… نمیدانستیم چرا گریه میکنیم. اشکهامان را پاک کردیم و در چهره یکدیگر خیره شدیم. چشمهای من به چشمهای پرنده آوارهای میماند که به رد دوری از یک برکه مینگرد. چشمان او به چشم گرگی میماند که دست از ستم کشیده باشد. برای یک لحظه با آن چشمها به من فهماند که اسیرش هستم و بیرون که بروم نابودم میکند…
آخرین انار دنیا، بختیار علی