استالین میگه: «مرگ یک نفر تراژدیه، مرگ یک میلیون نفر آمار»! و یا معادلش از دید من: «سعی کن دروغی که میگی اینقدر بزرگ باشه که همه باور کنن»!
روح بزرگ یه آدم کوچولو
وقتی یه بچه سه ساله، از شما دلگیره و چیزی نمیگه و شلوغ نمیکنه و فقط خاموش یه گوشه میشینه، وقتی شما با وجود اینکه میدونین جریان چیه ولی با اصرار ازش میپرسین که چی شده و چرا حرف نمیزنه و اونم چیزی نمیگه، وقتی که دیگه خیلی اصرار میکنین و اون یه دفعه لبهاش شروع میکنه به لرزیدن و خودشو میاندازه تو بغل شما و اشکه که داره میریزه، یعنی اینکه میشه از همین الان میشه تو خیلی چیزا، روش حساب کرد…
گمکردن و گشتن
ما خدای را گم کردهایم و او در جستجوست…
راه یا هدف
در اکثر مواقع، راهی که طی میشه، خیلی مهمتر از نتیجهاییه که بعد از طی شدن راه بدست مییاد. ولی بیشتر ماها اینقده به نتیجه بها میدیم که راه، اصلا به چشممون نمییاد، چه برسه به اینکه اهمیت و لذت اونو درک هم بکنیم!
سیستم
نمیدونم تا کی در مقابل نیروی قویش میشه مقاومت کرد و با تولید خداحافظی نکرد…
فقر
کسی که از نظر ذهنی فقیر نباشه، از لحاظ مالی فقیر نمیشه.
قدرت
مهم نیست کی هستی، چه جوری فکر میکنی و چی داری! مهم فقط اینه که چقدر قدرت تبلیغت قویه! که چقدر رسانه در اختیار داری! بازی ناجوانمردانهایه…
بیراهه
… برای ریاضیدان اهل تقلید، غم دستاوردهای علمی ایشان و دغدغه معاش دانشگاهی و اندوه تعداد مقالات مطرح است. حرص و سعی بسیار در دستیابی به اسباب و وسایل مطرح است. اعتماد کردن به دیدگاههای علمی کسانی مطرح است که ریاضیات ساختهی ایشان را حمایت مالی و اعتباری میکنند. و یا اینکه غم تعمیم دادن نتایج علمی خود را دارند و دغدغهی آگاهی از تحقیقات همکارانشان و اندوه اینکه مقالات خود را چگونه بنویسند تا به صورت آن در عالم مُثُل شبیهتر باشدو عمیقتر به نظر برسد. ایشان به دیدگاهی اعتماد دارند که به آنها کمک کند بیشتر تولید کنند و حرص و سعی بسیار دارند که نام خود را در تاریخ ریاضیات ماندنیتر کنند…
این متن تکهای بود از یه نوشتهی دستنویس از دکتر اردشیر با نام «شهود چیست؟ استدلال چیست؟» که نمیدونم آخرش جایی چاپ شد یا نه؟ من این نوشته رو خیلی دوست دارم. این تکه هم شرح حال خیلی از آدمایییه که هر روزه میبینم…
خندهی تلخ
تازه نشسته بودن و داشتن آماده میشدن برای ادامه درس. یهو یکیشون بی هیچ مقدمهای پرسید که «استاد شما موقع بمباران شیمیایی، سردشت بودین؟» سوال در مورد چیزی بود که نمیتونستم در موردش حرف نزنم. شروع کردم به صحبت کردن از جنگ و بمباران و آوارگی و شیمیایی و همهی اون سالها. سالهایی که مردم با همهی مصیبتشون، سرزندهتر از الانشون بودن. این قدر حرف زدم که فرصتی نموند برای درس دادن، ولی خوب، اشاره کردم به چیزایی که دوست داشتم برای یکبار هم که شده، لااقل در موردش شنیده باشن!
