وقتی به «راه» و «سفر» فکر میکنید، چیزایی که تو ذهنتون مییان چقدر شبیهان و همپوشانی دارن؟ وقتی به «پایان راه» و «پایان سفر» فکر میکنین چی؟
نویسنده: جعفر محمدی
سیگار
دوستی میگفت: بچه که بودم، بابام یه بار سر ظهر گفت: برو برام یه بسته سیگار بگیر!، رفتم و کلی گشتم، هیچ مغازهای اون دور و برا باز نبود. برگشتم و گفتم: نتونستم پیدا کنم. بابام گفت: نگفتم برو ببین سیگار هست یا نیست، یا اینکه سیگار میتونی پیدا کنی یا نه، گفتم برو سیگار بخر!
خلاصه دوست ما میره و کلی میگرده و آخرشم با هر بدبختیای که شده، بسته سیگار رو پیدا میکنه و میخره. ولی خودش میگه که این یه درس بوده براش که با الهام از اون حالا میتونه همهی کاراشو خوب انجام بده.
خوبه که همه اینو یاد بگیریم. البته این توصیه فقط برای کارهای فیزیکی نیست. مثلا وقتی یکی ازتون میخواد که باهاش مهربون باشین. معنیاش این نیست که اگه تونستین و شرایط ایدهآل بود و همه چی خوب پیش رفت، مهربون باشید! بلکه دقیقا معنیاش اینه که اگه شرایط خوب هم پیش نرفت مهربون باشین، حتی اگه خواستین سرش داد هم بزنین، یاد خواستهش بیفتین و اینکار رو نکنین و باهاش مهربون باشین و …
گلهای رز و مریم
دوست داشت گل هدیه بگیره، نمیگرفت، پس همیشه گل هدیه میداد، ولی همیشه فکر میکردن از گل هدیه دادن خوشش مییاد. هر دفعه که میخواست تصمیم بگیره که از این به بعد دیگه به کسی گل نده، یه چیزی مانعش میشد ولی نمیفهمید چرا؟ روزی که از اون بالا مراسم ختمش رو با اون همه گلهای مورد علاقهش دید، فهمید چرا!
دیکته
یادمه تا حالا فقط شنیدم که میگه یا میگن: «کسی که دیکته ننویسه، غلطی هم نخواهد داشت». نمیدونم چرا هیچوقت نمیگه یا نمیگن: «کسی که دیکته ننویسه، نمرهی بیستی هم هیچوقت نمیتونه بیاره»!
خودشناسی
اگه قرار بود جزیی از طبیعت باشی چی میشدی؟
میدونم دوست نداشتم که گل، خورشید، ستاره، ماه، دشت یا کویر میشدم. کوه بودن قشنگه! قطعا یه کوه خاطرات زیادی از دلاوریها، جنگاوریها، مقاومتها و… برا تعریف کردن داره و اشکهای زیادی هم ریخته!!! دریا بودن هم خوبه! می تونی به همه آرامش بدی و بدیها و زشتیها رو تو خودت غرق کنی! آسمون بودن هم لطف خودش رو داره، اگه آسمون میبودم خدا می دونه که چقدر نگاه تو خودم گم می کردم!! شایدم دوست داشتم نهالی باشم که بر سر قبر یک شهید گمنام، خودجوش روییده و تا آخر عمر هی سعی میکنه پر شاخ و برگتر شه و سایهشو گسترش بده که برای همیشهی اون قبر یه سایبون باشه! یه سنگ پهن خوش حالت بودن بغل دهانه یه چشمهی آب خنک زلال هم صفای خاص خودشو داره!
چقدر خودتو میشناسی؟ ۱۰ تا خصوصیت خوب و ۱۰ تا خصوصیت بدتو بگو!
+ کسانی رو که دوست داشته باشم خوب حمایت میکنم.
+ اعتماد به نفس بسیار بالایی دارم.
+ هوش و استعداد و تواناییهای فوقالعادهای دارم.
+ متعهد و مسوولیتپذیرم.
+ هدفگرا و هدفمند هستم.
+ خوش سلیقهام.
+ شاد، خندهرو، اجتماعی و سرزندهام.
+ اگه کاری رو دوست داشته باشم، در کمترین زمان ممکن به بهترین وجه انجامش میدم.
+ اگه بخوام میتونم دیگرانو خیلی خوب درک کنم.
+ فرهنگ و هویتم رو خیلی دوست دارم و همیشه سعی میکنم به اونا نزدبکتر و نزدیکتر بشم.
