حرفای دل

گفت: «رفته بودم نماز. بعد نماز، امام جماعت خطبه خوند. خطبه‌ش نامه یه مادری بود که از فقر به نمازگزاران شکایت برده بود. و نوشته بود که بچه‌ش می‌یاد و از بوی غذای همسایه می‌گه و اون نمی‌تونه اون بوها رو هیچ جوری از یاد بچه‌ش ببره…» گفت: «خیلی گریه کردم. تا جا داشتم اشک ریختم…» هنوز هم غم از صداش می‌بارید. پرسیدم: «چطور؟» گفت:«احساس می‌کردم، خاطرات پونزده شونزده سال پیش منو داره برام می‌خونه. بچه‌‌ی خودم تو اون سال‌ها باز اومد پیش چشمم، و اینکه اون موقع‌ها به خاطر این جور حرفاش چقدر دور از چشماش اشک می‌ریختم! دختر کوچیکم اومد پیش چشمم که یه روز اومده بود پیشم و برام تعریف می‌کرد که یکی از دوستاش تو مدرسه اومده و بهش گفته که ببین ما با هم دوستیم، هیچ عیبی نداره که تو این مانتوی منو بپوشی‌ها! خیلی نپوشیدمش، کهنه نشده!! و دخترم قبول نکرده بود و دلش شکسته بود و امده بود برا من درد دل می‌کرد. و چقدر برای من مادر سنگین بود! امروز دوباره همه اشک‌هایی رو که اون روزا ریخته بودم، دوباره از ته دل ریختم. می‌دونی، زندگی خیلی اون روزا برامون سخت بود، هنوز هم که خودمو تو اون روزا به یادم می‌یارم که کاری از دستم ساخته نیست، غم تمام وجودمو می‌گیره و اشک تو چشام حلقه می‌زنه…»

حرفای دل

سایه

آن شب آمد
آمد در سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی‌گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود

آه، این درد مرا می‌فرسود:
«او به دل عشق دگر می‌ورزد؟»
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره‌اش می‌لرزد!

بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می‌دانستم
که دلش با دل من سرد شده ست!

سایه

یادی در روز،‌ لحظه‌ای در شب

یادی در روز
گاهی وقت‌ها، آدم چشاش پر اشک می‌شه! اشکی که ناراحت کننده نیست و دل آدمو لطیف می‌کنه! اشکی که شیرینه…

لحظه‌ای در شب
دلم مث سیر و سرکه می‌جوشه، منقبض می‌شه و می‌گیره و سنگین می‌شه. اونقده سنگین، انگاری که داره می‌افته. حالتی شاید شبیه حالت تهوع. سرم گیج می‌ره، نه از اون گیج رفتن‌ها، شاید حسی شبیه بی‌وزنی و از زمان و مکان بیرون بودن. نفس‌زدن‌هام تند می‌شه، شاید هم دارم نفس نفس می‌زنم. چشام گرم می‌شن. بخش‌های زیادی از زندگیم، تو یک صدم ثانیه، مث یه فیلم از تو ذهنم رد می‌شن. ماتم و مبهوت!!! ذهنم قابلیت این ازش صلب می‌شه که عکس‌العمل یا پاسخی از خودش نشون بده…

یادی در روز،‌ لحظه‌ای در شب

لذت‌های معمولی

آشپزی کردن درست حسابی (اگه حس‌اش باشه) حتی در بدترین شرایط روحی و روانی هم منو سر حال می‌یاره، فقط شروع کردنش سخته…

موسیقی گوش دادن با صدای بلند رو فوق‌العاده دوست دارم. بخصوص اینکه موقع شنیدش کار دیگه‌ای نکنم و با آرامش کامل و حواس جمع،خودم رو بسپرم به اون…

رانندگی با سرعت بالا تو یه مسیر خلوت خیلی جذابه. اگه شب هم باشه که چه بهتر، اگه موسیقی هم باشه که دیگه…

چندین ساعت پشت سر هم بدون وقفه و بدون دغدغه‌ی فکری، تو سکوت، مطالعه کردن کتابی که محتواش برام جذاب باشه رو خیلی دوست دارم….

