کسایی که منطق فازی رو مطالعه کردن میدونن دو فلسفهی شرق و غرب تفاوت اساسی با هم دارن، ریشهی اصلی این تفاوتها هم بر میگرده به یه نکتهی ظریف و پایهای، و اون هم اینکه تفکر غرب یه تفکر صفر یا یکه، یعنی هر چیزی یا میتونه باشه و یا اینکه نباشه، در حالیکه در فلسفهی شرق، بود و نبود با همند، و هر چیزی هم میتونه باشه و همزمان نباشه ولی با درجههای اعتقاد مختلف به بودن و نبودن آن. هر چیزی دارای درجهای از ابهام میباشد از صفر تا صد. علاقهی ما در فلسفهی شرق به مبهمترینهاست، یعنی چیزهایی که اعتقاد به بودن و نبودنشون مساویه!
این تفاوت بنیادی اثرات بسیاری بر جای گذاشته. در حوزهی علم که اثرات اون بر کسی پوشیده نیست، هر چند ورود فلسفهی شرق به علم یک انقلاب دوستداشتنی بود! ولی من فعلا علاقهی زیادی به صحبت کردن در این مورد ندارم. من میخوام بدونم که تاثیر این اختلاف بنیادین بر اخلاق و دین و فرهنگ چیه؟ در جامعهی فعلی، که ما در اون زندگی میکنیم، علم و تکنولوژی تقریبا تماما بر پایهی تفکر غربه. از مهمترین مسایل زاییدهی اون هم بحثهای امروزه در مورد دینگریزی (بدلیل تناقض موجود بین علم و دین) و نسبی یا مطلق بودن اخلاقیاته! که اثرپذیری اونا از فلسفهی غرب هم بهخوبی دیده میشه. در اصل در جامعهی امروزه ما به قول آقای پستمن (یادش گرامی) گرفتار مسالهی تکنوپولی هستیم یعنی تسلیم دین، فرهنگ و اخلاق به تکنولوژی.
به نظر شما، نظر فلسفهی شرق در مورد مسایل بالا چیه؟ یا اینکه اینجوری بگم بهتره، اگه اساس جامعهی امروز بهجای فلسفهی یونانی بر فلسفهی شرقی استوار بود آیا هنوز گرفتاریای به نام تکنوپولی را میداشتیم یا نه؟ خوب، پس شروع کنین و نظراتتونو لطفا بهم بگین. میتونین با این شروع کنین که آیا علم بر پایهی فلسفهی شرق با وجود خدایی مطلق سازگاری دارد یا نه؟ که به نظر من داره ولی در علم بر پایهی فلسفهی غرب، نداره!