+ حوصله ندارم زیاد فکر کنم. خیلی جاها فقط با حسهام میرم جلو.
+ زندگی رو خیلی جدی نمیگیرم.
– کله شقم و لجباز.
– آدما رو زود فراموش میکنم (از دل میرود، هر آن کس که از دیده رود!)
– زود زود زود عصبی میشم.
– زود رنجم، هر چند شاید اینجوری به نظر نرسه!
– از تواناییهام اونجوری که باید استفاده نمیکنم.
– تنبلم.
– همه ارزشهامو زندگی نمیکنم.
– همه چی رو تو خودم میریزم و حرفامو پیش کسی نمیزنم.
– همیشه انتظار دارم آدما اونجوری باشن که من میخوام.
– تا اندازهای مغرورم.
– توقعاتم از دوستای نزدیکم خیلی زیاده.
– خیلی وقتا به دلیل رودروایسی پیش از حد با دیگران، خودمو تو عذاب قرار میدم.
– خیلی صفر و یکی هستم. آدما رو یا دوست دارم یا بدم مییاد ازشون، یا میپذیرمشون یا چشم دیدنشونو ندارم و…
– حوصله ندارم زیاد فکر کنم. خیلی جاها فقط با حسهام میرم جلو.
– زندگی رو خیلی جدی نمیگیرم.
بدترین گناه
«بدترین گناه این است که به کسی که تو را راستگو میپندارد دروغ بگویی».
شکسپیر
شاهکار
میدونم یه روزی یه فیلم شاهکار میسازم، یه فیلم تنها با یک صحنه و یک بازیگر!
یه فیلمهایی هم در فضاهای محدود با تعداد کمی بازیگر تا حالا ساخته شده که خیلیهاشو نمیشناسم یا ندیدم، اگه شما یه فیلمی تو این مایهها میشناسین لطفا بهم معرفی کنین. «روبان قرمز» رو دیدم. از «باجه تلفن» بدم نیومد. «شب یلدا» انگاری تو این مایههاست ولی ندیدمش. اون فیلم اسپیلبرگ هم که کل فیلم در مورد اون راننده کامیونه و ماشین پشت سرشه، نه اسمشو میدونم نه دیدمش، ولی برام تعریف کردن. فیلم دیگهای تو این مایهها میشناسین یا دارین؟ همینا رو چی؟ من ندارمشون.
همینجوری
برا ول گشتن چند ساعته میون کتابها و آرشیو مجلات یه کتابخونه عمومی دلم تنگ شده…
برا موسیقی گوش دادن با صدای بلند دلم تنگ شده –هر چند نمیدونم چرا حسش نمییاد-…
دلم برا درست کردن یه کار دستی خفن، تنگ شده، یه چیزی مث یه مدل پیچیده کاغذ و تا (Origami) یا یه کارت پستال با چند تا ایده نو که سه چهار روز ازم وقت ببره…
دلم برا خوندن یه رمان تنگ شده، یه چیزی تو مایههای «لبهی تیغ» سامرست موآم، «النی» نیکلاس گیج یا «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی…
از چیزای ساده که راحت بشه فهمیدشون خوشم مییاد…
از والپیپرهای سایت Vlad studio خوشم مییاد…
از نون بربری با خامه تازه خوشم مییاد…
از فکر کردن و هر کاری که لازمهاش فکر کردنه بدم مییاد –مثلا شطرنج-…
از کتابهایی که آدمو میبرن توی یه فضای گنگ پر از دلهره و اضطراب یا سیاهی بدم مییاد، مث «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»…
باز «باز باران»
نمیدونم کجا دیدمش و مال کی بود، ولی خوشم امود ازش:
دیروز …
باز باران با ترانه
با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
… و اما امروز …
باز باران بی ترانه …
باز باران با تمام بیکسیهای شبانه …
میخورد بر مرد تنها …
میچکد بر فرش خانه …
باز میآید صدای چک چک غم …
باز ماتم من به پشت شیشهی تنهایی افتاده …
نمیدانم …
نمیفهمم کجای قطرههای بی کسی زیباست؟ …
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند که آن کودک …
که زیر ضربهی شلاق باران سخت میلرزد …
کجای ذلتش زیباست؟
خش سیدی و ضرر میلیونی
یه پیرمردی از اونور داشت میاومد سمت غرفهی ما. قدش کوتاه بود و شکم جلو اومدهای داشت. موهای قسمت جلوی کلهاش ریخته بود و بقیهی موهاش کم پشت بود، به طوری که لکههای سفید برص بر روی پوست کلهش مث سایر قسمتهای بدنش کاملا مشخص بود. آدم متینی بود و خیلی آروم و شمرده صحبت میکرد. یه کیف و دو تا کیسه دستش بود که هر وقت میخواست چیزی نشونم بده باید هر سه تا رو میگشت تا اونو پیدا کنه.
