ستاره و لبخند

عید فطر که رفته بودم سردشت، یه شب که بیرون خونه بودم، نمی‌دونم چی شد که سرمو بالا گرفتم و یهو آسمونو دیدم که پر ستاره‌ست. سال‌ها بود که آسمون پر ستاره رو فراموش کرده بودم. کلی ذوق زده شدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که بگردم و ستاره‌مو پیدا کنم. شاید بیشتر از شش هفت سال بود که ستاره‌مو ندیده بودم. ستاره‌م خیلی خاطره برام زندگی کرد: روزایی که شباش زیر درخت‌ها رو به آسمون دراز می‌کشیدیم و ستاره‌ها رو نگاه می‌کردیم. روزهایی که فکر می کردیم هر کسی تو آسمون یه ستاره داره که با تولدش به دنیا اومده و با مرگش هم خاموش می‌شه. روزهایی که یکی از نگرانی‌های بزرگم این بود که چرا نمی‌دونم کدوم ستاره‌ی آسمون مال منه؟ روزهایی که تصمیم گرفتم که یه ستاره رو نشون کنم که مال خودم باشه و شب‌ها برم نگاش کنم و بهش لبخند بزنم. روزهایی که دغدغه‌ام این بود که یه ستاره‌ی کوچیک کم نور، تو یه گوشه‌ی پرت آسمون، انتخاب کنم که خیلی از شب‌ها نتونم ببینمش و بهش لبخند بزنم ولی در عوض خیالم راحت باشه که احتمالش خیلی کمه که کس دیگه‌ای هم این ستاره رو برا خودش نشون کرده باشه یا یه ستاره‌ی پرنور رو انتخاب کنم که هر شب ببینمش و بهش لبخند بزنم ولی خطر اینو به جون بخرم که ممکنه ستاره‌ی من ستاره‌ی یکی دیگه هم باشه (و آخرش هم یه چیزی بین این دو تا رو انتخاب کردم که به دومی نزدیک‌تر بود)، روزهایی که دغدغه‌ام این بود که کسی نفهمه ستاره‌م کدومه و از کسی هم نشونی ستاره‌شو نپرسم که ستاره‌م یگانگی‌شو برام از دست نده و شادی‌هام ازم گرفته نشه، روزهایی که با دوستامون آسمونو نگاه می‌کردیم و همگی به ستاره‌هامون لبخند می‌زدیم و خدا می‌دونه که چندتامون به یه ستاره لبخند می‌زدیم! روزهایی که شاد بودیم و سوسو زدن یه ستاره، دلیل بزرگی بود برای لبخندها و شادی‌هایمان….

ستاره و لبخند

حقیقت و واقعیت

دو تامون اشاره می‌کنیم به یه پیرهنی و می‌گیم چه آبی خوشرنگی، و برا هم تائید هم می‌کنیم. ولی از کجا معلوم که رنگی که تو می‌بینی همونی باشه که من می‌بینم؟ شاید اون چیزی که تو می‌بینی و بهش می‌گی آبی، رنگ سبزی باشه که من می‌بینم! در واقع اصلا مهم نیست تو چه می‌بینی و من چه می‌بینم، مهم اینه که هر دومون به رنگ یه پیرهن مشخص می‌گیم آبی!

حقیقت و واقعیت

درد

«در جامعه‌ای که جوانمردی،‌شرافت و ایثار فضیلت است، انسان‌های شایسته کسانی هستند که دردی دارند، با این درد زندگی می‌گنند و هرگز سخنی از آن به میان نمی‌آورند…»

(از دکتر علی رهنما در مقدمه کتاب مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد).

درد

افطاری

از چهار ماه پیش می‌دونستم که سخت‌ترین لحظه‌هام، افطارهای ماه رمضون خواهد بود. اولین افطاری ماه رمضون رو دعوت بودم و به خیر گذشت. ولی روز دوم فقط قلبم نترکید… سفره افطار رو مث همون موقع‌ها آماده کرده بودم، دقیقا مث همون موقع‌ها… ولی خونه سوت و کور بود… ولی تو دلم غوغا بود… از خونه زدم بیرون!

افطاری

سایه

آن شب آمد
آمد در سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی‌گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود

آه، این درد مرا می‌فرسود:
«او به دل عشق دگر می‌ورزد؟»
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره‌اش می‌لرزد!

بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می‌دانستم
که دلش با دل من سرد شده ست!

سایه