اعترافات

شدیدا کینه‌ای و لج‌بازم.

فضولم و بعضی وقتا زیادی تو کار دیگران دخالت می‌کنم.

روحیه تقریبا خشن و مبارزه‌جویانه‌ای بر خلاف ظاهر تقریبا آرامم دارم.

حس ناسیونالیستی شدیدا بالاست.

هر آنکس که از دیده‌ام برود، از دلم می‌رود! ولی هر آنکس به دیده‌ام بازگردد با همون پروفایل قبلی به دلم بازگردد.

خیلی تنبلم و اگه انگیزه و علاقه شدیدی به کارم نداشته باشم، معمولا کارام پیش نمی‌ره.

انتظاراتم از اطرافیانم زیاده. و شاید اگه کسی همون انتظارات رو ازم داشته باشه، بعضی وقتا به نظرم غیرمعقول و غیر منطقی بیاد.

خودرای هستم و در تصمیم‌گیری‌های شخصی خیلی به خودم فکر می‌کنم.

علیرغم اینکه در ظاهر می‌گم که نظرات دیگران و حرفاشون برام اهمیت ندارن ولی در باطن دارن (مصلحت اندیشی زیاد هم جزو این می‌شه).

پرونده دوران کودکی و نوجوانی‌ام بچه مثبتی نیست. تقریبا هر خلاف معمولی که هم سن و سال‌هام داشتن، من مجموع‌شونو داشتم.

بعضی وقتا با این دید که من و شرایط موجود اون وقتم با دیگران فرق می‌کنه و خاصه، به خودم اجازه می‌دم کارهایی که از نظرم درست نیست رو هم انجام بدم.

دوست دارم مورد تحسین و تمجید دیگران باشم. البته این همیشه هم بد نیست. این حس کمک می‌کنه تا جایی که می‌تونم خوب باشو به دیگران کمک کنم.

بعضی وقتا به این نتیجه می‌رسم، که خودمونو مسخره کردیم که داریم زندگی می‌کنیم. ولی باید زندگی کنیم.

قدر آدمایی رو که دوروبرم هستن اونجوری که باید، نمی‌دونم. حتی قدر امکانات و توانایی‌ها و بقیه چیزای دیگه‌م رو هم.

در مورد آدم‌ها خیلی صفر و یکی هستم، یا دوستشون دارم و هر کاری از دستم بر بیاد براشون می‌کنم یا ازشون متنفرم و چشم ندارم ببینمشون. عموما حد وسطی برای این قضیه نمی‌شناسم.

اعترافات

هوشی‌مین، استقلال و جنگ‌های ویتنام

جدیدا علاقه خاصی به هوشی‌مین پیدا کرده‌ام. جدیدا خیلی به این موضوع فکر می‌کنم که چرا خدا نذاشت هوشی‌مین ۷ سال بیشتر زنده بماند تا تمام شدن جنگ در ویتنام و وحدت بخش شمالی و جنوبی را ببیند؟ اگه خدا «۱۰ سال زنده بودن» به من می‌بخشید، به احتمال خیلی زیاد اونو به هوشی‌مین هدیه می‌دادم!

هوشی‌مین یکی از ۱۵ نام مستعار نگوین نهانه در طول سال‌های مبارزات آزادی‌بخش‌اش بود. هوشی‌مین نمونه درخشان روحیه‌ای بود که ذاتا انقلابی‌ست. وی نمونه نادری از رهبران مادام‌العمر در جهان است که حکومتش به دیکتاتوری منجر نشد و تا آخرین لحظه زندگیش محبوب همه باقی ماند.