لذت‌های معمولی

دور

خوشحال می‌شی که دوباره فراموش کرده‌ای. زندگیت روال عادی خودش رو می‌گیره، همه چی خوب خوب پیش می‌ره. یه زندگی جدید. روزها به خوبی و خوشی سپری می‌شن. یه روز، یه لحظه، ذهنت رو آزاد می‌ذاری. اونم ناخودآگاه می‌ره سراغ یه یاد. دوباره همه‌ چی به هم می‌ریزه، بر می‌گردی سر جای اولت، همون نقطه‌ای که قبل اینکه همه چی خوب بشه، بودی… روزا می‌گذرن. منطقت سعی می‌کنه و خیلی چیزا به احساست حالی می‌کنه. خوشحال می‌شی که دوباره فراموش کرده‌ای. زندگیت روال عادی خودش رو می‌گیره، همه چی خوب خوب پیش می‌ره. یه زندگی جدید. روزها به خوبی و خوشی سپری می‌شن. یه روز، یه لحظه، ذهنت رو آزاد می‌ذاری. اونم ناخودآگاه می‌ره سراغ یه یاد. دوباره همه‌ چی به هم می‌ریزه، بر می‌گردی سر جای اولت، همون نقطه‌ای که قبل اینکه همه چی خوب بشه، بودی… روزا می‌گذرن. منطقت سعی می‌کنه و خیلی چیزا به احساست حالی می‌کنه. خوشحال می‌شی که دوباره فراموش کرده‌ای. زندگیت روال عادی خودش رو می‌گیره، همه چی خوب خوب پیش می‌ره. یه زندگی جدید. روزها به خوبی و خوشی سپری می‌شن. یه روز، یه لحظه، ذهنت رو آزاد می‌ذاری.اونم ناخودآگاه می‌ره سراغ یه یاد. دوباره همه‌ چی به هم می‌ریزه، بر می‌گردی سر جای اولت، همون نقطه‌ای که قبل اینکه همه چی خوب بشه، بودی… روزا می‌گذرن. منطقت سعی می‌کنه و خیلی چیزا به احساست حالی می‌کنه. خوشحال می‌شی که دوباره فراموش کرده‌ای. زندگیت روال عادی خودش رو می‌گیره، همه چی خوب خوب پیش می‌ره. یه زندگی جدید. روزها به خوبی و خوشی سپری می‌شن. یه روز، یه لحظه، ذهنت رو آزاد می‌ذاری.اونم ناخودآگاه می‌ره سراغ یه یاد. دوباره همه‌ چی به هم می‌ریزه، بر می‌گردی سر جای اولت، همون نقطه‌ای که قبل اینکه همه چی خوب بشه، بودی… روزا می‌گذرن. منطقت سعی می‌کنه و خیلی چیزا به احساست حالی می‌کنه. خوشحال می‌شی که دوباره فراموش کرده‌ای. زندگیت روال عادی خودش رو می‌گیره، همه چی خوب خوب پیش می‌ره. یه زندگی جدید. روزها به خوبی و خوشی سپری می‌شن. یه روز، یه لحظه، ذهنت رو آزاد می‌ذاری…

دور

اون نوار کاست دوست‌داشتنی

می‌گذرد در شب
آیینه‌ی رود، خفته هزاران گل در سینه‌ی رود
گلبن لبخند فردایی موج،
سر زده از اشک سیمینه‌ی رود

رود و سرودش، اوج و فرودش،
می‌رود تا دریای دور
باغ آیینه، دارد در سینه، می‌رود تا ژرفای دور

فردا رود افشان ابریشم در دریا می‌خوابد
خورشید از باغ خاور می‌روید، بر دریا می‌تابد
فردا رود طغیان شورافکن در دریا می‌خوابد
خورشید از شرق سوزان می‌روید بر دریا می‌تابد
موجی در موجی می‌بندد
بر افسون شب می‌خندد
با آبی‌ها می‌پیوندد

اون نوار کاست دوست‌داشتنی