یادها و زخم‌ها

…ما گذشته خودمونو زندگی کردیم. سهم امروز ما از گذشته فقط یادها و زخم‌هاست. یادها (خاطرات) می‌مونن ولی با گذشت زمان کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شن… ولی هیچ می‌دونی که یه زخم کهنه با گذر زمان چقدر دردناک‌تر می‌شه؟ حداقل درد یک زخم قدیمی نشونه‌ایه که از خودش به جا می‌ذاره، نشونه‌ای که با نگاه به اون، یاد غروبی سرد و دلگیر می‌افتی که…

از وبلاگ لیلا

یادها و زخم‌ها

سهم من، سهم او

با اجازه‌ی لیلا، دوست دارم ترجمه‌ی تکه‌هایی از یکی از نوشته‌هاش رو اینجا بیارم. شاید اصلا دوست نداشته باشه که نوشته‌هاشو به زبون فارسی اینجا بخونه ولی خب! دوست داشتم که شما اینا رو ببینین و نظر بدین!

…من و سارا همزمان بزرگ شدیم و هم‌زبان…شاید بچگی‌هامون، هر دو به یک اندازه، عاشق بو و طعم گل‌ها بوده‌ایم…

…اون زمانی که سارا شعرهای بچگانه‌ش رو یاد می‌گرفت، من هرچه سرود انقلابی بود، بلد بودم… اون با زبان مادریش اسم گل‌ها رو یاد می‌گرفت و من فقط یاد گرفته بودم که لاله گلی قرمزه که از خون شهیدان وطن
می‌دمه… سارا یاد گرفته بود هر روز به اندازه‌ی همون روز زندگی کنه، و من یاد داده شده بودم که اینقده از آینده بترسم که زندگی الان و امروزم رو از یاد ببرم… به سارا یاد دادن که باید یه سری چیزا رو تو زندگی تجربه کنه، ولی به من یاد داده شد که زندگی کردن با تجربه‌های دیگران برای من کافیه…

بزرگ‌تر شدیم… سارا هر روز بعد مدرسه، کلاس رقص می‌رفت و هفته‌ای دو بار فوتبال می‌رفت. من و بچه‌های محل هر روز در زیرزمین منزل آمنه‌خانم چشم‌انتظار این بودیم که آژیر خطر تموم بشه… سارا که یادگیری زبان دومش رو شروع کرد، اینجا مدرسه‌ای نبود، کتاب نبود، نان نبود، آب نبود… دیگه خبر ندارم که اون سالی که من درس شش ماهم رو در طول یک ماه در زیر درخت توت مدرسه‌ی آفتاب خوندم، یا اون سالی که بدن خون‌آلود شپول و شرمین و ده‌ها بچه‌ی دیگه ترس دنیا رو تو دلم جا داده بودن، یا اون سالی که کمال دیگر نموند و مادرم به دنبال اون ذوب شد، اون سالی که خسرو شهید شد و … سارا چکار می‌کرد»…

…دیگه خبر ندارم که اون لحظاتی که من و دوستام یاد می‌گرفتیم که هر کاری رو دزدکی انجام بدیم، که یاد می‌گرفتیم که برای قایم کردن پنهان‌کاری‌هامون دروغ بگیم، که یاد می‌گرفتیم همه‌ی معناها رو ریز کنیم و به
کمترین اونا راضی بشیم، سارا و دوستاش چی یاد می‌گرفتن؟…

بزرگ‌تر شدیم… من زنی شدم پر از ترس گذشته، حسرت امروز و اهداف پر از شک و تردید فردا، زنی که خیلی تلاش کرد تا جرات اونو داشته باشه که هدفی بزرگ برای خود و زندگیش داشته باشه. سارا تبدیل شد به هزار هدف و آرزوی رنگارنگ کوچک و بزرگ… آرزوهای من کوچک بودن: آرزوی نبودن سرپوشی بین موهای من و باران،… آرزوی عاشق شدن آشکار و … ولی آرزوهای سارا…