دکتر هوشی‌مین در سال ۱۸۹۰ متولد شد. بیست سال اول زندگی‌اش را در ویتنام (مستعمره فرانسه) سپری کرد. در ۲۱ سالگی به فرانسه رفت و تحصیلات خود را آنجا ادامه داد. در همین ایام بود که با کمونیسم آشنا شد و اعتمادی مطلق به نیروی انقلابی شکست ناپذیر توده‌ها برای سرنگونی حکومت استعمارگران و نمایندگان فئودال آنها پیدا نمود و شروع به تاسیس سازمان‌ها و احزاب کمونیستی در ویتنام و سراسر هندوچین نمود. او در خلال سال‌های ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ مبارزات سرسختانه‌ای برای استقلال ویتنام کرد. در سال ۱۹۴۲ با نام هوشی‌مین به چین رفت تا با نیروی ضد ژاپن و ویتنامی‌های مقیم آنجا تماس برقرار کند. اما به محض ورورد به چین توقیف و زندانی شد. وی در مدت دو سال زندانی، ۱۸ زندان عوض کرد و زجرها و سختی‌های بسیاری را تحمل نمود. موهایش خاکستری شد و داندانهایش را از دست داد، ولی باز هم بیکار ننشست و در این مدت اشعار دوران زندانش را سرود.

«آنگاه که درهای زندان باز شود، اژدهای واقعی به خارج پرواز خواهد کرد…»

هوشی‌مین

در ۱۹۴۴ بعد از ۳۳ سال دوری از وطن، از مرز چین گذشت و به انقلابیون ویتنام در کوهستان‌ها پیوست تا نخستین دسته ارتش «ویت مین» را با شرکت ۲۴ نفر رسما تشکیل دهد. این دسته چریکی با کمک دفتر خدمات اسراتژیکی که فعالیت محدودی داشت در سراسر ویتنام به عملیات چریکی پرداخت. در مدتی کوتاه تعداد اعضای «میت مین» به چند هزار نفر رسید.

در جنگ جهانی دوم شبه جزیره هندوچین (از جمله سرزمین ویتنام) به دست ژاپن افتاد. ولی بعد از بمباران اتمی ژاپن و شکست ژاپن در جنگ، «ویت مین» و سایر رهبران انقلاب کنگره‌ای در کوهستان تشکیل دادند و یک کمیته آزادی‌بخش ملی تعیین نمودند تا انقلاب آینده زیر نظر هوشی‌مین به ثمر برسد. هوشی‌مین نیز در سال ۱۹۴۵ استقلال ویتنام را اعلام کرد.

در این زمان فرانسوی‌ها که از دست نیروهای ژاپن خلاص شده بودند به تکاپو افتادند تا دوباره ویتنام را در زیر سلطه خود بگیرند. به این ترتیب جنگ اول ویتنام به مدت ۹ سال بین نیروهای هوشی‌مین و فرانسه آغاز شد. مبارزان ویتنامی که در ابتدا با نیزه‌هایی از نی جنگ را شروع کرده بودند، در سال ۱۹۵۴ در دین‌بین‌فو شکست سختی را بر فرانسه وارد کردند تا فرانسه در کنفرانس ژنو ناچارا به استقلال ویتنام (و همچنین کامبوج و لائوس) رضایت دهد. در این موافقت‌نامه ویتنام موقتا به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شد تا پس از رفراندوم به ویتنام متحد تبدیل شود (هوشی‌مین مجبور بود تا به بخشی از ویتنام قناعت کند، چون در آن شرایط، در دست گرفتن ویتنام جنوبی مصادف بود با درگیری با نیروهای انگلستان و هوشی‌مین قدرت رویارویی با دو ابرقدرت را نداشت). همانگونه که هوشی‌مین پیش‌بینی کرده بود، این امر محقق نشد و علاوه بر آن ویتنام جنوبی با همکاری آمریکا به سرکوب و قتل‌عام کمونیست‌های ویتنام جنوبی پرداخت. برخی از نیروهای هوشی‌مین در جنوب به مقاومت مسلحانه پرداختند و ویتنام شمالی نیز به کمک آنها آمد تا این مقاومت در سال ۱۹۶۵ به جنگی تمام عیار تبدیل شود (جنگ دوم ویتنام). در این جنگ بلوک شرق از مبارزان شمالی حمایت می‌کرد و بلوک غرب نیز از ویتنام جنوبی.

