جبر و اختیار

دانیل از لحاظ روانشناسی قادر نیست که یه سگ بلوند رو لمس کنه (چندش پنهانی در اون وجود داره که نه خودش و نه خونواده‌اش از اون اطلاعی ندارن). روز تولد دانیل، پدرش اونو می‌بره یه مغازه سگ‌فروشی تا کادوی تولدش براش یه سگ بخره. پدرش دو گزینه‌ی مد نظرش رو به دانیل معرفی می‌کنه: یه سگ مشکی و یه سگ بلوند. دانیل هم در کمال میل سگ مشکی رو انتخاب می‌کنه و از باباش هم بابت کادوی باحالش تشکر می‌کنه! سوال:

  • از دید شما به عنوان یک ناظر دانای بیرونی، بر انتخاب دانیل چه چیزی حاکم بوده: جبر یا اختیار؟
  • از دید دانیل، چه چیزی بر انتخابش حاکم بوده: جبر یا اختیار؟
  • از دید پدر دانیل، چه چیزی بر انتخاب دانیل حاکم بوده: جبر یا اختیار؟

فرض کنید که پدر دانیل از حساسیت اون به سگ بلوند خبردار بوده باشه، ولی به دلیل اینکه مایل بوده که دانیل حتما سگ مشکی رو انتخاب کنه و در ضمن لذت انتخاب کردن رو هم برای اون قایل شده باشه، این نمایش رو ترتیب داده. در این صورت:

  • از دید شما به عنوان یک ناظر دانای بیرونی، بر انتخاب دانیل چه چیزی حاکم بوده: جبر یا اختیار؟
  • از دید دانیل، چه چیزی بر انتخابش حاکم بوده: جبر یا اختیار؟
  • از دید پدر دانیل، چه چیزی بر انتخاب دانیل حاکم بوده: جبر یا اختیار؟

فرض کنید، حالت بالا اتفاق نیفتاده باشه (پدر دانیل واقعا از این مشکل خبردار نبوده باشه). و دانیل سگ مشکی رو انتخاب کرده باشه. حالا فرض کنید بعد یه مدت بنا به دلایلی دانیل با پدرش به یه روانشناس مراجعه کنن و از این مشکل خبردار بشن! در این حالت و با این دانش جدید:

  • از دید شما به عنوان یک ناظر دانای بیرونی، بر انتخاب دانیل چه چیزی حاکم بوده: جبر یا اختیار؟
  • از دید دانیل، چه چیزی بر انتخابش حاکم بوده: جبر یا اختیار؟
  • از دید پدر دانیل، چه چیزی بر انتخاب دانیل حاکم بوده: جبر یا اختیار؟

فرض کنید اصلا آلرژی و مشکل روانشناسی‌ای در کار نبوده باشه و دانیل واقعا سگ مشکی رو دوست داشته که انتخاب کرده و حتی اینقدر این سگ رو دوست داشته که به گفته خودش «حتی اگه صد تا سگ دیگه رو هم برا انتخاب می‌ذاشتن جلوی من، من باز هم این سگ مشکی‌یه‌مو انتخاب می کردم»! در این حالت:

  • از دید شما به عنوان یک ناظر دانای بیرونی، بر انتخاب دانیل چه چیزی حاکم بوده: جبر یا اختیار؟
  • از دید دانیل، چه چیزی بر انتخابش حاکم بوده: جبر یا اختیار؟
  • از دید پدر دانیل، چه چیزی بر انتخاب دانیل حاکم بوده: جبر یا اختیار؟

اگه تو یکی از دسته‌سوالات سه‌تایی بالا، نظر دانیل و باباشو متفاوت دونستین به این سوال هم جواب بدین: آیا اختیار، نسبی‌یه یا مطلق؟

یه بار دیگه به عبارت «حتی اگه صد تا سگ دیگه رو هم برا انتخاب می‌ذاشتن جلوی من، من باز هم این سگ مشکی‌یه‌مو انتخاب می کردم» خوب دقت کنین و روش فکر کنین!

