دوست داشت گل هدیه بگیره، نمیگرفت، پس همیشه گل هدیه میداد، ولی همیشه فکر میکردن از گل هدیه دادن خوشش مییاد. هر دفعه که میخواست تصمیم بگیره که از این به بعد دیگه به کسی گل نده، یه چیزی مانعش میشد ولی نمیفهمید چرا؟ روزی که از اون بالا مراسم ختمش رو با اون همه گلهای مورد علاقهش دید، فهمید چرا!