اول از همه بگم که: اصلا تو مخیلهام نمیگنجه که یه جایی مثلا هواشناسی بگه که فلان روز، سراسر روز برف مییاد و بعد هم اون روز بیاد و ببینم واقعا داره برف مییاد. از صبح تا الان هم که داره برف مییاد هنوز باورم نشده که یکی پیشبینی کرده باشه، برا همین هر چند دقیقه یک بار سرمو از رو لپتاپ بر میدارم و بیرونو از پنجره نگاه میکنم که ببینم هنوز هم اون پیشبینی راسته و برف کماکان میباره یا نه؟
شاید هم باورم نمیشه که اینقده برف پشت سر هم بیاد. هیجانزدهام… برا من برف یعنی خاطره، یعنی کودکیهام و یعنی هر چیزی که خیلی راحت میتونه یه لبخند رو لبم بنشونه!
هر چی که فکر میکنم تا یادم بیاد که چی باعث میشه من این همه برف رو دوست داشته باشم، به نتیجه خاصی نمیرسم. بذار یه خورده الان به برف فکر کنم ببینم چه خاطراتی مییاد تو ذهنم:
سالهای اول دوره دبستانم
صبح از خواب پا میشیم، اول وقت تلف میکنیم ببینیم بالاخره اعلام میکنن که امروز مدرسهها تعطیلن یا نه؟… نه مث اینکه شانس نداریم! به ما نیومده! تا دیر نشده پاشیم شال و کلاه کنیم. خوب! لباس گرم میپوشیم و میریم دم در ورودی خونه از حیاط. یکی هم باهامون مییاد. یه پارو منتظره! در رو باز میکنیم میبینیم تو حیاط تا کمرمون برف اومده (اونقده عادیه که تعجبی نمیکنیم). با پارو نوبتی میزنیم رو برفها تا له بشن. یه باریکه راهی به عرض ۳۰ سانت باز میشه تا دم در حیاط. یعنی یه چیزی به طول هفت هشت متر. اکثر وقتا هم حین کار یادآوری میکنیم که اونی که تو خونهس حواسش باشه که به عمو حمزه (کارگری که معمولا کارامونو انجام میده) بگه که بیاد برفهای کوبیده حیاط رو با بیل جمع کنه و بریزه تو باغچه اونور حیاط؛ که هم این برفهای کوبیده شده یخ نزن، هم فردا راحت دوباره بتونیم این فرآیند رو تکرار کنیم. به در حیاط که میرسیم دیگه کار پارو تمومه، باید بیل رو برداریم. برای چی؟ خوب معلومه! شهرداری اول صبحی اومده با غلطک برفهای کوچه رو له کرده و از اونجایی که برفهای له شده قدیمی کماکان زیر این برفهان، ارتفاع برف له شده هی بیشتر و بیشتر میشه و ماباید از داخل حیاط به کوچه، که یک یا چند متری بالا اومده، از کناره برفها پله بزنیم. پله میزنیم و از برفها میریم بالا و میافتیم تو کوچه و راهی مدرسه میشیم. اواخر زمستون معمولا سطح کوچه و پشت بومها (اون وقتها اکثرا خونهها اکثرا یه طبقه بود) با یه اختلاف سطحی تقریبا یکی میشد و ما بچهها چه کیفی میکردیم از بالا و پایین پریدنها از پشت بومها به کوچهها و بالعکس.
یخ زدنهای سر راه مدرسه
همیشه همهچی هم اونقدرها راحت نبود. یه قسمت کوچه ما تا برسه به خیابون باریک میشد و اونجا جهنم ما بچهها بود. خیلی وقتها از ترس اون تکه، مدرسه رفتن هم برامون کابوس میشد. حالا چرا؟ مگه داستان او تکه چی بود؟ دقیقا تو اون تکه دو خونه روبروی هم بودن که حیاط نداشتن و برفای پشت بومشونو در نتیجه مجبور بودن تو کوچه پارو کنن. در نتیجه اونجا ارتفاعش ناهمگون میشد، غلطک هم که راه نداشت صاف کنه اونجا رو (چون کوچه باریک بود)، در نتیجه ما باید از برفها بالا میرفتیم و راه رو باز میکردیم. همیشه هم سراشیبیش به نسبت قد و هیکل ما وحشتناک بود و چون سراشیبی هم بود، اغلب سر میشد. خلاصه اینکه هی ما میخواستیم بریم بالا سر میخوردیم، میافتادیم پایین. آخرش هم باید با چنگ و دندون خودمونو میکشیدیم بالا و یخ میزدیم. تو اون جور وقتا دستکشامونو هم باید در میآوردیم. چون در غیر اون صورت دستکشها نم میکشیدن و تا آخر روز اگه به دستمون میکردیم، یخ میزدیم. برا همین ترجیح میدادیم این چند دقیقه دستامون یخ بزنه ولی در عوض بقیه روز دستکش داشته باشیم. برگشتنی از مدرسه به خونه، تازه این تکه فجیعتر بود. چون کوچه طوری بود که شیبش از سمت مدرسه به خونه، بیشتر از اون وری بود. بعضی روزا که هوا بد بود، بالا رفتنمون سختتر میشد و آخر سر که اون مرحله رو رد میکردیم، دستامون اونقده یخ زده بودن که میسوختن و ما هم گریه میکردیم. با گریه تا خونه میدویدیم و تا به حیاط میرسیدیم شیر آب یخو باز میکردیم و دستامونو میگرفتیم زیرش که سوزش دستامون بره. اشتباه نکنید این جور وقتها ها! اگه در این شرایط دستتونو زیر آب گرم میگرفتین اولش بد میسوخت، هر چند زودتر به تعادل میرسید. تازه اون وقتها که مث الان گاز و اینا نبود که تو خونهها همیشه بساط آب گرم به راه باشه. بعد زیر آب گرفتن دستها، سریعترین راه برای اینکه دستاتون به حالت عادی برگرده، این بود که یه نفر فداکاری پیدا بشه و اجازه بده که دستای یختو بذاری زیر بغلهاش و اونم دستاشو فشار بده به بدنش که دست تو گرم شه!!
