آیا می‌دانید که …

وقتی یه نوزاد گریه می‌کنه با صدای ش..ش.. آرام می‌شه. اینم به دلیل خاطرات صدای آبیه که اطراف نوزاد رو قبلنا تو دل مادر گرفته بوده! همین هم هست که صدای ساحل دریا به آدم آرامش می‌ده!

هیچ‌کی نمی‌تونه با حبس نفسش، خودکشی کنه.

تازه، هیچ‌کی هم نمی‌دونه برا چی صدای اردک‌ها اکو نمی‌شه!

آیا می‌دانید که …

در راه مونده

جاتون خالی مسیر دوازده ساعته‌ی تا تهران رو ما بیست و شش ساعته اومدیم! ماجرا از این قرار بود که ساعت یازده شب، در بین راه، نرسیده به میانه ماشین ما موتور سوزوند. ما تو اون سرمای دبش حدود سه ساعت و نیم منتظر موندیم تا شاید راننده‌ی خفن ما بتونه ماشینو درست کنه یا یه ماشین دیگه برا مسافرا پیدا کنه!!! ولی از شانس بد ما چون آخرین روز تعطیلات بود، هیچ ماشین خالی‌ای پیدا نشد که نشد. همینجوری که داشتیم تو سرما می‌لرزیدیم یه پلیس محترم پیداشون شد که لطف کرد و ما رو چهار نفر چهار نفر با الگانسشون سرویس دادن و به نزدیک‌ترین روستا منتقل کردن که تو مسجد گرم بشیم و تا فرداش اونجا بخوابیم. تو اون سرما نمی‌دونین که الگانس سواری چه حالی می‌ده ؛)

خلاصه شب رو تو مسجد با یه بخاری قدیمی چوب‌سوز سر کردیم. فرداش هم به خاطر اینکه نه تعاونی جوابگو بود و نه راننده تا ظهر همین‌‌جوری علاف موندیم. بالاخره سر ظهر جناب راننده با یه مینی بوس از میانه برگشتن و فرمودن که یه ماشین تو میانه آماده‌س که ما رو ببره تهران و این مینی‌بوس هم شما رو تا میانه می‌رسونه. ما هم خوشحال از اینکه بالاخره داریم از دربدری خلاص می‌شیم سوار مینی‌بوس شدیم. یه ساعت و خورده‌ای طول کشید که به میانه برسیم. اونجا که رسیدیم دیدیم نه ماشینی در کاره نه هیچی! راننده مینی‌بوس هم می‌گفت که به من ربطی نداره! اینجوری بود که خلاصه راننده‌ی عزیزمون ما از سر خودشون وا کردن! هیچ‌کی هم حال نداشت یه ساعت و خورده‌ای مسیر اومده رو برگرده که حال اون جونور رو بگیره!

اونجا هم تا ماشین گیرمون اومد و اینا کلی معطل شدیم. ولی بالاخره با یه اتوبوس درب داغون دیگه تونستیم عازم تهران بشیم. و ساعت نه شب برسیم تهران! یعنی جاتون خالی یه سفر بیست و شش ساعته‌ی پر خاطره!

ولی خداییش از همه‌ی سختی‌ها و دردسرها که بگذریم، اون شب تو مسجد خیلی حال داد! همه شده بودیم عین مصیبت‌زده‌ها! برا همدیگه آب می‌آوردیم، همدیگه رو گرم می‌کردیم، خوردنی‌هامونو تقسیم می‌کردیم و هر کسی برای راحتی بقیه یه کاری رو تقبل می‌کرد…

در راه مونده

شادی واقعی؟

یه وقتایی پیش می‌یاد که آدم وظیفه‌ش می‌دونه که به یکی کمک کنه و اونو از شرایط روحی بدی که توش هست در بیاره… اون وقت با شاد شدن اونه که آدم با تمام وجود شادی رو احساس می‌کنه…

