یهو در راستای شمال- جنوب، دنیا شروع کرد تغییر کردن. شمال داشت به سمت کم شدن روشنایی به سرعت پیش می رفت و جنوب به سمت بیشتر شدن روشنایی. تغییر روشنایی خیلی عجیب بود. من که نگام به سمت جنوب بود با بهت داشتم میدیدم که فضا انگاری داره کشیده میشه. این کشیده شدن اینقده سریع بود که آدما فرصت نمی کردن که اون چیزی که ازشون دیده میشه (ظاهرشون) برسن. هر چیزی داشت دو تا میشد. ذات خودش و ظاهرش. روشنایی داشت اینقده زیاد میشد که همه چی اندازهاش کوچیکتر میشد و روشنتر و روشنتر و به مرور زمان بیرنگتر. یا اینجوری بگم بهتره، به مرور زمان من داشتم کور میشدم و دیگه آدما رو تشخیص نمیدادم؛ یه کوری روشن بود. مث اینکه رو به خورشید آدم چشماشو باز کنه. یهو ناخودآگاه در جهت تغییرات شروع کردم به دویدن. وقتی سرعت دویدنت از سرعت تغییرات کمتر باشه، باز میبینی که همه چی داره بیرنگتر میشه ولی با سرعت کمتر (یه خورده دیرتر کور میشی). اگه سرعتت با سرعت تغییرات برابر بشه، دیگه چیزی کمرنگتر نمیشه و کور نمیشی. اگه هم سرعتت بتونه از سرعت تغییرات بیشتر بشه، همه چی دو باره شروع می کنه به پر رنگتر شدن و بیناییات بهتر و بهتر میشه. با تمام وجود داشتم میدویدم. یهویی دنیا دوباره آروم شد و تغییرات هم تموم شدن. دیدم چشام داره خوب میبینه (یعنی خیلی خوب دویده بودم). ولی آدمای زیادی دور و برم کور شده بودن و دیگه نمیدیدن.
به همین سادگی. در یه لحظه یه تغییراتی در دنیا شروع شده بودن و مثل یک گردباد به طرفین کشیده شده بودن و آدما رو تو خودشون غرق کرده یودن. و در یه لحظه هم تموم شده بودن. کل ماجرا چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود، ولی بیشتر آدما کور شده بودن.
من یه خواهر داشتم. اون موقع که تغییرات شروع شده بودن، اون روش به سمت شمال بوده و دیده بوده که همه چی داشته به سمت تاریکی میرفته و آدما داشتن کور میشدن؛ یه کوری تاریک. از قضای اتفاق، اونم فهمیده بوده که برا اینکه کور نشه باید در جهت تغییرات بدوه. دویده بود و بعد تغییرات، بینا مونده بود…
دو تا خواهر دیگه هم داشتم. بعدنها فهمیدم که اونا این تغییرات رو ندیدن، چون جهتهاشون به سمت شرق و غرب بوده و در اون جهات، تغییرات روشنایی رخ نداده. ولی اونجا هم تغییرات بوده؛ تغییر کنتراست و کم و زیاد شدن اون در طرفین. در یه سمت کنتراست داشته کم و کمتر میشده و آدما میدیدن که اشیا دارن در فضای دور و برشون ادغام میشن (مرز بین اشیا داشته از بین میرفته!) و اونوری هم کنتراست داشته بیشتر و بیشتر میشده و همه چی و همه جا مرز میشده و باز آدما چیزی نمیتونستن تشخیص بدن. یعنی همه چی داشته به سمت کوری آدما از یه نوع دیگه پیش میرفته! خیلی عجیب بود که اونا هم فهمیده بودن که باید بدون و بینا مونده بودن…
حالا تقریبا اکثر مردم کور بودن. عده خیلی کمی میدیدن، و ما اونقده شانس آورده بودیم که هر چهارتامون بینا بودیم. ولی هر کدوم توی یه دنیا بودیم (دنیای روشن، دنیای تاریک، دنیای بدون مرز و دنیای همش مرز) و فقط تو دنیای خودمون میدیدیم. نمیدونم چه جوری، ولی میدونستیم که اون یکیها تو دنیای خودشون بینان، اگر چه پیش هم نبودیم…
هنوز تو شادی این بودیم که ما بینا موندیم و داشتیم خوشحالی میکردیم، که دوباره یهو دنیا شروع کرد به تغییر کردن. آدما یه دفعه همه افتادن تو یه فضای بیوزن. ما چهار تا یه دفعه دیدیم که دوباره پیش همیم. نمی دونم از کجا ولی فهمیدیم که دنیاها دارن عوض میشن. همه انداخته شده بودن تو یک جهان معلق؛ و یهو تصادفی میافتادن تو یه گرداب و کشیده میشدن به سمت یکی از دنیاها. برا کورها این اتفاق مهم نبود و هیچ فرقی به حال اونا نداشت. ولی برای ما خیلی فرق داشت، چون مثلا اگه من میافتادم تو یکی دیگه از اون سه تا دنیای دیگه، اونجاها دیگه بینا نبودم. اگه خودمونو میدادیم به دست گردابها ممکن بود بدترین اتفاق ممکنه بیفته، یعنی هر کدوم از ما چهار تا بیفته تو دنیایی که توش کوره. اونوقت ضمن اینکه دیگه پیش هم نبودیم کور هم میبودیم.