و الان… من و سارا هر دو اینجاییم. پشت یک میز قهوه‌ای. داریم سرگذشت کودکی‌هایمان رو برا همدیگه تعریف می‌کنیم… سارا هیچ‌وقت از سایه‌ خودش نترسیده، هیچ باوری بهش به ارث نرسیده، نمی‌دونه جنگ یعنی چی؟ سارا درک نمی‌کنه که چرا بعد این همه سال چرا وقتی که راه می‌رم، هنوز چشمام رو به زمین می‌دوزم، که چرا به چشمای کسی نگاه نمی‌کنم… که چرا… .

گذشته‌ها رو مرور می‌کنم. کسایی رو که دوست می‌داشتم برای چی کشته شدن؟ آیا این زخم‌ها هیچ‌وقت درمان می‌شن؟ سهم من از این دنیا آیا بیشتر از این نبود؟…

سهم من، سهم او

باران و زستان

دوێنێ شه‌وێ بۆ ئه‌‌وه‌ڵ بار بوو که سه‌ری هێندێک له وێبلاگه کووردیه‌کانیشم دا. زۆر ئیحساسێکی خۆشم هه‌بو که له‌گه‌ڵ دنیایه‌کی که‌ش تێکه‌ڵ بوومه‌وه. هه‌ر چه‌ند له زۆر به‌ش له نووسراوه‌کانیان حالی نه‌ده‌بووم به‌ڵام هه‌ر ئه‌وه‌نده‌ی که تێشیان ده‌گه‌یشتم بۆ من زۆر خۆش بوون. شتێکی جالبیش که له‌و سووڕانه‌وه‌ی چه‌ند سه‌عاته‌م له نێو ئه‌و وێبلاگانه پێی‌گه‌یشتم ئه‌وه بوو که دونیای نووسینی وێبلاگی کوردی و فارسی زۆریان پێکه‌وه فه‌ڕق هه‌یه!

زۆر خۆشم له دوو به‌ش له نووسراوه‌کانی «باران» و «هه‌رێمی هیچ» هات که حه‌یفم هات ئێوه‌ش نه‌یانخوێننه‌وه. هه‌ر به‌و بونه‌یه دو له‌ت له‌و نووسراوانه‌م له خواره‌وه بۆ ئێوه‌ی خۆشه‌ویست هێناوه:

باران: چیڕۆکی حه‌زی من بۆ باران چیڕۆکێکی کۆنه‌. هه‌ر به‌ منداڵی حه‌زم له‌ باران بوو، له‌گه‌ڵ گه‌وره‌بوونمدا حه‌زه‌که‌یشم گه‌وره‌تربوو. ئێستا چێژێکی دیکه‌ له‌ باران و به‌تایبه‌تیش سه‌یرکردنی بارینیی وه‌رده‌گرم. ئه‌و ساتانه‌ خۆشترین ساته‌کانی ژیانمن که‌ له‌ بالکۆنۆنه‌که‌مانه‌وه‌ سه‌یری هاتنه‌خواره‌وه‌ی دڵۆپه‌ بارانه‌کان ده‌که‌م. زۆرجارانیش حه‌زده‌که‌م ئه‌وه‌نده‌ له‌به‌ر باران بوه‌ستم تا ئاو به‌ هه‌موو گیانمدا ده‌چۆڕێته‌وه‌….