حملات گسترده مبارزان شمالی در عید آغاز سال نو ۱۹۶۸ ویتنامی‌ها (عید تت) هر چند موفقیت زیادی نداشت ولی بدلیل گستردگی و شدت آن پوشش خبری وسیعی یافت و افکار عمومی را به شدت بر ضد آمریکا آغاز کرد و تظاهرات ضد جنگ در امریکا را به دنبال داشت. ادامه این تظاهرات‌ها، فرسایشی شدن جنگ و بدست نیاوردن کوچکترین نتیجه‌، آمریکا را در سال ۱۹۷۵ وادار به عقب‌نشینی کرد تا سرانجام در آوریل همان سال مبارزان شمالی سایگون را تصرف کنند و جنگ به پایان برسد (با تصرف سایگون، این شهر به هوشی مین، تغییر نام پیدا کرد). در سال ۱۹۷۶ انتخاب مجلس ملی، راه را برای وحدت مجدد شمال و جنوب ویتنام فراهم نمود.

جنگ دوم ویتنام یکی از هراسناک‌ترین جنگ‌های عصر حاضر به شمار می‌رود. همه خانه‌ها، مدارس، معابر، بیمارستان‌ها، جنگل‌ها و سدها ویران شده و تلفات جانی فراوانی به بار آمد. آمریکا در این جنگ بیش از مجموع بمب‌هایی که در جنگ جهانی دوم به مصرف رسید، بر این کشور کوچک بمب فرو ریخت و از ارتشی نیم‌میلیون نفره در ویتنام بهره برد. سرانه جنگی تعیین شده برای ارتش آمریکا در آن زمان ۷۰۰۰ دلار به ازای هر ویتنامی بود (جمعیت ویتنام در آن زمان حدود بیست میلیون نفر بود). آمریکایی‌ها در این جنگ حتی به بمباران ویتنام جنوبی هم اکتفا نکردند و با فانتوم‌ها و سایر بمب افکن‌های خود بر ویتنام شمالی نیز حمله‌ور شدند و ویرانی‌های بی‌شماری را به بار آوردند. با این حال هوشی‌مین دلیرانه از ۱۹۶۵ تا سالروز استقلال ویتنام در ۱۹۶۹، که پایان زندگی سراسر مبارزه‌اش بود، با ارتش عظیم آمریکا جنگید. هوشی‌مین زنده نماند تا نتیجه پیروزی ملت خود را بر بزرگترین قدرت نظامی دنیا و وحدت دو ویتنام ببیند.

«از مرگ قوی تریم
ما چون برنج‌زارهای چه‌هوا
هرسال درو می‌شویم و سال دیگر
دوباره، با ساقه‌های پربارتری می‌روییـم.»

هوشی‌مین

هوشی‌مین، استقلال و جنگ‌های ویتنام

من و تو و بوسه

که من و تو
     به هم می‌رسیم
         سه نفریم
               من و تو و بوسه.

که من و تو
       از هم جدا می‌شویم
    چهار نفریم،
           تو و تنهایی،
               من و درد.

لطیف هلمت (شاعر بزرگ معاصر کرد)

من و تو و بوسه

برف

اول از همه بگم که: اصلا تو مخیله‌ام نمی‌گنجه که یه جایی مثلا هواشناسی بگه که فلان‌ روز، سراسر روز برف می‌یاد و بعد هم اون روز بیاد و ببینم واقعا داره برف می‌یاد. از صبح تا الان هم که داره برف می‌یاد هنوز باورم نشده که یکی پیش‌بینی کرده باشه، برا همین هر چند دقیقه یک بار سرمو از رو لپ‌تاپ بر می‌دارم و بیرونو از پنجره نگاه می‌کنم که ببینم هنوز هم اون پیش‌بینی راسته و برف کماکان می‌باره یا نه؟

شاید هم باورم نمی‌شه که اینقده برف پشت سر هم بیاد. هیجان‌زده‌ام… برا من برف یعنی خاطره، یعنی کودکی‌هام و یعنی هر چیزی که خیلی راحت می‌تونه یه لبخند رو لبم بنشونه!