در یه لحظه، هر چهار تا با هم تصمیممونو گرفتیم. دستای هم رو محکم گرفتیم که هممون با هم بیفتیم تو یه دنیا. حداقلش این بود که مطمئن بودیم که یکیمون بینا میمونه. این بهمون امید میداد و خوشحالمون میکرد…
افتادیم تو یکی از گردابها. چشامونو که باز کردیم، دیدیم که من بینا موندم و سه تای دیگهمون کور شدن. از اون لحظه به بعد دستای همو ول نکردیم…
تا شش ماه یادمه که تو اون دنیا زندگی کردیم و دیگه تغییراتی تو دنیا رخ نداد. برای زنده موندن تو این دنیا تنها کاری که همه میکردن، فقط راه میرفتن و راه میرفتن (نمیدونم تو سه دنیای دیگه زندگی چه جوری بود، چون هیچ خبری از اونا نداشتیم). حالا چرا باید همه فقط راه می رفتن و راه میرفتن؟ تو این دنیا هیچی نبود، همش دشت و تپه و کوه بود. بدون هیچ جنبنده دیگه و حتی گیاه یا درختی. فقط یه سری جاده و راه بود که از بین این طبیعت خشک عبور میکرد و آدما از اونا، مسیراشونو ادامه میدادن. بعضی جاها بغل راهها یه برکه خیلی کوچیکی بود (اندازهاش در حدود دو سه وجب). اگه یکی نیازی داشت (تشنه بود یا گشنه بود) میرفت بغل برکه میایستاد. به برکه نیگاه میکرد و نیازش برطرف میشد. و برکه هم از بین میرفت. میدونستی تا چند ساعت نیازت برطرف شده، ولی ترس از تشنگی و گشنگی مجبورت میکرد که راه بیفتی و به دنبال پیدا کردن یه برکه دیگه برای نیازهای بعدیات باشی. هر وقت برکه ای رو پیدا میکردی، ازش سیراب میشدی و برا حداکثر تا نصف روزت نیازات برطرف میشد. ولی اگه در یک ساعت ده تا برکه هم میدیدی، چیزی تو وجودت ذخیره نمیشد. یه برکه هم فقط تا وقتی وجود میداشت که تو میدیدی، یعنی نمیتونستی یه برگه رو از دور که میدیدی، کلک بزنی و صبر کنی که نیاز بیاد سراغت و بعد بری سمت برکه. برا همین مجبور بودی که همیشه به دنبال برکهها بگردی…
یه برکه برای گروه چهار نفره ما کافی بود. ما برکههای بقیه رو نمیدیدیم، اونا هم برکههای ما رو نمیدیدن. در نتیجه روزی کسی با کسی تقابل نداشت و آدما هیچ کاری به هم نداشتن. برای همه هم همیشه وقت نیازشون (یه خورده اینورتر، اونورتر) همیشه برکهای پیدا میشد (البته اگه راه رفته بودی و تلاشت رو کرده بودی).
