین قبل از مرگ!) ما با منطق فازی، به حیات و مرگ خودمان اعتقاد داریم، منتها با درجات مختلفی از اعتقاد!

«حیات و مرگ هر دو با باروری آغاز می‌شوند.» اعتقاد ما به مرگ در لحظه‌ای قبل از باروری و لحظه‌ی مرگ و بعد از آن صددرصد است. پس زندگی به تدریج از مرگ می‌شکفد و تدریجانه به آن می‌انجامد. یعنی: «مرگ بازگشت انسان به ذات و اصل خود» می‌باشد:

ما ز بالاییم و بالا می‌رویم
ما ز دریاییم و دریا می‌رویم

ما از آن‌جا و اینجا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا می‌رویم

«حیات و مرگ هر دو با باروری آغاز می‌شوند.» این طرز تفکر روی دیدگاه زندگی ما چقدر تاثیر می‌گذارد؟ ما هر لحظه مرگ را در پیش روی خود می‌بینیم و به آن اعتقاد داریم. گفته‌ی بزرگان دین ما هم همیشه به ما همین را یادآوری می‌کنن که برای لطافت روح و در دست داشتن حساب‌های دنیوی خودمان و… همواره مرگ را به خاطر داشته باشیم.

یا به عنوان مثالی دیگر، می‌توانید به این فکر کنید که اخلاقیات مطلق هستند یا نسبی؟ قتل کار درستی است یا نیست؟ اگر فکر می‌کنید که قتل هیچ‌وقت کار درستی نیست و منطق فازی تنها به آشفته کردن اخلاقیات کمک می‌کند، می‌تونین شرایط رو هم در نظر بگیرین، مثلا در دفاع از جان یا ناموس، یا … (یعنی محور افقی برای تابع عضویت، اینجا زمان نیست، بلکه شرایط است!) .

می‌توان با در نظر گرفتن ابعاد دیگری از هستی نیز، فلسفه‌ی شرق و غرب را با دید اعتقادی مقایسه کرد. ولی این چند مورد لااقل فکر کنم که شما را هم با من هم‌عقیده ساخته باشه که ما دارای دین و عقیده‌ای فازی هستیم!

حیات و مرگ هر دو با باروری آغاز می‌شوند

سیب

سیب (حمید مصدق)

تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز

سال‌ها هست که در گوش من آرام، آرام
خش‌خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم،
که چرا خانه‌ی کوچک ما سیب نداشت.

جوابیه‌ی شعر حمید مصدق

من به تو خندیدم
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه سیب را دزدیدی،
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی‌دانستی که باغبان باغچه‌ی همسایه
پدر پیر من است!

من به تو خندیدم
تا که باخنده‌ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان‌زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد
گریه‌ی تلخ تو را …
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام، آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرارکنان،
می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق این پندارم:
«که چه می‌شد اگر باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت؟؟!!!»

راستی، اگه می‌دونین که شاعر جوابیه کدوم آدم باحالی بوده، حتما به من هم بگین.

سیب