زستان: دیسان زستانه جوانه‌که. داره‌کان چلوره‌ی سپین یان ئه‌ڵێی شیعره به‌ناتی گه‌وره گه‌وره‌ن و منیش مناڵێکی نه‌وسنم و حه‌ز ئه‌که‌م هه‌موویان بخۆم. ئه‌م زستانه زۆر زۆر سپی و ساردانه‌م خۆش ئه‌وێ. ئه‌م کاتانه‌یه باوه‌شی باوک واتایه‌کی تری هه‌یه. ئه‌م کاتانه‌یه کاتێک مناڵه‌کان له ده‌ره‌وه‌ی سارد دێنه ژووره‌وه خۆیان فڕێ ئه‌ده‌نه باوه‌شم و منیش له ئامێزیان ئه‌گرم و نازیان ئه‌کێشم. ئه‌و کات سوپاسی سه‌رما و زستان ئه‌که‌م، چونکه مناڵه‌کانم ئه‌وه‌نه نزیکمن و من توانای گه‌رم کردنه‌وه‌یانم هه‌یه.

باران و زستان

بچه‌های آخر زمون

پیشنهاد می‌کنم حتما یه سری به «غربتستان» بزنین. همیشه مطالب جالبی توش می‌شه پیدا کرد. نمونه‌ش هم همین مطلب «بچه‌های آخر زمون» که یه تیکه‌هاییشو این پایین با اجازه پانته‌آ خانوم براتون آوردم. ایشون زحمت کشیدن و مجموعه‌ی کاملی از ماجراهای جالب بچه‌های این دوره زمونه رو از منابع مختلف آلمانی جمع‌آوری و ترجمه کردن. دستشون درد نکنه! یه سریش که اینجا هست، بقیه‌شم برین از همونجا بخونین!

  • به نینا می‌گم: صندلی رو روی زمین نکش. پارکت خراش میفته. چند دقیقه بعد از توی راهرو باز صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی روی زمین رو می‌شنوم. وارد اتاق می‌شم و می‌گم: مگه نگفتم نکن، پارکت خط میفته؟ نینا با خونسردی جواب می‌ده: ببین مامان این صندلی بی‌تربیت گوش نمی‌کنه که!
  • لامپ اتاق سوخته. کلاودیا می‌گه: شاید خورشید لامپ خسته شده؟
  • سوزی با من به تعمیرگاه مخصوص هوندا می‌یاد. به دور و برش نگاهی می‌کنه و می‌گه: عجب شانسی داشتیم که ماشینمون هونداست. اینجا فقط هوندا تعمیر می‌کنند!
  • پدر پای کامپیوتر نشسته و یواش یواش داره عصبانی می‌شه، چون کامپیوتر اونجور که می‌خواد کار نمی‌کنه. زیرلبی با خشم می‌گه: آخه چرا این برنامه رو باز نمی‌کنه؟ اولاف کوچولو می‌خواد کمک کنه: ببینم، دکمه‌ی «یالا بازش کن» رو زده‌ای؟
  • یوهانا برای اولین بار به مدرسه رفته و انگار خوشش اومده. شب که پدرش به خونه می‌یاد یوهانا به طرفش می‌دوه و می‌گه: بابا من امروز رفتم مدرسه! خیلی خوب بود! فردا هم می‌رم!
  • سارای کوچولو به مربی مهد کودک می‌گه: من یه چیزی رو نمی‌فهمم. اون موقع که خدا آدم‌ها رو درست می‌کرد این همه گوشت رو از کجا آورد؟!
  • در باغچه پرنده‌ی مرده‌ای رو خاک می‌کنم. دوقلوهای چهارساله‌ام از راه می‌رسند. یکی‌شون می‌گه: مامان، چیکار می‌کنی؟ اون یکی پیشدستی می‌کنه و جواب می‌ده: مگه نمی‌بینی؟ مامان داره پرنده می‌کاره!
  • پسرم می‌گه: مامان، وقتی بزرگ شدم با تو عروسی می‌کنم. جواب می‌دم: بابا رو چیکار کنیم؟ میگه: اون که تا اون موقع مرده!
  • با بی‌حوصلگی به پسرم می‌گم: ببینم، آخرش امروز تو حاضر می‌شی یا نه؟ پسرم با خونسردی جواب می‌ده: من چه می‌دونم؟ مگه علم غیب دارم؟
  • خانمی از دخترم میپرسه: اسمت چیه کوچولو؟ دخترم جواب میده: من چه میدونم؟ ولی مامان همیشه بهم میگه دانیلا!
  • برای استقبال برادرشوهرم از انگلیس به فرودگاه رفته بودیم. فرانسیس ۳ ساله می‌گه: من هم یه بار انگلیس بوده‌ام. باباش می‌پرسه: آره؟ کی انگلیس بودی؟ جواب می‌ده: آخ بابا این قضیه مال خیلی وقت پیشه. تو هنوز به دنیا نیومده بودی!
  • لاورای پنج ساله به خواهر کوچولوش که هنوز مو نداره نگاه می‌کنه و می‌پرسه: آخه تو کی دختر می‌شی؟
  • کرنلیا زمین خورده و زانوش زخم شده: نگاه کن مامان! هم زمین خوردم و هم خون اهدا کردم!
  • دانیل برای حاضر کردن شنیتسل کمک می‌کنه و گوشت می‌کوبه. باباش ازش می‌پرسه: خوب، شام چی داریم؟ دانیل جواب می‌ده: گوشت کتک‌خورده!
  • من روز بیست و هفتم جولای به دنیا اومده‌ام. عجیبه. درست روز تولدم!
  • خرگوشهای دوستم بچه‌دار شده‌اند. به پسرش لوکا که ۴ سالشه می‌گم: یهو این همه بچه‌خرگوش از کجا اومدن؟ با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب می‌ده: خوب از توی قفس دیگه!
  • ماروین ۵ ساله با پدرش در سینما فیلمی درباره‌ی دایناسورها نگاه میکنه. از پدرش می‌پرسه: بابا، وقتی تو جوون بودی دایناسورها هم وجود داشتن دیگه، نه؟
  • بابای کاتارینا داره پای منقل کباب درست می‌کنه. انبر رو به شوخی تکون می‌ده و می‌گه: بده اون دماغت رو! می‌خوام کبابش کنم! کاتارینا با وحشت می‌گه: نه! برای گل بو کردن لازمش دارم!
بچه‌های آخر زمون

جهان واقعی!

جامعه‌ی صنعتی مردم را وادار می‌کند به شکل کاملا غیر همخوان با الگوی طبیعی رفتار انسانی عمل کنند. برای مثال سیستم نیاز به پزشک، ریاضیدان، مهندس و … دارد و نمی‌تواند بدون آن‌ها کار کند. بنابراین فشار زیادی به کودکان وارد می‌شود. برای یک نوجوان اصلا طبیعی نیست که بیشتر وقت خود را پشت میز تحریر و در حال مطالعه بگذراند. یک نوجوان سالم نیاز دارد وقت خود را صرف تعامل فعال با جهان واقعی کند.

از مقاله‌ی «آزادی انسانی مغلوب جامعه‌ی صنعتی»، ترجمه گلاره اسدی

جهان واقعی!

سرسپرده

وقتی کارگران بدلیل پیشرفت‌های فناوری کار خود را از دست می‌دهند و باید دوباره «تحت تصمیم» قرار گیرند، هیچکس نمی‌پرسد که آیا این اجبار برای آن‌ها تحقیرآمیز است یا نه. همه به راحتی پذیرفته‌اند که مردم باید در مقابل فناوری سر تعظیم فرود آورند.

از مقاله‌ی «آزادی انسانی مغلوب جامعه‌ی صنعتی»، ترجمه گلاره اسدی

سرسپرده

اندیشه دریایی

هنگامی که تو می‌گویی «باد به مشرق می‌وزد» من می‌گویم «آری به مشرق می‌وزد» زیرا نمی‌خواهم تو بدانی که اندیشه‌ی من در بند باد نیست، بلکه در بند دریاست. تو نمی‌توانی اندیشه‌های دریایی مرا دریابی و من هم نمی‌خواهم که تو دریابی. می‌خواهم در دریا تنها باشم!…

جبران خلیل جبران

اندیشه دریایی