یه وقتایی پیش می‌یاد که می‌خوای به یکی کمک کنی تا شرایط بدی که خودت توش هستی رو برای یه مدت کوتاهی فراموش کنی و با شاد کردن اون برای چند لحظه هم که شده مزه‌ی شادی واقعی رو بچشی…

یه وقتایی هم پیش می‌یاد که تو بخوای نقش بالا رو برا یکی بازی کنی که اونم دقیقا بخواد همون نقش رو برا تو بازی کنه… می‌دونی اون وقت بعد گذشت یه مدت کوتاه چی می‌شه؟… برا مدت‌ها مبهوت و منفعل می‌شی!… می‌دونی برا چی؟ …

شادی واقعی؟

باران و زستان

دوێنێ شه‌وێ بۆ ئه‌‌وه‌ڵ بار بوو که سه‌ری هێندێک له وێبلاگه کووردیه‌کانیشم دا. زۆر ئیحساسێکی خۆشم هه‌بو که له‌گه‌ڵ دنیایه‌کی که‌ش تێکه‌ڵ بوومه‌وه. هه‌ر چه‌ند له زۆر به‌ش له نووسراوه‌کانیان حالی نه‌ده‌بووم به‌ڵام هه‌ر ئه‌وه‌نده‌ی که تێشیان ده‌گه‌یشتم بۆ من زۆر خۆش بوون. شتێکی جالبیش که له‌و سووڕانه‌وه‌ی چه‌ند سه‌عاته‌م له نێو ئه‌و وێبلاگانه پێی‌گه‌یشتم ئه‌وه بوو که دونیای نووسینی وێبلاگی کوردی و فارسی زۆریان پێکه‌وه فه‌ڕق هه‌یه!

زۆر خۆشم له دوو به‌ش له نووسراوه‌کانی «باران» و «هه‌رێمی هیچ» هات که حه‌یفم هات ئێوه‌ش نه‌یانخوێننه‌وه. هه‌ر به‌و بونه‌یه دو له‌ت له‌و نووسراوانه‌م له خواره‌وه بۆ ئێوه‌ی خۆشه‌ویست هێناوه:

باران: چیڕۆکی حه‌زی من بۆ باران چیڕۆکێکی کۆنه‌. هه‌ر به‌ منداڵی حه‌زم له‌ باران بوو، له‌گه‌ڵ گه‌وره‌بوونمدا حه‌زه‌که‌یشم گه‌وره‌تربوو. ئێستا چێژێکی دیکه‌ له‌ باران و به‌تایبه‌تیش سه‌یرکردنی بارینیی وه‌رده‌گرم. ئه‌و ساتانه‌ خۆشترین ساته‌کانی ژیانمن که‌ له‌ بالکۆنۆنه‌که‌مانه‌وه‌ سه‌یری هاتنه‌خواره‌وه‌ی دڵۆپه‌ بارانه‌کان ده‌که‌م. زۆرجارانیش حه‌زده‌که‌م ئه‌وه‌نده‌ له‌به‌ر باران بوه‌ستم تا ئاو به‌ هه‌موو گیانمدا ده‌چۆڕێته‌وه‌….

زستان: دیسان زستانه جوانه‌که. داره‌کان چلوره‌ی سپین یان ئه‌ڵێی شیعره به‌ناتی گه‌وره گه‌وره‌ن و منیش مناڵێکی نه‌وسنم و حه‌ز ئه‌که‌م هه‌موویان بخۆم. ئه‌م زستانه زۆر زۆر سپی و ساردانه‌م خۆش ئه‌وێ. ئه‌م کاتانه‌یه باوه‌شی باوک واتایه‌کی تری هه‌یه. ئه‌م کاتانه‌یه کاتێک مناڵه‌کان له ده‌ره‌وه‌ی سارد دێنه ژووره‌وه خۆیان فڕێ ئه‌ده‌نه باوه‌شم و منیش له ئامێزیان ئه‌گرم و نازیان ئه‌کێشم. ئه‌و کات سوپاسی سه‌رما و زستان ئه‌که‌م، چونکه مناڵه‌کانم ئه‌وه‌نه نزیکمن و من توانای گه‌رم کردنه‌وه‌یانم هه‌یه.

