تو ماشین نشسته بودم، منتظر بودم که یکی از دوستام برسه. تو پیادهرو یه آقایی یه پارچهای پهن کرده بود و یه تعداد کتاب کهنه و قدیمی چیده بود روش که بفروشه. برا اینکه بیکار نباشم، پیاده شدم که یه کتاب بخرم که تا دوستم میرسه یه چند صفحهای ازش رو بخونم. ویژگی مشترک بیشتر کتابهای اونجا، کهنه و قدیمی بودنشون بود و صفحات کاهی و رنگ و رو رفته. سه تا کتاب جیبی کم حجم انتخاب کردم سرجمع دو تومن! بعد اینکه با دوستم کارامون تموم شد و رفتم خونه، شب دو تاشونو خوندم، اون یکی هم موند برا فردا شبش، که چون خیلی باهاش حال نکردم، نصفه ولش کردم!
از یکی از کتابا خیلی خوشم اومد: هویت نامعلوم «ژرژ سیمنون»! یکی دیگهشون هم به نظر کتاب خوبی بود ولی به گروه خونی من نمیخورد: «مردی که بشیکاگو رفت»، همونی که نصفه بیخیالش شدم. اون یکی هم اونقده مزخرف بود که برا آبروداری نویسندهاش نمیخوام اسمشو اینجا بیارم! – چشمک –
م.ن.۱: اگه یکی کتابی با سبک کار «هویت نامعلوم» میشناسه، لطفا بهم معرفی کنه.
م.ن.۲: اینقده از بوی این کتابای قدیمی با صفحات کاهی خوشم مییاد که فکر کنم تا وقتی که کتابا رو تموم کنم، صد بار بوشون کردم! بوی اون کتابا برا من یه دنیا خاطرهان!
تو کتاب هویت نامعلوم از دو جملهاش خیلی خوشم اومد:
«تنها بردههایی سعدتمندند که متوجه برده بودنشان نیستند».
«زندگی تا موقعی که بچه هستیم، چیزی برای عرضه کردن دارد».
تو کتاب «مردی که بشیکاگو رفت» هم از این جمله خوشم اومد: «وقتی که طغیان آب فروکش میکند، ساحلنشینان مفلوک کناره رود، باید زندگی را از هیچ شروع کنند».
میخواستم در مورد هر کدوم از سه جمله بالا، یه پست مفصل جداگانه بنویسم که به علت اینکه فعلنا وقتش نمیشد، به همینا قناعت کردم!