پیشنهاد میکنم حتما یه سری به «غربتستان» بزنین. همیشه مطالب جالبی توش میشه پیدا کرد. نمونهش هم همین مطلب «بچههای آخر زمون» که یه تیکههاییشو این پایین با اجازه پانتهآ خانوم براتون آوردم. ایشون زحمت کشیدن و مجموعهی کاملی از ماجراهای جالب بچههای این دوره زمونه رو از منابع مختلف آلمانی جمعآوری و ترجمه کردن. دستشون درد نکنه! یه سریش که اینجا هست، بقیهشم برین از همونجا بخونین!
- به نینا میگم: صندلی رو روی زمین نکش. پارکت خراش میفته. چند دقیقه بعد از توی راهرو باز صدای کشیده شدن پایههای صندلی روی زمین رو میشنوم. وارد اتاق میشم و میگم: مگه نگفتم نکن، پارکت خط میفته؟ نینا با خونسردی جواب میده: ببین مامان این صندلی بیتربیت گوش نمیکنه که!
- لامپ اتاق سوخته. کلاودیا میگه: شاید خورشید لامپ خسته شده؟
- سوزی با من به تعمیرگاه مخصوص هوندا مییاد. به دور و برش نگاهی میکنه و میگه: عجب شانسی داشتیم که ماشینمون هونداست. اینجا فقط هوندا تعمیر میکنند!
- پدر پای کامپیوتر نشسته و یواش یواش داره عصبانی میشه، چون کامپیوتر اونجور که میخواد کار نمیکنه. زیرلبی با خشم میگه: آخه چرا این برنامه رو باز نمیکنه؟ اولاف کوچولو میخواد کمک کنه: ببینم، دکمهی «یالا بازش کن» رو زدهای؟
- یوهانا برای اولین بار به مدرسه رفته و انگار خوشش اومده. شب که پدرش به خونه مییاد یوهانا به طرفش میدوه و میگه: بابا من امروز رفتم مدرسه! خیلی خوب بود! فردا هم میرم!
- سارای کوچولو به مربی مهد کودک میگه: من یه چیزی رو نمیفهمم. اون موقع که خدا آدمها رو درست میکرد این همه گوشت رو از کجا آورد؟!
- در باغچه پرندهی مردهای رو خاک میکنم. دوقلوهای چهارسالهام از راه میرسند. یکیشون میگه: مامان، چیکار میکنی؟ اون یکی پیشدستی میکنه و جواب میده: مگه نمیبینی؟ مامان داره پرنده میکاره!
- پسرم میگه: مامان، وقتی بزرگ شدم با تو عروسی میکنم. جواب میدم: بابا رو چیکار کنیم؟ میگه: اون که تا اون موقع مرده!
- با بیحوصلگی به پسرم میگم: ببینم، آخرش امروز تو حاضر میشی یا نه؟ پسرم با خونسردی جواب میده: من چه میدونم؟ مگه علم غیب دارم؟
- خانمی از دخترم میپرسه: اسمت چیه کوچولو؟ دخترم جواب میده: من چه میدونم؟ ولی مامان همیشه بهم میگه دانیلا!
- برای استقبال برادرشوهرم از انگلیس به فرودگاه رفته بودیم. فرانسیس ۳ ساله میگه: من هم یه بار انگلیس بودهام. باباش میپرسه: آره؟ کی انگلیس بودی؟ جواب میده: آخ بابا این قضیه مال خیلی وقت پیشه. تو هنوز به دنیا نیومده بودی!
- لاورای پنج ساله به خواهر کوچولوش که هنوز مو نداره نگاه میکنه و میپرسه: آخه تو کی دختر میشی؟
- کرنلیا زمین خورده و زانوش زخم شده: نگاه کن مامان! هم زمین خوردم و هم خون اهدا کردم!
- دانیل برای حاضر کردن شنیتسل کمک میکنه و گوشت میکوبه. باباش ازش میپرسه: خوب، شام چی داریم؟ دانیل جواب میده: گوشت کتکخورده!
- من روز بیست و هفتم جولای به دنیا اومدهام. عجیبه. درست روز تولدم!
- خرگوشهای دوستم بچهدار شدهاند. به پسرش لوکا که ۴ سالشه میگم: یهو این همه بچهخرگوش از کجا اومدن؟ با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب میده: خوب از توی قفس دیگه!
- ماروین ۵ ساله با پدرش در سینما فیلمی دربارهی دایناسورها نگاه میکنه. از پدرش میپرسه: بابا، وقتی تو جوون بودی دایناسورها هم وجود داشتن دیگه، نه؟
- بابای کاتارینا داره پای منقل کباب درست میکنه. انبر رو به شوخی تکون میده و میگه: بده اون دماغت رو! میخوام کبابش کنم! کاتارینا با وحشت میگه: نه! برای گل بو کردن لازمش دارم!