باران و زستان

مصالحه فناوری و آزادی

برقراری مصالحه‌ای با دوام بین فناوری و آزادی امری غیر ممکن است. چون تا به امروز فناوری نیروی اجتماعی قدرتمندتری بوده و مرتبا نیز در حال پیشی گرفتن از آزادی است. وقتی فناوری جدیدی با حق انتخاب مصرف کننده پا به عرصه می‌گذارد، بدین معنی نیست که تا آخر انتخابی باقی بماند. در بسیاری از موارد فناوری نوین، جامعه را طوری تغییر می‌دهد که افراد بالاخره وادار به استفاده از آن شوند.

فناوری با سرعت زیاد پیشرفت می‌کند و در آن واحد آزادی را از چند سو مورد حمله قرار می‌دهد. برای مواجهه با هر یک از این حملات، مبارزه‌ی اجتماعی خاصی مورد نیاز است. آن‌هایی که مدافع آزادی‌اند مغلوب تعدد حملات جدید و سرعت گسترش آن‌ها می‌شوند، در نتیجه مقاومتشان از بین می‌رود. موفقیت در این راه تنها در صورتی امکان‌پذیر است که مدافعان آزادی با کل سیستم به مبارزه برخیزند که در آن صورت انقلاب به وقوع خواهد پیوست نه اصلاحات.

از مقاله‌ی «آزادی انسانی مغلوب جامعه‌ی صنعتی»، ترجمه گلاره اسدی

مصالحه فناوری و آزادی

بچه‌های آخر زمون

پیشنهاد می‌کنم حتما یه سری به «غربتستان» بزنین. همیشه مطالب جالبی توش می‌شه پیدا کرد. نمونه‌ش هم همین مطلب «بچه‌های آخر زمون» که یه تیکه‌هاییشو این پایین با اجازه پانته‌آ خانوم براتون آوردم. ایشون زحمت کشیدن و مجموعه‌ی کاملی از ماجراهای جالب بچه‌های این دوره زمونه رو از منابع مختلف آلمانی جمع‌آوری و ترجمه کردن. دستشون درد نکنه! یه سریش که اینجا هست، بقیه‌شم برین از همونجا بخونین!

