تازه نشسته بودن و داشتن آماده میشدن برای ادامه درس. یهو یکیشون بی هیچ مقدمهای پرسید که «استاد شما موقع بمباران شیمیایی، سردشت بودین؟» سوال در مورد چیزی بود که نمیتونستم در موردش حرف نزنم. شروع کردم به صحبت کردن از جنگ و بمباران و آوارگی و شیمیایی و همهی اون سالها. سالهایی که مردم با همهی مصیبتشون، سرزندهتر از الانشون بودن. این قدر حرف زدم که فرصتی نموند برای درس دادن، ولی خوب، اشاره کردم به چیزایی که دوست داشتم برای یکبار هم که شده، لااقل در موردش شنیده باشن!
بعضی خاطرهها با مزه بودن. وقتی که تعریف میکردم، میخندیدم – و میخندیدند- ولی پشت اون خندهها برای من یه درد هم بود. دردی که غیر از کسایی که تو اون شرایط بودن برای کسی قابل درک نیست. خاطرههایی که وقتی یه جایی مثل اینجا تعریفشون میکنم میخندم، ولی وقتی تو خلوت خودم یادآوریشون میکنم، …
اینا رو که گفتم یاد اون آقاهه افتادم. درست یه هفته قبل این کلاس. شب جمعه بود. با رضا داشتیم با یه تاکسی تو بابلسر، دربست از داخل شهر میرفتیم کنار ساحل (پارکینگ دو). راننده از ما پرسید کجایی هستیم. وقتی فهمید من کجاییام، گفت که اونم کلی سال اون ورا بوده، موقع جنگ، برا خدمت سربازی. کلی هم خاطره تعریف کرد و خودمونی شدیم و خندیدیم. از حرفاش فهمیدیم که بیشتر از دو سال اونجا بوده، وقتی پرسیدیم چند سال اونجا خدمت کرده، گفت: هفت سال! رضا به شوخی بهش گفت: احتمالا اون موقعها شمردن بلد نبودین که به جای دو سال، هفت سال خدمت کردین! آقاهه گفت: آره! شمردن بلد نبودیم. حق دارین. بچههام هم همیشه همینو بهم میگن. نبودین که بفهمین چرا؟ که چرا هفت سال اونجا بودم، که چرا وقتی که لازمه که باشی، دیگه به سال و ماه فکر نمیکنی…