یه روزی یه روستایی بود که بهشت بود، یه توپ فلزی گرمی هم بود که دست به دست روستائیها میگشت. هر کسی هر نیازی داشت، توپ رو میگرفت و تو دستاش نگه میداشت و آرزو میکرد و نیازش برآورده میشد.و مردم روستا خوشبخت بودند.
تا اینکه یه روزی یه غریبه وارد روستا شد و پیش اون کسی رفت که توپ دستش بود. بهش گفت: «اگه این توپ رو بدی به بقیه و دیگه پس ندن بهت، چی؟»
… و از آن روز خوشبختی از آن روستا رخت بر بست!
—
البته اینو هم بگم که بعد چند وقت اون توپه گرماشو از دست داد و قدرت جادوییش از بین رفت. چون قدرت جادویی اون از گرماش بود و گرماش از گرمای دست مردم مهربون روستا که هر روز لمسش میکردن.
بعضی وقتا فاصله بین خوشبختی و بدبختی فقط و فقط و فقط یه حرفه! حواسمون باشه که به کیا چی میگیم؟ فکر کنین ببینین تا حالا چند تا از این حرفا زدین؟
—
به یه چیز دیگه هم فکر کنین: تا حالا کجاها و با کیا یه توپ گرم داشتین که دست به دست هم چرخوندین و با گرمای دست هم خوشبختی رو برا هم ساختین؟
—
و اینکه چند بار تا حالا توپی رو پیش خودتون نگه داشتین، چون با خودتون فکر کردین که ممکنه بهتون پس ندن؟