خودش رو نماینده شرکت فلان که تولید کنندهی قاب سیدی بودند، معرفی کرد و میخواست تا در مورد امکان همکاری و معرفی محصولش با ما صحبت کنه. بازاریابی اصلا تو ذاتش نبود، یا از زور ناچاری اومده بود سمت این کار، یا دوست نداشت که یه گوشهای بیکار بشینه و یا اینکه به اصرار کسی اینکار رو میکرد.
بچه ارجاعش دادن به من و من با گشادهرویی دعوتش کردم داخل غرفه که بشینه و خستگی در کنه و حرفاشو بزنه. آروم شرع کرد به معرفی محصول و شرکت و نشون دادن نمونه کار و مزایای محصولات خودشون که بر خلاف قابهای ما، از جنس عالی PVC بود و اینا. منم هر چند که میدونستم که نیازی به این قابهای با قیمت دو برابر نداریم، ولی به حرفاش کامل گوش کردم. یه سوالاتش که در مورد میزان مصرف ما و زمینهی کاریمون و … هم بود، جواب دادم. ایشون هم خیلی خوشحال بود که پرزنت مناسبی داشته و تقاضای کارت شرکت رو کرد و اینا. منم بعد اینکه کارتمو بهش داده، برای اینکه احتمالا حسابی رو فروش به ما باز نکنه، بهش گفتم که، با وجود همهی اینا فکر نکنم که ما بخوایم از این قابهای گرون قیمت استفاده کنیم.
مث اینکه حرف من به مذاقش خوش نیومد، سعی کرد که شروع کنه به توجیه کردن من! گفتگوی زیر ماحصل این تلاش برای توجیهه!
ایشون: یعنی با وجود اطلاع شما از این محصول عالی، باز هم میخواین از اون قابهای درجه چندم استفاده کنین؟
من- همینا کار ما رو به خوبی راه میندازن! نیازی به هزینه کردن بیشتر نیست!
: نه دیگه! ایراد کار همینجاست. اگه کار شما فیلم و آهنگ و اینا بود، یه چیزی. ولی کار شما نرمافزاره! سیدی فیلم و اینا مهمتره یا نرمافزار؟
– عرضم به حضو….
: نه! من خودم بهت میگم الان. نرمافزار خیلی مهمتره!
– ولی…
: ولی نداره. ببینید الان من براتون دلیل مییارم که باید بیشتر برای قاب سیدی محصولاتتون باید هزینه کنید!
– بفرمائید
: شما یه مهندس رو در نظر بگیرین که بخواد یه نرمافزار مهندسی برای رسم نقشهی یه ساختمون تهیه کنه. اگه اون نرمافزاری که اون تهیه میکنه، قابش خوب نباشه، سیدی خش بر میداره. سیدی فیلم هم نیست که با دو سه تا مربع نشون دادن اثر خشه از بین بره. این خشه باعث میشه که یه خط نقشه یه ذره اونورتر بره (اینجا قیافهی من دیدنی میشه!)، اگه خطه حتی یه میلیمتر اونورتر بره، تو واقعیت دیواره که ساخته میشه، ده متر اونورتر میره و همه چی به هم میریزه. اونوقت میدونی چی میشه؟
– (با بهت و حیرت) نه!
: (با قیافهی حق به جانب و راضی) اونوقت طرف میگه کاش بیست هزار تومان میدادم، یه سیدی با قاب خوب میگرفتم ولی الان ده دوازده میلیون ضرر نمیکردم!
– (من همچنان در بهت و حیرت)
: حالا فهمیدی که برا چی قاب سیدی نرمافزار خیلی مهمه؟
– چشم! من با مدیر عاملمون در این مورد صحبت میکنم و این حرفا رو به ایشون منتقل میکنم. اگه موافقت کردن، ایشالا خودمون باهاتون تماس میگیریم. دست شما هم درد نکنه که برامون وقت گذاشتین، ممنونم!
و در میان لبخند دو نفریمون از هم خداحافظی کردیم و رفت و من …