  • به نینا می‌گم: صندلی رو روی زمین نکش. پارکت خراش میفته. چند دقیقه بعد از توی راهرو باز صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی روی زمین رو می‌شنوم. وارد اتاق می‌شم و می‌گم: مگه نگفتم نکن، پارکت خط میفته؟ نینا با خونسردی جواب می‌ده: ببین مامان این صندلی بی‌تربیت گوش نمی‌کنه که!
  • لامپ اتاق سوخته. کلاودیا می‌گه: شاید خورشید لامپ خسته شده؟
  • سوزی با من به تعمیرگاه مخصوص هوندا می‌یاد. به دور و برش نگاهی می‌کنه و می‌گه: عجب شانسی داشتیم که ماشینمون هونداست. اینجا فقط هوندا تعمیر می‌کنند!
  • پدر پای کامپیوتر نشسته و یواش یواش داره عصبانی می‌شه، چون کامپیوتر اونجور که می‌خواد کار نمی‌کنه. زیرلبی با خشم می‌گه: آخه چرا این برنامه رو باز نمی‌کنه؟ اولاف کوچولو می‌خواد کمک کنه: ببینم، دکمه‌ی «یالا بازش کن» رو زده‌ای؟
  • یوهانا برای اولین بار به مدرسه رفته و انگار خوشش اومده. شب که پدرش به خونه می‌یاد یوهانا به طرفش می‌دوه و می‌گه: بابا من امروز رفتم مدرسه! خیلی خوب بود! فردا هم می‌رم!
  • سارای کوچولو به مربی مهد کودک می‌گه: من یه چیزی رو نمی‌فهمم. اون موقع که خدا آدم‌ها رو درست می‌کرد این همه گوشت رو از کجا آورد؟!
  • در باغچه پرنده‌ی مرده‌ای رو خاک می‌کنم. دوقلوهای چهارساله‌ام از راه می‌رسند. یکی‌شون می‌گه: مامان، چیکار می‌کنی؟ اون یکی پیشدستی می‌کنه و جواب می‌ده: مگه نمی‌بینی؟ مامان داره پرنده می‌کاره!
  • پسرم می‌گه: مامان، وقتی بزرگ شدم با تو عروسی می‌کنم. جواب می‌دم: بابا رو چیکار کنیم؟ میگه: اون که تا اون موقع مرده!
  • با بی‌حوصلگی به پسرم می‌گم: ببینم، آخرش امروز تو حاضر می‌شی یا نه؟ پسرم با خونسردی جواب می‌ده: من چه می‌دونم؟ مگه علم غیب دارم؟
  • خانمی از دخترم میپرسه: اسمت چیه کوچولو؟ دخترم جواب میده: من چه میدونم؟ ولی مامان همیشه بهم میگه دانیلا!
  • برای استقبال برادرشوهرم از انگلیس به فرودگاه رفته بودیم. فرانسیس ۳ ساله می‌گه: من هم یه بار انگلیس بوده‌ام. باباش می‌پرسه: آره؟ کی انگلیس بودی؟ جواب می‌ده: آخ بابا این قضیه مال خیلی وقت پیشه. تو هنوز به دنیا نیومده بودی!
  • لاورای پنج ساله به خواهر کوچولوش که هنوز مو نداره نگاه می‌کنه و می‌پرسه: آخه تو کی دختر می‌شی؟
  • کرنلیا زمین خورده و زانوش زخم شده: نگاه کن مامان! هم زمین خوردم و هم خون اهدا کردم!
  • دانیل برای حاضر کردن شنیتسل کمک می‌کنه و گوشت می‌کوبه. باباش ازش می‌پرسه: خوب، شام چی داریم؟ دانیل جواب می‌ده: گوشت کتک‌خورده!
  • من روز بیست و هفتم جولای به دنیا اومده‌ام. عجیبه. درست روز تولدم!
  • خرگوشهای دوستم بچه‌دار شده‌اند. به پسرش لوکا که ۴ سالشه می‌گم: یهو این همه بچه‌خرگوش از کجا اومدن؟ با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب می‌ده: خوب از توی قفس دیگه!
  • ماروین ۵ ساله با پدرش در سینما فیلمی درباره‌ی دایناسورها نگاه میکنه. از پدرش می‌پرسه: بابا، وقتی تو جوون بودی دایناسورها هم وجود داشتن دیگه، نه؟
  • بابای کاتارینا داره پای منقل کباب درست می‌کنه. انبر رو به شوخی تکون می‌ده و می‌گه: بده اون دماغت رو! می‌خوام کبابش کنم! کاتارینا با وحشت می‌گه: نه! برای گل بو کردن لازمش دارم!
بچه‌های آخر زمون

کردار ما

وبلاگ رضا رو که خوندم، تک جمله‌‌ای داشت که اونقده قشنگ بود که منو مجبور کنه که بیام اینجا چند خطی بنویسم! اون جمله‌ی قشنگ این بود: «نتیجه‌ی مسابقات دو قبل از شلیک تپانچه در باور دونده‌ها رقم خورده است».

شدیدا به این جمله اعتقاد دارم. ولی بارها و بارها اتفاق افتاده که با وجود اینکه اون نتیجه تو باورم رقم خورده بوده، ولی باز هم (نمی‌دونم به چه امیدی؟!؟) با تمام وجود دویده‌ام! تا شاید باوری را به ناباوری تبدیل کنم!!

تلاش و جنگیدن که جای خود دارن، محترم! ولی وقتی باوری رقم می‌خوره دیگه هیچ چیزی نمی‌تونه جلوی تبدل شدن اونو به واقعیت بگیره! تلاش وقتی مفهوم پیدا می‌کنه که تو اون باوره هنوز راهی برای تلاش باقی مونده باشه!