هر چی که فکر می‌کنم تا یادم بیاد که چی باعث می‌شه من این همه برف رو دوست داشته باشم، به نتیجه خاصی نمی‌رسم. بذار یه خورده الان به برف فکر کنم ببینم چه خاطراتی می‌یاد تو ذهنم:

سال‌های اول دوره دبستانم
صبح از خواب پا می‌شیم، اول وقت تلف می‌کنیم ببینیم بالاخره اعلام می‌کنن که امروز مدرسه‌ها تعطیلن یا نه؟… نه مث اینکه شانس نداریم! به ما نیومده! تا دیر نشده پاشیم شال و کلاه کنیم. خوب! لباس گرم می‌پوشیم و می‌ریم دم در ورودی خونه از حیاط. یکی هم باهامون می‌یاد. یه پارو منتظره! در رو باز می‌کنیم می‌بینیم تو حیاط تا کمرمون برف اومده (اونقده عادیه که تعجبی نمی‌کنیم). با پارو نوبتی می‌زنیم رو برف‌ها تا له بشن. یه باریکه راهی به عرض ۳۰ سانت باز می‌شه تا دم در حیاط. یعنی یه چیزی به طول هفت هشت متر. اکثر وقتا هم حین کار یادآوری می‌کنیم که اونی که تو خونه‌س حواسش باشه که به عمو حمزه (کارگری که معمولا کارامونو انجام می‌ده) بگه که بیاد برف‌های کوبیده حیاط رو با بیل جمع کنه و بریزه تو باغچه اونور حیاط؛ که هم این برف‌های کوبیده شده یخ نزن، هم فردا راحت دوباره بتونیم این فرآیند رو تکرار کنیم. به در حیاط که می‌رسیم دیگه کار پارو تمومه، باید بیل رو برداریم. برای چی؟ خوب معلومه! شهرداری اول صبحی اومده با غلطک برف‌های کوچه رو له کرده و از اونجایی که برف‌های له شده قدیمی کماکان زیر این برف‌هان، ارتفاع برف له شده هی بیشتر و بیشتر می‌شه و ماباید از داخل حیاط به کوچه، که یک یا چند متری بالا اومده، از کناره برف‌ها پله بزنیم. پله می‌زنیم و از برف‌ها می‌ریم بالا و می‌افتیم تو کوچه و راهی مدرسه می‌شیم. اواخر زمستون معمولا سطح کوچه و پشت بوم‌ها (اون وقت‌ها اکثرا خونه‌ها اکثرا یه طبقه بود) با یه اختلاف سطحی تقریبا یکی می‌شد و ما بچه‌ها چه کیفی می‌کردیم از بالا و پایین پریدن‌ها از پشت بوم‌ها به کوچه‌ها و بالعکس.

یخ زدن‌های سر راه مدرسه
همیشه همه‌چی هم اونقدرها راحت نبود. یه قسمت کوچه‌ ما تا برسه به خیابون باریک می‌شد و اونجا جهنم ما بچه‌ها بود. خیلی وقت‌ها از ترس اون تکه، مدرسه رفتن هم برامون کابوس می‌شد. حالا چرا؟ مگه داستان او تکه چی بود؟ دقیقا تو اون تکه دو خونه‌ روبروی هم بودن که حیاط نداشتن و برفای پشت بوم‌شونو در نتیجه مجبور بودن تو کوچه پارو کنن. در نتیجه اونجا ارتفاعش ناهمگون می‌شد، غلطک هم که راه نداشت صاف کنه اونجا رو (چون کوچه باریک بود)، در نتیجه ما باید از برف‌ها بالا می‌رفتیم و راه رو باز می‌کردیم. همیشه هم سراشیبی‌ش به نسبت قد و هیکل ما وحشتناک بود و چون سراشیبی هم بود، اغلب سر می‌شد. خلاصه اینکه هی ما می‌خواستیم بریم بالا سر می‌خوردیم، می‌افتادیم پایین. آخرش هم باید با چنگ و دندون خودمونو می‌کشیدیم بالا و یخ می‌زدیم. تو اون جور وقتا دستکشامونو هم باید در می‌آوردیم. چون در غیر اون صورت دستکش‌ها نم می‌کشیدن و تا آخر روز اگه به دستمون می‌کردیم، یخ می‌زدیم. برا همین ترجیح می‌دادیم این چند دقیقه دستامون یخ بزنه ولی در عوض بقیه روز دستکش داشته باشیم. برگشتنی از مدرسه به خونه، تازه این تکه فجیع‌تر بود. چون کوچه طوری بود که شیبش از سمت مدرسه به خونه، بیشتر از اون وری بود. بعضی روزا که هوا بد بود، بالا رفتنمون سخت‌تر می‌شد و آخر سر که اون مرحله رو رد می‌کردیم، دستامون اونقده یخ زده بودن که می‌‌سوختن و ما هم گریه می‌کردیم. با گریه تا خونه می‌دویدیم و تا به حیاط می‌رسیدیم شیر آب یخو باز می‌کردیم و دستامونو می‌گرفتیم زیرش که سوزش دستامون بره. اشتباه نکنید این جور وقت‌ها ها! اگه در این شرایط دستتونو زیر آب گرم می‌گرفتین اولش بد می‌سوخت، هر چند زودتر به تعادل می‌رسید. تازه اون وقت‌ها که مث الان گاز و اینا نبود که تو خونه‌ها همیشه بساط آب گرم به راه باشه. بعد زیر آب گرفتن دست‌ها، سریع‌ترین راه برای اینکه دستاتون به حالت عادی برگرده، این بود که یه نفر فداکاری پیدا بشه و اجازه بده که دستای یختو بذاری زیر بغل‌هاش و اونم دستاشو فشار بده به بدنش که دست تو گرم شه!!

