ساعت شش عصر
باد زوزه میکشد و درختها دیوانهوار شاخ و برگهایشان را به هر آنچه بر سر راهشان هست، میزنند. قطرات باران با قدرتی زیاد خودشان را به پنجرهها و درها میکوبند… خدا به خشم آمده است… ترس بر وجودم مستولی گشته است…
… نمیدانم در گوشهای از این شهر بزرگ چه اتفاقاتی دارد میافتد که این چنین خدا را هم به عکسالعمل وا داشته است…