آنچه میاندیشد و آنچه اندیشیده میشود، هر دو یکی است.
اون نوار کاست دوستداشتنی
میگذرد در شب
آیینهی رود، خفته هزاران گل در سینهی رود
گلبن لبخند فردایی موج،
سر زده از اشک سیمینهی رود
رود و سرودش، اوج و فرودش،
میرود تا دریای دور
باغ آیینه، دارد در سینه، میرود تا ژرفای دور
فردا رود افشان ابریشم در دریا میخوابد
خورشید از باغ خاور میروید، بر دریا میتابد
فردا رود طغیان شورافکن در دریا میخوابد
خورشید از شرق سوزان میروید بر دریا میتابد
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد
پیام پنهان
امروز پرندهای را دیدم که مرده بود…
تاریخ و تاریخ
دیروز: یه درس تاریخ داشتیم تو مدرسه که همیشه ازش متنفر بودم. فلسفهی وجودیش رو هم اصلا نمیفهمیدم. مطالبش هم به نظرم یه مشت چرندیات بود…
امروز: به تاریخ علاقمندم. میخونمش و برام معنا داره. اعتقاد شدیدی پیدا کردهام که برای شناخت آدما و جوامع، دولتها و حکومتها و ارتباطات بین آنها و رشد و
تکاملشون حتما باید تاریخ رو مطالعه کرد. حتی به نظرم هر نقدی در این حوزهها از طرف شخصی که رو تاریخ مسلط نباشه، جامع و کامل و پذیرفتنی نیست.
مطالبی که دیروز خوندم و امروز میخونم، خیلیهاشون یکین، ولی قبلن نمیفهیمدمشون و الان درکشون میکنم و دوست دارم بیشتر در موردشون بخونم و بدونم. کاش یه جورایی تو برنامهی تحصیلیمون کنار هر درس، فلسفهی اون علم و چرایی وجودیش رو هم یه جورایی بهمون میفهموندن…
قلم
از این دو عبارت که دکتر قادری تو نوشتهش استفاده کرده بود، خیلی خوشم آمد: «طوفان دلهرهی دریای دل مادر» و «غمناک و سوزنده همچون سردی باد غروب پاییز».
جنگ
تو جنگ آدما ساخته میشن، کودکانی که دهنشون بوی شیر میده، مردانی میشن که گوشتشون بوی باروت میده! ما که تو بطن جنگ بودیم از همسنوسالای دیگهمون خیلی بزرگتریم…
آخرین گناه
چه کسم من، چه کسم من، که بسی وسوسهمندم
گه از آن سوی کشندم، گه از این سوی کشندم
نفسی آتش سوزان، نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ز چه فصلم، به چه بازار خرندم
نفسی همره ماهم، نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم، نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم، نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم، که بر آن بام بلندم…
۱۵ دقیقه از برنامه روزانه
از خونه میزنم بیرون. میاندازم تو حکیم غرب. تا انتهای حکیم میرم و برمیگردم. نمیدونم این ۱۵ کیلومتر اتوبان چی داره، ولی میدونم همیشه برام آرامبخش و لذت آوره!
آرامش خاطر
از من تا تو راهی نیست بجز یک دره عمیق!
پل هم که بزنیم باز هراس از عمق دره ما را رها نمیکند.
زندگی ماشینی
آیا واقعیت غیر از این است که بعضی از آدمها رو میتوان با «منطق مرتبه اول» پیادهسازی کرد؟