از سرزمین‌های شمالی
تو زمستونا کل زندگی منتقل می‌شد به آشپزخونه خونه، یه اتاق چهار در پنج متر مفروش که یه تیکه یک و نیم در چهار متر هم بغلش بود، یه چیزی شبیه همون چیزایی که الان بهش میگن آشپرخونه اوپن! اون تیکه یک و نیم متریه که در اصل قسمت کاری آشپزخونه بود بالاش یه نورگیر شیشه‌ای دو متر در سه متر داشت که از اونجا آسمون و نور و برف و همه چی معلوم بود. تلویزیون هم تو زمستون می‌اومد تو همون اتاق. غذا که می‌پختی گرمای اجاق‌ها هم کمک می‌کرد به گرم شدن اتاق. تو شب‌ها تو آشپزخونه گرم همه دور بخاری جمع می‌شدیم که سریال از سرزمین‌های شمالی نگاه کنیم. و چه لذتی هم داشت اون فیلم رو تو اون هوا دیدنا. کافی بود از نورگیر بیرونو نیگاه کنی تا خودتو قشنگ بتونی تو همون هوا و اوضاع تصور کنی. تو اون اوضاع چای گرم و کتری آبی که رو بخاری قل قل می‌کرد، همراه با ذرت پف کرده‌هایی که درست می‌کردیم، اونقده می‌چسبیدن که تو ذهنم موندنی شدن برای همیشه.

سال میمون
یادمه یه سال زمستونش مث بقیه سال‌ها که بود، یه یخبندون هم بهش اضافه شده بود. تا جایی که مثلا صبح‌ها که مدرسه می‌رفتیم علاوه بر فرآیندهایی که بالا گفتم یه مرحله هم اضافه می‌شد. در حیاط رو که می‌خواستی باز کنی نمی‌تونستی چون دره به چهارچوبش یخ بسته بود. ما که همیشه یه کتری آب داغ رو بخاری داشتیم می‌آوردیمش می‌ریختیم رو قفل و چهارچوب تا یخش باز شه. یادمه اون وقتا مامانم همیشه می‌گفت: «این میمون فلان فلان شده همیشه همینجوریه! یادمه سالها پیش که باز هم مث الان سال میمون بود، همینجوری یخ‌بندان بود…» و از این حرفا! نمی‌دونم اون سال کدوم سالی بود، اگه کسی حساب سال‌ها دستشه بهم بگه اون وقتا کی بوده که سال میمون بوده و به ایام مدرسه منم می‌خورده!

از پشت بوم پریدن‌ها
یه تفریح جذابی که داشتیم و اغلب دور از چشم بزرگ‌ترها بود این بود که وقتی برف زیاد می‌بارید و هنوز نرم بود (بخصوص جمعه‌ها هم‌زمان با فیلم سینمایی شبکه یک که فکر کنم حدود ساعت چهار می‌شد و بقیه حواسشون به فیلم می‌بود، از یه طرفی هم چون جمعه بود شهرداری برف‌ها رو له نمی‌کرد) می‌رفتیم پشت بوم و از اونجا می‌پریدیم پایین تو برف‌هایی که مث پنبه بود. و چه لذتی می‌بردیم. و اینقده اینکارو تکرار می‌کردیم تا برف‌ها له می‌شد و دیگه نمی‌شد روشون پرید. در دو حالت این کار بهمون نمی‌چسبید: یکی اینکه برف نرم زیاد نمی‌بود و زیرش سفت می‌بود که پاهامون شدیدا درد می‌گرفت. و دومی اینکه برف زیاد بود و خیلی زیاد و برف‌های زیری یه خورده به خاطر گرما یا فشار برف بالایی متراکم‌تر می‌شد. در این صورت تا گردن می‌رفتیم تو برف و نمی‌تونستیم در بیاییم، و وقتی هم که مستاصل می‌شدیم و هم‌بازی‌هامون هم نمی‌تونستن بهمون کمکی بکنن، می‌رفتیم بزرگ‌ترها رو می‌آوردیم تا با پارو و بیل برف‌های دور و برمون رو خالی کنن که در بیاییم. بعضی وقتا تا یه ربع هم زیر برف می‌موندیم و از شدت سرما گریه می‌کردیم (بعضی وقت‌ها هم که از ترس تنبیه جرات نمی‌کردیم بریم بزرگ‌ترها رو صدا کنیم، اون بیچاره زیر برف مونده تا نیم ساعت هم مجبور بود اونجا بمونه)!

از پشت بوم پریدن‌های خطرناک
برف که زیاد می‌شد، بین دیوار و برف یه بیست سی سانتی فاصله می‌افتاد، چون دیوار گرم بود و برف‌های نزدیک‌شو آب می‌کرد. وای به حالت اگه می‌پریدی و اشتباهی تو محاسباتت رخ می‌داد و به جای اینکه بیفتی تو برف‌های نرم، می‌افتادی تو فاصله بین دیوار و برف یخ‌زده. اون وقت دیگه در آوردنت ممکن بود تا یک ساعت هم طول بکشه جدای از زخم‌هایی که بر می‌داشتی!

تونل
یه بار هم از یه سر حیات خونه عموم تا اون سرش یه تونل درست کرده بودیم که از زیرش راحت می‌تونستیم رد بشیم. تا مدت‌ها تونل‌مون خراب نشده بود. و چه لذتی داشت تو اون سرما زیر تونل‌مون جمع شدن و برا همدیگه داستان تعریف کردن!

این برف‌ها که برف نیست
سال اولی که اومدم تهران (۷۸) و به خاطر یه وجب برف دانشگاه رو تعطیل کردن، تا مدت‌ها به این قضیه می‌خندیدم!

خاطره‌ها زیاد و وقت نوشتن کم
شاید شما حس این روده‌درازی‌ها رو نداشته باشین، ولی برا من که یک دنیا خاطره زنده شد. شاید خیلی از این خاطره‌ها چندان شیرین نباشن، ولی برا من قطعا رویایی‌ان، رویاهایی از دورانی که دوست می‌دارمشون، دوران کودکی! و برا همین هم هست که برف همیشه برام عزیزه و دوست داشتنیه.

برف

احساس ناب

یه عشق یک طرفه خالص، قشنگ‌ترین احساسیه که یه آدم می‌تونه تجربه کنه. هیجانش هم فقط تا وقتی‌یه که یه طرفه‌ست. اگه یه وقتی تو همچین رابطه‌ای افتادین و طرف مقابل اون آدم عاشق بودین، فراریش ندین و باهاش مبارزه نکنین. بذارین باشه، فقط نذارین یک طرفه بودن اونو فراموش کنه. به احترام عشقی که به شما داره، اجازه بدین که هر چی بیشتر اون احساس ناب رو تجربه کنه. این تقدیر از بهائیه که اون به خاطر عشق شما می‌پردازه!

