دور هم جمعمان کرده بودند. برای مدتی زیاد. در محیطی بسته و دور از خانواده، فقط با خودمان. بدون ارتباط چندانی با دنیای هزار رنگ بیرون. بدون دغدغهها و هیاهوهای دنیای بیرون. خودمان بودیم و خودمان با خودمان. دنیاها و رویاهایمان خودمان بودیم و صداقتی که در بینمان بود. چیز چندانی هم از دنیا نمیفهمیدیم. فکر میکردیم که همهی زندگی حال و آیندهمان همرنگ صداقت و سادهزیستی آن روزهای ماست. مدتی نه چندان هم کم. بیشتر از هزار روز … .
به آن شرایط عادت کرده بودیم. هرچند صد روزی هم یکبار، چند دوست به ما اضافه میشد. هر چند با این دنیایی که ما داشتیم، غریبه بودند. ولی خیلی طول نمیکشید که این دنیای ما، تمامی دنیای اونا هم میشد… .
بهترین سالهای زندگیم به این شکل سپری شد. روزهایی، با دوستانی، که با بودنِ با هم، ارزش خوشبختی را میفهمیدیم… .
ولی روزی رسید که باید میرفتیم. هر چند که برام (و برامون) خیلی سنگین بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که یادگاری از همهی دوستام و همهی روزهای خوشی که با هم داشتیم، ثبت کنم. توی یک «دفتر خاطرات کوچولو». از همه هم ردی نگه داشته بودم که یه روزی یه جوری بتونم بهشون دست پیدا کنم، توی همان «دفتر خاطرات کوچولو»… .
… و اون روزها تموم شد. وارد دنیایی شدم که تنها کاری که برای من کرد، دچار زندگیام کرد. من ماندم و یک زندگی روزمره و یک «دفتر خاطرات کوچولو» در گوشهای در میان کتابهای قدیمی.
و دیشب اون «دفتر خاطرات کوچولو» جلوی من بود! دلم بد گرفته بود و اشک تو چشام حلقه زده بود. بهترین و قشنگترین و پاکترین خاطرات زندگیم رو داشتم مرور میکردم. همونهایی که به پاکی اون روزها قسم خورده بودم، که هیچوقت فراموششان نکنم! خاطراتی خوب، از روزهایی آنقدر قشنگ، که حتی تقدس و زیبایی خاطرات بهجا ماندهی امروزشان هم به پای اونا نمیرسه:
«تو عصرای ساکت و بیصدای روزهای تعطیل پاییزی، جلوی پنجره دراز کشیدنها و محو تماشای برگهای درخت نزدیک پنجره شدنها»
«قدمزدنهای شبونه تو حیات وحشی پر از گل و گیاهش»
«عصرای جمعه، جلوی در منتظر موندنا به انتظار لحظهی رسیدن دوستایی که پیش خونوادههاشون رفته بودن و داشتن برمیگشتن»
«روی چمنها دور هم جمع شدنا و پذیرایی از خودمون با تنها یه چای، که هرکسی خودش میآورد – و تمامی مزههای خوب دنیا رو هم، همون چای، برای ما داشت- و با هم خندیدنا»
«ساعتها ساکت کنار رودخونه نشستنها و با قلاب ماهیگیری، منتظر ماهی موندنها ( و چه ساده دل بودیم که فکر میکردیم با اون قلابی که ساخته بودیم، ماهی هم میشود گرفت)»
«تو زمستونای سختش، بغل رودخونه راه رفتنها و از شدت سرما، نرم و بیصدا گریه کردنا»
و خیلی چیزای قشنگ دیگهش!
صفحهی آخرین روز اون «دفتر خاطرات کوچولو» رو خیلی دوست دارم:
« … خداحافظی بعد چند سال با کسانی که واقعا دوستشان میداشتم و زندگیام، امیدم و شادیم بودند، واقعا برایم سخت بود… آخه چرا باید از اینا جدا بشم، در حالیکه اینقده دوستشون دارم؟… دلم خیلی یه جوریه، آخه هیچوقت مثل امروز احساس دلتنگی نکردهام، آخه هیچوقت برای همیشه ترکشون نکردهام… »
و دیشب بعد از چندین سال، «دارم» خاطرات اون دوران رو مرور میکنم. بهخاطر تموم شدن و راحت از دست دادن تنها روزهایی که در اونا واقعا شاد «زندگی» کردم، حسرت میخورم. بدتر از همه اینکه سالها بعدش که سعی کردم، از خیلیها از دوستای اون موقعام، دیگه «نتونستم» سرنخی هم پیدا کنم ( یا شاید هم خوب نگشتم، چون دلم نخواست که تصویر من از اون روزای اونا، با دیدن دوبارهشون، تقدس خودشو از دست بده…).
ولی خیلی دوست دارم که حداقل یهبار دیگه ببینمشون، خصوصا اکبر و صابر و فروزنده عزیزم رو.