  • دلیل اون «ترجیح» یا «اصرار بر انتخاب» از کجا اومده؟ آیا ریشه در گذشته دانیل نداره؟ آیا اگر در زمان‌های قبل از زمان انتخاب، بعضی از رویدادها یه جور دیگه اتفاق می‌افتاد، دانیل باز هم همین انتخاب رو انجام می‌داد؟ و سوال اصلی: آیا اگر کس دیگه‌ای نیز جای دانیل بود که اتفاقات و گذشته مرتبط به این قضیه، عینا برای اون هم رخ داده بود، اون هم همین انتخاب رو انجام نمی‌داد؟
  • اگه پاسخ‌تون به بخش اصلی سوال بالا مثبته، آیا باز هم فکر می‌کنین که دانیل در انتخابش دارای اختیار بوده؟ بذارین یه خورده نرم‌تر سوال رو مطرح کنم: من فرضی در این لحظه فرض می‌کنم که دانیل در اتفاقات گذشته‌ش دارای اختیار بوده، ولی در این اتفاق (انتخاب سگ)، فکر می‌کنم که اختیاری نداشته، همه چی تحت تاثیر زمان‌های قبل از زمان حال و اتفاقات رخ داده در اون زمان‌ها بوده. آیا شما هم با این من فرضی موافقین؟
  • اگه پاسخ‌تون به سوال آخر بالا باز هم مثبته، لطفا به این سوال هم جواب بدین: آیا می‌شه برای اتفاقات دیگه‌ای هم که در زندگی می‌افته، همین جوری استدلال کرد و اونو ناشی از رخدادهای اتفاق افتاده در زمان‌های قبل اون زمان دونست؟ آیا هر عملی در یک زمان، معلولی معین از اتفاقات زمان‌های قبل اونه؟ آیا جبر بر زندگی حاکمه؟

پ.ن.: اسم «دانیل» و تم کلی مثال، مثال نقضیه که قبلنا به استدلالات دیوید هیوم دراین زمینه وارد شده.

جبر و اختیار

احتمال

در یه بازی کامپیوتری کاملا شانسی، روی موبایلم، در ۱۰۷ بازی، چهار برد داشتم. ۱۰۸مین بازی رو هم بردم ولی در بازی‌های ۱۰۹ و ۱۱۰ باختم. بر خلاف انتظارم ۱۱۱مین بازی رو هم بردم. حالا من موندم که احتمال برد من در این بازی چقدره؟

پ.ن: این سوالی بود که چند هفته پیش برام پیش اومد. دیشب ۶۲۰مین بازی‌ام رو هم انجام دادم، ولی نمی‌گم چند تاش رو بردم. هر کی در مورد «احتمال برد من در این بازی» نظری داره، بگه، تا ببینم نظرش در این ۶۲۰ بازی چقدر صدق می‌کنه!

احتمال

واقعیت در خواب؟!

من نسبت به یه سری از خواب‌هایی که می‌بینم، مشکوکم!! سلسله خواب‌هایی که شاید بین هر دو خواب متوالی، شش ماه تا یه سال فاصله باشه (البته دید دقیقی از فاصله بین خواب‌ها ندارم). هر دفعه کل خواب تو یه محیط یکسان با دفعات قبلی اتفاق می‌افته که کاملا غریبه است و مطمئنم که تو عالم واقعی هیچ وقت ندیدمش، ولی کامل می‌شناسمش و تمام محیطش رو کامل بخاطر دارم. وقتی دوباره مدت‌ها بعد، تو یه خواب جدید، اون محیط رو می‌بینم، دانشم در مورد اون، به اندازه اتفاقات رخ داده تو آخرین خوابم، ازش بالا رفته. حسی که دارم اینه که اتفاقاتی که در دو خواب متوالی از این سری می‌بینم، اتفاقات پشت سر هم و مرتبطه (ولی مطمئن نیستم).

دقیقا انگار یه نفر دو زندگی کاملا مجزا در دو مقطع و جهان کاملا متفاوت داشته بوده باشه و یکی اومده باشه فیلم این دو زندگی رو تکه تکه بریده باشه و در هم مخلوط کرده باشه. یه مخلوطی که تکه‌های مربوط به هر
کدام از زندگی‌ها، نسبت به تکه‌های دیگه از همون زندگی، از لحاظ پس و پیش بودن زمان‌ها، به هم نخورده باشه!!

دو نکته جالب هم هست: یکی اینکه تعداد این محیط‌ها و سری خواب‌های مرتبط بیشتر از یه دونه است و احتمالا دو تا سه تاست! و دوم اینکه در حال حاضر هیچ کدوم از خواب‌ها و محیط‌ها یادم نمی‌یان. وقتی که از خواب بیدار می‌شم، تا یکی دو روز همش تو فکر خواب و اون محیطم، ولی بعد یهو می‌بینم که فراموششون کردم. جالب هم اینه که وقتی که هنوز فراموششون نکردم، اینقده روشن و واضح تو ذهنم هستن که اصلا به فکرم خطور هم نمی‌کنه که فراموششون کنم. ولی عملا می‌بینم که فراموش می‌شن و وقتی که دیگه همه اثرشون از بین رفت و دیگه حتی چیزی ازشون به خاطرم نموند، دوباره یه شب، یهو، سر و کله‌شون دوباره پیدا می‌شه … (برا همین هم گفتم که نمی‌دونم فاصله زمانی بین هر دو خواب حدودی هم چقدره).

اگه واقعیتش رو بخواین، از اون خواب‌ها و دیدن دوباره اون محیط‌ها، خیلی لذت می‌برم…

واقعیت در خواب؟!

من، تو و ما

یار دبستانی من، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
دشت بی‌فرهنگی ما، هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این پرده‌ها رو پاره کنه
کی می‌تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه؟

پ.ن. ۱: دانشجو بودن فقط به دانشگاه آمدن و درس خوندن و مدرک گرفتن نیست. دانشجو باید تو وجودش حس کنه که دانشجو شده! خیلی چیزا تو دوران دانشجویی این حس رو به آدم می‌دن. ولی به نظر من، همخونی دسته‌جمعی «یار دبستانی من»، وقتی که صدها دانشجو، با هم، هم‌آوا، به واسطه اون چیزی رو فریاد می‌کنن – و نه فریاد می‌زنن- ، این حس رو به بهترین وجه ممکن به یه دانشجو منتقل می‌کنه.

پ.ن. ۲: این سرود رو هر وقت می‌شنوم، یاد روزهای سال اول دانشگاهم (سال ۷۸) تو علم و صنعت می‌افتم و اتفاقاتی که اونجا رخ می‌داد (اولین سال تحصیلی بعد ۱۸ تیر بود و فضای خاص خودش رو داشت!). و یاد سفری که همون سال به دانشگاه باهنر کرمان داشتم! خاطرات زیادی از اون روزا تو ذهنم نمونده، ولی حس‌های زیادی، چرا.

پ.ن.۳: این ترانه برای فیلم «از فریاد تا ترور» منصور تهرانی، توسط فریدون فروغی اجرا شد. ترانه و ملودی‌ای هم مال خود تهرانی‌یه. ولی بدلیل اینکه خواننده ترانه فروغی بود به فیلم مجوز پخش داده نشد (فروغی سال‌های زیادی، هم قبل و هم بعد از انقلاب ممنوع‌ الصدا شده بود) و ناچارا جمشید جم اون رو دوباره خوانی کرد و انصافا هم شاهکار خوند.

من، تو و ما

سه قطره خون

آنها [قندچی، شریعت رضوی و بزرگ‌نیا] هرگز نمی‌روند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید»ند. این «سه قطره خون» که بر چهره دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. «شریعتی»

پ.ن.۱: آهای اونایی که نمی‌دونین چرا شونزده آذر روز دانشجو شده (متاسفانه – و بسیار متاسفانه- این جمله شامل حال بیشتر دانشجوهای ورودی دو سه سال اخیر می‌شه)، حتما بخونین که شونزده آذر سالِ کودتای علیه دولت مصدق چه اتفاقاتی افتاد؟ و چه جریاناتی از روز کودتا تا اون روز، باعث بوجود اومدن اون جریانات شد…

پ.ن. ۲: «سه قطره خون» عنوان سرمقاله روزنامه‌ای بود که خطاب به نیکسون نوشته بود: «هرگاه دوستی از سفر می‏آید یا کسی از زیارت باز می‌گردد و یا شخصیتی بزرگ وارد می‏‌شود، ما ایرانیان به فراخور حال، در قدم او گاوی یا گوسفندی قربانی می‏کنیم؛ آقای نیکسون! وجود شما آن قدر گرامی و عزیز بود که در قدوم شما سه نفر از بهترین جوانان این کشور یعنی دانشجویان دانشگاه را قربانی کردند».

سه قطره خون

تاکسی و موبایل

ذوق اجرای یه سناریوی جدید باعث شد که دم غروبی اینقده کنار خیابون بایستیم تا یه تاکسی خالی رو گیر بیاریم و دربست کرایه‌اش کنیم تا مقصد. چند دقیقه‌ای که می‌گذره، رضا موبایلشو در می‌یاره و شماره منو می گیره، موبایلمو می‌ذارم چند زنگ بخوره [که قشنگ توجه راننده جلب بشه]، بعد گوشی‌مو ور می‌دارم و می‌گم «الو…»، همزمان رضا هم می‌گه ‌«الو، سلام» [و دزدکی موبایلو قطع می‌کنه که پول الکی برامون نیفته] و من جواب می‌دم «سلام. چطوری؟» و به همین صورت یه مکالمه دو نفره رو با هم شروع می‌کنیم (مکالمه در مورد اینکه دیکشنری زبان خوب سراغ داری و چه جوری می‌شه قفل این آکسفورده رو شکست و از این حرفا) و حواسمون هم هست که راننده داره با بهت به حرفامون گوش می‌ده که اینا دیوونن مگه بغل هم نشستن دارن با موبایل با هم حرف می‌زنن!!!

وقتی که مطمئن می‌شیم فضول درد آقای راننده خوب گل کرده، یهو روند صحبت‌ها رو عوض می‌کنیم و جوری صحبت می‌کنیم که انگار هر کدوممون داریم با یه نفر جداگونه دیگه صحبت می‌کنیم. وقتی که راننده خوب تعجب می‌کنه که «اِاِ مگه اینا با هم صحبت نمی‌کردن پس چی شد که یهو همه چی عوض شد؟» ما باز هم روند صحبت‌ها رو عوض می‌کنیم و دوباره جواب همدیگه رو می‌دیم… در هر دو حالت هم بعضی وقتا مثلا من به اونی که پشت خطه می‌گم «بذار بپرسم برات…» و گوشی رو می‌یارم پایین و رو به رضا می‌گم که «ببخشید یه لحظه، یه سوال دارم: تو می‌دونی که فلان چیز چه جوری می‌شه؟» و رضا هم جلوی گوشی‌شو با کف دستش می‌گیره و جواب منو می‌ده و من هم همون جوابو تحویل طرف مقابلم می‌دم! و …

همین روند ادامه پیدا می‌کنه و بالاخره یکیمون قطع می‌کنه و اون یکی هم دو سه دقیقه بعد قطع می‌کنه و حالا (مث خانوم‌های در حال سبزی پاک کردن -چشمک-) تلفن‌هامونو برا هم تعریف می‌کنیم! -:دی-

راننده که هنگ کرده بود، می‌خواست یه جوری ته و توی قضیه رو دربیاره و باب صحبت رو باز کنه، می‌گه: «ببخشید قربان، یه سوال می‌تونم بپرسم؟ شرمنده که حرفاتونو گوش می‌دادم، آخه بحث دیکشنری آکسفورد شد که شرکت ما نمایندگی‌‌شه!!! اون قفل رو گفتین چه جوری می‌شه شکست؟…» من و رضا که اینو می‌شنویم، مطمئن می‌شیم که تمام حرفامونو با دقت گوش داده بنده خدا و دو نقطه دی می‌شیم خفن که به‌به چه بحثی رو تصادفا انتخاب کردیم! این سوال و بقیه سوالاشو هم محترمانه می‌پیچونیم و تا چند روز خوش می‌شیم با خودمون… –چشمک-

تاکسی و موبایل