توپ جادویی

یه روزی یه روستایی بود که بهشت بود، یه توپ فلزی گرمی هم بود که دست به دست روستائی‌ها می‌گشت. هر کسی هر نیازی داشت، توپ رو می‌گرفت و تو دستاش نگه می‌داشت و آرزو می‌کرد و نیازش برآورده می‌شد.و مردم روستا خوشبخت بودند.

تا اینکه یه روزی یه غریبه وارد روستا شد و پیش اون کسی رفت که توپ دستش بود. بهش گفت: «اگه این توپ رو بدی به بقیه و دیگه پس ندن بهت، چی؟»

… و از آن روز خوشبختی از آن روستا رخت بر بست!


البته اینو هم بگم که بعد چند وقت اون توپه گرماشو از دست داد و قدرت جادویی‌ش از بین رفت. چون قدرت جادویی اون از گرماش بود و گرماش از گرمای دست مردم مهربون روستا که هر روز لمسش می‌کردن.

بعضی وقتا فاصله بین خوشبختی و بدبختی فقط و فقط و فقط یه حرفه! حواسمون باشه که به کیا چی می‌گیم؟ فکر کنین ببینین تا حالا چند تا از این حرفا زدین؟


به یه چیز دیگه هم فکر کنین: تا حالا کجاها و با کیا یه توپ گرم داشتین که دست به دست هم ‌چرخوندین و با گرمای دست هم خوشبختی رو برا هم ساختین؟


و اینکه چند بار تا حالا توپی رو پیش خودتون نگه داشتین، چون با خودتون فکر کردین که ممکنه بهتون پس ندن؟

توپ جادویی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *