مهم نیست کی هستی، چه جوری فکر میکنی و چی داری! مهم فقط اینه که چقدر قدرت تبلیغت قویه! که چقدر رسانه در اختیار داری! بازی ناجوانمردانهایه…
نویسنده: جعفر محمدی
استراتژی
از این گفته ناپلئون هم خیلی خوشم اومد که میگه: «اگه با دشمنی زیاد بجنگی، بعد مدتی همه استراتژیهاتو یاد میگیره»!
تاکسی و موبایل
ذوق اجرای یه سناریوی جدید باعث شد که دم غروبی اینقده کنار خیابون بایستیم تا یه تاکسی خالی رو گیر بیاریم و دربست کرایهاش کنیم تا مقصد. چند دقیقهای که میگذره، رضا موبایلشو در مییاره و شماره منو می گیره، موبایلمو میذارم چند زنگ بخوره [که قشنگ توجه راننده جلب بشه]، بعد گوشیمو ور میدارم و میگم «الو…»، همزمان رضا هم میگه «الو، سلام» [و دزدکی موبایلو قطع میکنه که پول الکی برامون نیفته] و من جواب میدم «سلام. چطوری؟» و به همین صورت یه مکالمه دو نفره رو با هم شروع میکنیم (مکالمه در مورد اینکه دیکشنری زبان خوب سراغ داری و چه جوری میشه قفل این آکسفورده رو شکست و از این حرفا) و حواسمون هم هست که راننده داره با بهت به حرفامون گوش میده که اینا دیوونن مگه بغل هم نشستن دارن با موبایل با هم حرف میزنن!!!
وقتی که مطمئن میشیم فضول درد آقای راننده خوب گل کرده، یهو روند صحبتها رو عوض میکنیم و جوری صحبت میکنیم که انگار هر کدوممون داریم با یه نفر جداگونه دیگه صحبت میکنیم. وقتی که راننده خوب تعجب میکنه که «اِاِ مگه اینا با هم صحبت نمیکردن پس چی شد که یهو همه چی عوض شد؟» ما باز هم روند صحبتها رو عوض میکنیم و دوباره جواب همدیگه رو میدیم… در هر دو حالت هم بعضی وقتا مثلا من به اونی که پشت خطه میگم «بذار بپرسم برات…» و گوشی رو مییارم پایین و رو به رضا میگم که «ببخشید یه لحظه، یه سوال دارم: تو میدونی که فلان چیز چه جوری میشه؟» و رضا هم جلوی گوشیشو با کف دستش میگیره و جواب منو میده و من هم همون جوابو تحویل طرف مقابلم میدم! و …
همین روند ادامه پیدا میکنه و بالاخره یکیمون قطع میکنه و اون یکی هم دو سه دقیقه بعد قطع میکنه و حالا (مث خانومهای در حال سبزی پاک کردن -چشمک-) تلفنهامونو برا هم تعریف میکنیم! -:دی-
راننده که هنگ کرده بود، میخواست یه جوری ته و توی قضیه رو دربیاره و باب صحبت رو باز کنه، میگه: «ببخشید قربان، یه سوال میتونم بپرسم؟ شرمنده که حرفاتونو گوش میدادم، آخه بحث دیکشنری آکسفورد شد که شرکت ما نمایندگیشه!!! اون قفل رو گفتین چه جوری میشه شکست؟…» من و رضا که اینو میشنویم، مطمئن میشیم که تمام حرفامونو با دقت گوش داده بنده خدا و دو نقطه دی میشیم خفن که بهبه چه بحثی رو تصادفا انتخاب کردیم! این سوال و بقیه سوالاشو هم محترمانه میپیچونیم و تا چند روز خوش میشیم با خودمون… –چشمک-
راه یا هدف
در اکثر مواقع، راهی که طی میشه، خیلی مهمتر از نتیجهاییه که بعد از طی شدن راه بدست مییاد. ولی بیشتر ماها اینقده به نتیجه بها میدیم که راه، اصلا به چشممون نمییاد، چه برسه به اینکه اهمیت و لذت اونو درک هم بکنیم!
فقر
کسی که از نظر ذهنی فقیر نباشه، از لحاظ مالی فقیر نمیشه.
