تقریبا هیچی منو سورپرایز نمیکنه غیر یه چیز: دریافت یه نامه پستی! چیزی که همیشه دوست داشتهام. اواخر دوران ابتدایی تا سالهای آخر دبیرستان، مجلهها و روزنامهها رو ورق میزدم تا ببینم چه آگهیهایی چاپ شده که میشه ازشون کاتالوگ خواست که بخوام و از اون به بعدش برای گرفتن یه نامه لحظه شماری کنم. یه سال رو هم زبان اسپرانتو رو به صورت مکاتبهای خوندم و نامههای زیادی بین من و استادم رد و بدل شد. بعدش هم یه دوست آرژانتینی پیدا کردم که با زبون اسپرانتو با هم نامهنگاری میکردیم… همهی اینا ولی به خاطر یه چیز بود: شوق گرفتن یه نامه! پستچی شهرمون منو میشناخت. حتی اگه پشت یه نامه فقط اسمم نوشته میشد، صاف میآورد دم در خونهمون.
و من چه لذتی میبردم.
آقای پستچی خونهشون یه جایی بود که برا رفتن به خونهشون، از جلو در خونهی ما رد میشد. یادمه هر وقت که میدیدمش قلبم به تپش میافتاد؛ یه انتظار همیشگی شیرین. و اونم بعضی وقتا سورپرایزم میکرد. به جای اینکه با موتور اداره نامهی منو بیاره، نامه رو میذاشت تو جیبش تا آخر وقت که میرفت خونه، دم در خونهمون بیاد و نامهی منو بده دستم. و حتم دارم که اونم لذتی میبرد از اشتیاق من!
سالهاست که دیگه خیلی کم میرم شهرمون. دیگه انتظار گرفتن هیچ نامهای رو هم نمیکشم. دیگه دیدن آقای پستچی تپشهای قلبمو چند برابر نمیکنه. ولی آقا رسول پستچی رو دوست دارم. جزئی از خاطرات شیرین زندگیمه…
وقتی دو سه هفته پیش، طبق معمول هر شب، مامان زنگ زد و بین حرفا ازش پرسیدم چه خبر و اونم گفت که آقا رسول پستچی –که سن زیادی هم نداشت- فوت شد، عرق سردی رو بدنم نشست. خیلی ناراحت شدم. خیلی خیلی کم پیش مییاد که با مرگ یکی ناراحت بشم، ولی مرگ آقا رسول، غصهدارم کرد. انگار تکهای از خاطرات شیرین و عزیزم رو ازم گرفته باشن، …