کردار ما

سرسپرده

وقتی کارگران بدلیل پیشرفت‌های فناوری کار خود را از دست می‌دهند و باید دوباره «تحت تصمیم» قرار گیرند، هیچکس نمی‌پرسد که آیا این اجبار برای آن‌ها تحقیرآمیز است یا نه. همه به راحتی پذیرفته‌اند که مردم باید در مقابل فناوری سر تعظیم فرود آورند.

از مقاله‌ی «آزادی انسانی مغلوب جامعه‌ی صنعتی»، ترجمه گلاره اسدی

سرسپرده

جهان واقعی!

جامعه‌ی صنعتی مردم را وادار می‌کند به شکل کاملا غیر همخوان با الگوی طبیعی رفتار انسانی عمل کنند. برای مثال سیستم نیاز به پزشک، ریاضیدان، مهندس و … دارد و نمی‌تواند بدون آن‌ها کار کند. بنابراین فشار زیادی به کودکان وارد می‌شود. برای یک نوجوان اصلا طبیعی نیست که بیشتر وقت خود را پشت میز تحریر و در حال مطالعه بگذراند. یک نوجوان سالم نیاز دارد وقت خود را صرف تعامل فعال با جهان واقعی کند.

از مقاله‌ی «آزادی انسانی مغلوب جامعه‌ی صنعتی»، ترجمه گلاره اسدی

جهان واقعی!

ماجراهای تاکسی

پیرمرده داغ کرده بود و می‌گفت: «آخه جوون! تو چه جوریه که می‌گی اصول دینت سه تاست؟ ما که تو دوران طاغوتی‌ها بودیم می‌دونستیم که پنج‌تاست… آره دیگه! باید هم اینجوری باشه… میدونای توحید و امامت و نبوت داریم ولی اینا که عدل و معاد حالیش نمی‌شه، براش میدون نمی‌ذارن، شما جوونا هم اونا رو راحت فراموش می‌کنین چون از همه‌ی اون اصول فقط اسم میدوناش برا شما جوونای معصوم مونده…» بنده خدا هم داشت به حرفای راننده گوش می‌داد تا به توحید رسیدیم و پیاده شد! اون پیاده شد، ولی هنوز آقای راننده غرولند می‌کرد که: «جوونا دارن همه‌چی‌شونو از دست می‌دن و اینا! اون وقتا پایه‌ها درست بود و الانا …».

من خودم اعتقاد دارم که خیلی از چیزا خیلی ربطی به حکومت‌ها و دولت‌ها نداره، البته منکر تاثیر اونا هم نیستم. من نقش و تاثیر «گذر زمان، پیشرفت تکنولوژی و تسلط اون بر تمام ابعاد وجود آدمی، رسانه‌ها و تبلیغات ویرانگر، از بین رفتن فرهنگ اصیل و بومی و بی‌هویتی نسل جدید در سایه‌ی تلویزیون» رو بیشتر از نقش تغییر حکومت می‌دونم. اینا رو که به اون آقا گفتم، گفتش که: «من اصلا اینا رو قبول ندارم!… چی می‌گی آقا!… دلت خوشه ها! چیزای ساده‌تر رو نگاه کن خودت می‌فهمی! مثلا قدیما دزدا مرد بودن، من هیچ وقت یادم نمی‌ره که یه دزدی داشت یه دزد دیگه رو می‌زد به خاطر اینکه از یه کفترباز فقیر بدبخت دزدی کرده بود! ولی الان چی؟ از بس که همه‌ی مملکت دزد شده، همه‌ی دزدا رو بی‌شرف و نامرد کرده!.. همینو بگیر و برو جلو…»

واقعا اون چیزایی که من تاثیراشونو بیشتر از بقیه می‌دونم، اگه حکومت یه حکومت دیگه بود، باز هم همین‌قدر اثرای شدید داشتن؟…

ماجراهای تاکسی