روح بزرگ یه آدم کوچولو
وقتی یه بچه سه ساله، از شما دلگیره و چیزی نمیگه و شلوغ نمیکنه و فقط خاموش یه گوشه میشینه، وقتی شما با وجود اینکه میدونین جریان چیه ولی با اصرار ازش میپرسین که چی شده و چرا حرف نمیزنه و اونم چیزی نمیگه، وقتی که دیگه خیلی اصرار میکنین و اون یه دفعه لبهاش شروع میکنه به لرزیدن و خودشو میاندازه تو بغل شما و اشکه که داره میریزه، یعنی اینکه میشه از همین الان میشه تو خیلی چیزا، روش حساب کرد…
دروغ، آمار و تراژدی
استالین میگه: «مرگ یک نفر تراژدیه، مرگ یک میلیون نفر آمار»! و یا معادلش از دید من: «سعی کن دروغی که میگی اینقدر بزرگ باشه که همه باور کنن»!
نامه
تقریبا هیچی منو سورپرایز نمیکنه غیر یه چیز: دریافت یه نامه پستی! چیزی که همیشه دوست داشتهام. اواخر دوران ابتدایی تا سالهای آخر دبیرستان، مجلهها و روزنامهها رو ورق میزدم تا ببینم چه آگهیهایی چاپ شده که میشه ازشون کاتالوگ خواست که بخوام و از اون به بعدش برای گرفتن یه نامه لحظه شماری کنم. یه سال رو هم زبان اسپرانتو رو به صورت مکاتبهای خوندم و نامههای زیادی بین من و استادم رد و بدل شد. بعدش هم یه دوست آرژانتینی پیدا کردم که با زبون اسپرانتو با هم نامهنگاری میکردیم… همهی اینا ولی به خاطر یه چیز بود: شوق گرفتن یه نامه! پستچی شهرمون منو میشناخت. حتی اگه پشت یه نامه فقط اسمم نوشته میشد، صاف میآورد دم در خونهمون.
و من چه لذتی میبردم.
آقای پستچی خونهشون یه جایی بود که برا رفتن به خونهشون، از جلو در خونهی ما رد میشد. یادمه هر وقت که میدیدمش قلبم به تپش میافتاد؛ یه انتظار همیشگی شیرین. و اونم بعضی وقتا سورپرایزم میکرد. به جای اینکه با موتور اداره نامهی منو بیاره، نامه رو میذاشت تو جیبش تا آخر وقت که میرفت خونه، دم در خونهمون بیاد و نامهی منو بده دستم. و حتم دارم که اونم لذتی میبرد از اشتیاق من!
سالهاست که دیگه خیلی کم میرم شهرمون. دیگه انتظار گرفتن هیچ نامهای رو هم نمیکشم. دیگه دیدن آقای پستچی تپشهای قلبمو چند برابر نمیکنه. ولی آقا رسول پستچی رو دوست دارم. جزئی از خاطرات شیرین زندگیمه…
وقتی دو سه هفته پیش، طبق معمول هر شب، مامان زنگ زد و بین حرفا ازش پرسیدم چه خبر و اونم گفت که آقا رسول پستچی –که سن زیادی هم نداشت- فوت شد، عرق سردی رو بدنم نشست. خیلی ناراحت شدم. خیلی خیلی کم پیش مییاد که با مرگ یکی ناراحت بشم، ولی مرگ آقا رسول، غصهدارم کرد. انگار تکهای از خاطرات شیرین و عزیزم رو ازم گرفته باشن، …
ستاره و لبخند
عید فطر که رفته بودم سردشت، یه شب که بیرون خونه بودم، نمیدونم چی شد که سرمو بالا گرفتم و یهو آسمونو دیدم که پر ستارهست. سالها بود که آسمون پر ستاره رو فراموش کرده بودم. کلی ذوق زده شدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که بگردم و ستارهمو پیدا کنم. شاید بیشتر از شش هفت سال بود که ستارهمو ندیده بودم. ستارهم خیلی خاطره برام زندگی کرد: روزایی که شباش زیر درختها رو به آسمون دراز میکشیدیم و ستارهها رو نگاه میکردیم. روزهایی که فکر می کردیم هر کسی تو آسمون یه ستاره داره که با تولدش به دنیا اومده و با مرگش هم خاموش میشه. روزهایی که یکی از نگرانیهای بزرگم این بود که چرا نمیدونم کدوم ستارهی آسمون مال منه؟ روزهایی که تصمیم گرفتم که یه ستاره رو نشون کنم که مال خودم باشه و شبها برم نگاش کنم و بهش لبخند بزنم. روزهایی که دغدغهام این بود که یه ستارهی کوچیک کم نور، تو یه گوشهی پرت آسمون، انتخاب کنم که خیلی از شبها نتونم ببینمش و بهش لبخند بزنم ولی در عوض خیالم راحت باشه که احتمالش خیلی کمه که کس دیگهای هم این ستاره رو برا خودش نشون کرده باشه یا یه ستارهی پرنور رو انتخاب کنم که هر شب ببینمش و بهش لبخند بزنم ولی خطر اینو به جون بخرم که ممکنه ستارهی من ستارهی یکی دیگه هم باشه (و آخرش هم یه چیزی بین این دو تا رو انتخاب کردم که به دومی نزدیکتر بود)، روزهایی که دغدغهام این بود که کسی نفهمه ستارهم کدومه و از کسی هم نشونی ستارهشو نپرسم که ستارهم یگانگیشو برام از دست نده و شادیهام ازم گرفته نشه، روزهایی که با دوستامون آسمونو نگاه میکردیم و همگی به ستارههامون لبخند میزدیم و خدا میدونه که چندتامون به یه ستاره لبخند میزدیم! روزهایی که شاد بودیم و سوسو زدن یه ستاره، دلیل بزرگی بود برای لبخندها و شادیهایمان….
خندهی تلخ
تازه نشسته بودن و داشتن آماده میشدن برای ادامه درس. یهو یکیشون بی هیچ مقدمهای پرسید که «استاد شما موقع بمباران شیمیایی، سردشت بودین؟» سوال در مورد چیزی بود که نمیتونستم در موردش حرف نزنم. شروع کردم به صحبت کردن از جنگ و بمباران و آوارگی و شیمیایی و همهی اون سالها. سالهایی که مردم با همهی مصیبتشون، سرزندهتر از الانشون بودن. این قدر حرف زدم که فرصتی نموند برای درس دادن، ولی خوب، اشاره کردم به چیزایی که دوست داشتم برای یکبار هم که شده، لااقل در موردش شنیده باشن!
بعضی خاطرهها با مزه بودن. وقتی که تعریف میکردم، میخندیدم – و میخندیدند- ولی پشت اون خندهها برای من یه درد هم بود. دردی که غیر از کسایی که تو اون شرایط بودن برای کسی قابل درک نیست. خاطرههایی که وقتی یه جایی مثل اینجا تعریفشون میکنم میخندم، ولی وقتی تو خلوت خودم یادآوریشون میکنم، …
اینا رو که گفتم یاد اون آقاهه افتادم. درست یه هفته قبل این کلاس. شب جمعه بود. با رضا داشتیم با یه تاکسی تو بابلسر، دربست از داخل شهر میرفتیم کنار ساحل (پارکینگ دو). راننده از ما پرسید کجایی هستیم. وقتی فهمید من کجاییام، گفت که اونم کلی سال اون ورا بوده، موقع جنگ، برا خدمت سربازی. کلی هم خاطره تعریف کرد و خودمونی شدیم و خندیدیم. از حرفاش فهمیدیم که بیشتر از دو سال اونجا بوده، وقتی پرسیدیم چند سال اونجا خدمت کرده، گفت: هفت سال! رضا به شوخی بهش گفت: احتمالا اون موقعها شمردن بلد نبودین که به جای دو سال، هفت سال خدمت کردین! آقاهه گفت: آره! شمردن بلد نبودیم. حق دارین. بچههام هم همیشه همینو بهم میگن. نبودین که بفهمین چرا؟ که چرا هفت سال اونجا بودم، که چرا وقتی که لازمه که باشی، دیگه به سال و ماه فکر نمیکنی…