بعضی خاطرهها با مزه بودن. وقتی که تعریف میکردم، میخندیدم – و میخندیدند- ولی پشت اون خندهها برای من یه درد هم بود. دردی که غیر از کسایی که تو اون شرایط بودن برای کسی قابل درک نیست. خاطرههایی که وقتی یه جایی مثل اینجا تعریفشون میکنم میخندم، ولی وقتی تو خلوت خودم یادآوریشون میکنم، …
اینا رو که گفتم یاد اون آقاهه افتادم. درست یه هفته قبل این کلاس. شب جمعه بود. با رضا داشتیم با یه تاکسی تو بابلسر، دربست از داخل شهر میرفتیم کنار ساحل (پارکینگ دو). راننده از ما پرسید کجایی هستیم. وقتی فهمید من کجاییام، گفت که اونم کلی سال اون ورا بوده، موقع جنگ، برا خدمت سربازی. کلی هم خاطره تعریف کرد و خودمونی شدیم و خندیدیم. از حرفاش فهمیدیم که بیشتر از دو سال اونجا بوده، وقتی پرسیدیم چند سال اونجا خدمت کرده، گفت: هفت سال! رضا به شوخی بهش گفت: احتمالا اون موقعها شمردن بلد نبودین که به جای دو سال، هفت سال خدمت کردین! آقاهه گفت: آره! شمردن بلد نبودیم. حق دارین. بچههام هم همیشه همینو بهم میگن. نبودین که بفهمین چرا؟ که چرا هفت سال اونجا بودم، که چرا وقتی که لازمه که باشی، دیگه به سال و ماه فکر نمیکنی…
ستاره و لبخند
عید فطر که رفته بودم سردشت، یه شب که بیرون خونه بودم، نمیدونم چی شد که سرمو بالا گرفتم و یهو آسمونو دیدم که پر ستارهست. سالها بود که آسمون پر ستاره رو فراموش کرده بودم. کلی ذوق زده شدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که بگردم و ستارهمو پیدا کنم. شاید بیشتر از شش هفت سال بود که ستارهمو ندیده بودم. ستارهم خیلی خاطره برام زندگی کرد: روزایی که شباش زیر درختها رو به آسمون دراز میکشیدیم و ستارهها رو نگاه میکردیم. روزهایی که فکر می کردیم هر کسی تو آسمون یه ستاره داره که با تولدش به دنیا اومده و با مرگش هم خاموش میشه. روزهایی که یکی از نگرانیهای بزرگم این بود که چرا نمیدونم کدوم ستارهی آسمون مال منه؟ روزهایی که تصمیم گرفتم که یه ستاره رو نشون کنم که مال خودم باشه و شبها برم نگاش کنم و بهش لبخند بزنم. روزهایی که دغدغهام این بود که یه ستارهی کوچیک کم نور، تو یه گوشهی پرت آسمون، انتخاب کنم که خیلی از شبها نتونم ببینمش و بهش لبخند بزنم ولی در عوض خیالم راحت باشه که احتمالش خیلی کمه که کس دیگهای هم این ستاره رو برا خودش نشون کرده باشه یا یه ستارهی پرنور رو انتخاب کنم که هر شب ببینمش و بهش لبخند بزنم ولی خطر اینو به جون بخرم که ممکنه ستارهی من ستارهی یکی دیگه هم باشه (و آخرش هم یه چیزی بین این دو تا رو انتخاب کردم که به دومی نزدیکتر بود)، روزهایی که دغدغهام این بود که کسی نفهمه ستارهم کدومه و از کسی هم نشونی ستارهشو نپرسم که ستارهم یگانگیشو برام از دست نده و شادیهام ازم گرفته نشه، روزهایی که با دوستامون آسمونو نگاه میکردیم و همگی به ستارههامون لبخند میزدیم و خدا میدونه که چندتامون به یه ستاره لبخند میزدیم! روزهایی که شاد بودیم و سوسو زدن یه ستاره، دلیل بزرگی بود برای لبخندها و شادیهایمان….