راستی کورها خیلی بدبخت بودن، چون بینا نبودن که برکهها رو ببینن. هیچ بینایی هم برکههای اونا رو نمیدید که بهشون کمک کنه. فقط با حسشون باید برکههاشونو پیدا میکردن. برا همین شاید متوجه خیلی برکهها نمیشدن و کارشون خیلی سخت بود. بیشتر از بیناها باید تشنه و گشنه میموندن و خیلی بیشتر و سریعتر هم باید راه میرفتن تا شانس خودشونو برای یافتن برکهای افزایش بدن. آخرای اون وقت از زندگیم تو اون دنیا که یادم مییاد (همون بعد شش ماه از رسیدن اولیه به اونجا)، یادمه که بعضی از کورها سرعتش برای یافتن برکهها کافی نبود، برا همین ماشین داشتن (از کجا آورده بودن نمیدونم، شاید خدا بهشون داده بود یا شاید هم به خاطر سرعت خیلی زیادشون، من احساس میکردم که سوار ماشینن) که بتونن سریع تر برن و با حسشون یه برکهای رو پیدا کنن. شاید یه سری که ماشین داشتن بینا بودن و از حرص داشتن چیزای بیشتر ماشین سوار شده بودن، چیزی که هیچ سودی براشون نداشت و فقط آزادیشونو محدودتر میکرد…
همیشه فکر میکردم با خودم که این کورا چقدر احمقن! لزوما سرعت بالاتر معنیاش این نیست که برکهها رو بهتر کشف کنن. اگه با همون سرعت کند حرکت میکردن ولی بیشتر میگشتن یا از حسهاشون بیشتر کمک میگرفتن همون برکهها رو که لازم داشتن پبدا میکردن. آخه برکه بود ولی اونا از کنارش رد میشدن و پیداش نمی کردن!!
تو این دنیا اونایی که بینا بودن یا گروه بودن و یه بینا تو گروهشون داشتن خیلی راحت بودن. بینا بودن یا نبودن نتیجه هوشیاری خودشون بوده. اگه موقع تغییرات غافلگیر نمیشدن و میدویدن، الان احتمال داشت که بینا باشن (البته شاید ما هم هوشیار نبودیم و خدا به ما کمک رسوند که بدویم، کسی چی میدونه؟). تو لحظه تغییر دوم دنیا هم که باز دست گرفتنها، انتخاب خودشون بوده! شاید بعضیها بعد تغییرات اول هنوز بینا بودن ولی حاضر نشدن ریسک کنن و دستای همو بگیرن و بعد کور شدن (مثلا ما حریص نبودیم و به بینا موندن یکیمون قانع، و الان هم داریم پاداش حریص نبودنه رو میگیریم).
ما تو اون شش ماه همیشه با هم بودیم، حتی یک لحظه هم از هم جدا نشدیم. همیشه هم خدا رو شکر میکردیم؛ حتی اون سه تامون که کور بودن. من هم مغرور نمیشدم و اونا رو مث زحمت نیگاه نمیکردم که آزارم میدن. با تمام وجود به اونا عشق میورزیدم. حتی همیشه تمام دنیا رو براشون توصیف میکردم. توصیفی همیشگی که حس کور بودنشون رو تا جایی که امکان داره فراموش کنن و این کار رو اینقده خوب انجام میدادم، که انگار فقط ظاهرا کورن و همه چی رو انگار میبینن! (آخه ممکن بود تو یه دنیای دیگه میافتادیم و من کور میبودم و یکی دیگهمون بینا. اون وقت دوست داشتم اون بینا، اینجوری با من برخورد میکرد). تو بینایی من هیچ برتریای برا من نهفته نبود…
راستی جمع ما چهار نفره نبود. وقتی که افتادیم تو این دنیا، چشامونو که باز کردیم، دیدیم که یه پسر بچه یکی و نیم ساله هم پیشمونه. همش تو بغل من بود (چون بقیه از دستاشون برا گرفته من و خودشون استفاده میکردن. ما همیشه مث یه زنجیر راه میرفتیم). نمیدونستیم از کدوم دنیا اومده و کوره یا بینا. چون هنوز حرف زدن یاد نگرفته بود. اون همیشه میخندید…
خیلی دوستش داشتیم. انگاری برادرمون بود. من همیشه بهش محبت میکردم، اونقدری که احساس دلتنگی برا هیچکی حتی مامان باباش نکنه. همیشه از خودم میپرسیدم، یعنی این اگه بتونه یه روزی حرف بزنه، میگه من کورم یا بینا؟ و همیشه آرزو میکردم کاش بینا باشه…