گفت: «رفته بودم نماز. بعد نماز، امام جماعت خطبه خوند. خطبهش نامه یه مادری بود که از فقر به نمازگزاران شکایت برده بود. و نوشته بود که بچهش مییاد و از بوی غذای همسایه میگه و اون نمیتونه اون بوها رو هیچ جوری از یاد بچهش ببره…» گفت: «خیلی گریه کردم. تا جا داشتم اشک ریختم…» هنوز هم غم از صداش میبارید. پرسیدم: «چطور؟» گفت:«احساس میکردم، خاطرات پونزده شونزده سال پیش منو داره برام میخونه. بچهی خودم تو اون سالها باز اومد پیش چشمم، و اینکه اون موقعها به خاطر این جور حرفاش چقدر دور از چشماش اشک میریختم! دختر کوچیکم اومد پیش چشمم که یه روز اومده بود پیشم و برام تعریف میکرد که یکی از دوستاش تو مدرسه اومده و بهش گفته که ببین ما با هم دوستیم، هیچ عیبی نداره که تو این مانتوی منو بپوشیها! خیلی نپوشیدمش، کهنه نشده!! و دخترم قبول نکرده بود و دلش شکسته بود و امده بود برا من درد دل میکرد. و چقدر برای من مادر سنگین بود! امروز دوباره همه اشکهایی رو که اون روزا ریخته بودم، دوباره از ته دل ریختم. میدونی، زندگی خیلی اون روزا برامون سخت بود، هنوز هم که خودمو تو اون روزا به یادم مییارم که کاری از دستم ساخته نیست، غم تمام وجودمو میگیره و اشک تو چشام حلقه میزنه…»