احساس ناب

هویت نامعلوم

تو ماشین نشسته بودم، منتظر بودم که یکی از دوستام برسه. تو پیاده‌رو یه آقایی یه پارچه‌ای پهن کرده بود و یه تعداد کتاب کهنه و قدیمی چیده بود روش که بفروشه. برا اینکه بیکار نباشم، پیاده شدم که یه کتاب بخرم که تا دوستم می‌رسه یه چند صفحه‌ای ازش رو بخونم. ویژگی‌ مشترک بیشتر کتاب‌های اونجا، کهنه و قدیمی بودنشون بود و صفحات کاهی و رنگ و رو رفته. سه تا کتاب جیبی کم حجم انتخاب کردم سرجمع دو تومن! بعد اینکه با دوستم کارامون تموم شد و رفتم خونه، شب دو تاشونو خوندم، اون یکی هم موند برا فردا شبش، که چون خیلی باهاش حال نکردم، نصفه ولش کردم!

از یکی از کتابا خیلی خوشم اومد: هویت نامعلوم «ژرژ سیمنون»! یکی دیگه‌شون هم به نظر کتاب خوبی بود ولی به گروه خونی من نمی‌خورد: «مردی که بشیکاگو رفت»، همونی که نصفه بی‌خیالش شدم. اون یکی هم اونقده مزخرف بود که برا آبروداری نویسنده‌اش نمی‌خوام اسمشو اینجا بیارم! – چشمک –

م.ن.۱: اگه یکی کتابی با سبک کار «هویت نامعلوم» می‌شناسه، لطفا بهم معرفی کنه.
م.ن.۲: اینقده از بوی این کتابای قدیمی با صفحات کاهی خوشم می‌یاد که فکر کنم تا وقتی که کتابا رو تموم کنم، صد بار بوشون کردم! بوی اون کتابا برا من یه دنیا خاطره‌ان!

تو کتاب هویت نامعلوم از دو جمله‌اش خیلی خوشم اومد:
«تنها برده‌هایی سعدتمندند که متوجه برده بودنشان نیستند».
«زندگی تا موقعی که بچه هستیم، چیزی برای عرضه کردن دارد».

تو کتاب «مردی که بشیکاگو رفت» هم از این جمله خوشم اومد: «وقتی که طغیان آب فروکش می‌کند، ساحل‌نشینان مفلوک کناره رود، باید زندگی را از هیچ شروع کنند».

می‌خواستم در مورد هر کدوم از سه جمله بالا، یه پست مفصل جداگانه بنویسم که به علت اینکه فعلنا وقتش نمی‌شد، به همینا قناعت کردم!

هویت نامعلوم

پیشگو و پیشگویی

فرض کنید پیشگوی ماهری هستین. یهو تو پیش‌بینی‌هاتون می‌بینین که همسایه دست چپی‌تون می‌خواد همسایه دست راستی‌تون رو بکشه. تلفن رو ور می‌دارید و بهش زنگ می‌زنین و می‌گید که می‌دونین که می‌خواد چیکار کنه! و پیشنهاد می‌کنین که اینکار رو نکنه!

۱. به نظرتون همسایه‌تون از نقشه‌اش منصرف می‌شه؟

۲. آیا اگه همسایه‌تون منصرف بشه، گناه قتلی تو دفتر حساباش نوشته می‌شه؟

۳. آیا اگه همسایه‌تون منصرف بشه، پیشگویی شما غلط از آب در خواهد اومد؟

۴. اگه قبل از انجام قتل به کسی خبر ندین که نکنه مانع قتل بشه و پیشگویی شما غلط از آب در بیاد، پیشگویی شما به چه دردی می‌خوره؟ اصلا کی می‌گه که شما پیشگو هستین؟ اصلا کسی پیشگویی‌های یه پیشگو رو شنیده؟ اصلا پیشگویی وجود داره؟

پیشگو و پیشگویی

یه بحث داغ و جذاب

وقتی که تو یه بحث جدی یکی داره با تمام وجود حرفاشو می‌زنه، اون یکی نه حرفی می‌زنه، نه عکس‌العملی نشون می‌ده، نه…! تازه وقتی که طرف مقابلش چند لحظه‌ای سکوت می‌کنه تا بهش اجازه داده باشه که فکرشو متمرکز کنه و حرفی بزنه، در کمال خونسردی، بحث چراغونی پارسالو با آب و تاب شروع می‌کنه تعریف ‌کردن!

یه بحث داغ و جذاب