از سرزمینهای شمالی
تو زمستونا کل زندگی منتقل میشد به آشپزخونه خونه، یه اتاق چهار در پنج متر مفروش که یه تیکه یک و نیم در چهار متر هم بغلش بود، یه چیزی شبیه همون چیزایی که الان بهش میگن آشپرخونه اوپن! اون تیکه یک و نیم متریه که در اصل قسمت کاری آشپزخونه بود بالاش یه نورگیر شیشهای دو متر در سه متر داشت که از اونجا آسمون و نور و برف و همه چی معلوم بود. تلویزیون هم تو زمستون میاومد تو همون اتاق. غذا که میپختی گرمای اجاقها هم کمک میکرد به گرم شدن اتاق. تو شبها تو آشپزخونه گرم همه دور بخاری جمع میشدیم که سریال از سرزمینهای شمالی نگاه کنیم. و چه لذتی هم داشت اون فیلم رو تو اون هوا دیدنا. کافی بود از نورگیر بیرونو نیگاه کنی تا خودتو قشنگ بتونی تو همون هوا و اوضاع تصور کنی. تو اون اوضاع چای گرم و کتری آبی که رو بخاری قل قل میکرد، همراه با ذرت پف کردههایی که درست میکردیم، اونقده میچسبیدن که تو ذهنم موندنی شدن برای همیشه.
سال میمون
یادمه یه سال زمستونش مث بقیه سالها که بود، یه یخبندون هم بهش اضافه شده بود. تا جایی که مثلا صبحها که مدرسه میرفتیم علاوه بر فرآیندهایی که بالا گفتم یه مرحله هم اضافه میشد. در حیاط رو که میخواستی باز کنی نمیتونستی چون دره به چهارچوبش یخ بسته بود. ما که همیشه یه کتری آب داغ رو بخاری داشتیم میآوردیمش میریختیم رو قفل و چهارچوب تا یخش باز شه. یادمه اون وقتا مامانم همیشه میگفت: «این میمون فلان فلان شده همیشه همینجوریه! یادمه سالها پیش که باز هم مث الان سال میمون بود، همینجوری یخبندان بود…» و از این حرفا! نمیدونم اون سال کدوم سالی بود، اگه کسی حساب سالها دستشه بهم بگه اون وقتا کی بوده که سال میمون بوده و به ایام مدرسه منم میخورده!
از پشت بوم پریدنها
یه تفریح جذابی که داشتیم و اغلب دور از چشم بزرگترها بود این بود که وقتی برف زیاد میبارید و هنوز نرم بود (بخصوص جمعهها همزمان با فیلم سینمایی شبکه یک که فکر کنم حدود ساعت چهار میشد و بقیه حواسشون به فیلم میبود، از یه طرفی هم چون جمعه بود شهرداری برفها رو له نمیکرد) میرفتیم پشت بوم و از اونجا میپریدیم پایین تو برفهایی که مث پنبه بود. و چه لذتی میبردیم. و اینقده اینکارو تکرار میکردیم تا برفها له میشد و دیگه نمیشد روشون پرید. در دو حالت این کار بهمون نمیچسبید: یکی اینکه برف نرم زیاد نمیبود و زیرش سفت میبود که پاهامون شدیدا درد میگرفت. و دومی اینکه برف زیاد بود و خیلی زیاد و برفهای زیری یه خورده به خاطر گرما یا فشار برف بالایی متراکمتر میشد. در این صورت تا گردن میرفتیم تو برف و نمیتونستیم در بیاییم، و وقتی هم که مستاصل میشدیم و همبازیهامون هم نمیتونستن بهمون کمکی بکنن، میرفتیم بزرگترها رو میآوردیم تا با پارو و بیل برفهای دور و برمون رو خالی کنن که در بیاییم. بعضی وقتا تا یه ربع هم زیر برف میموندیم و از شدت سرما گریه میکردیم (بعضی وقتها هم که از ترس تنبیه جرات نمیکردیم بریم بزرگترها رو صدا کنیم، اون بیچاره زیر برف مونده تا نیم ساعت هم مجبور بود اونجا بمونه)!
از پشت بوم پریدنهای خطرناک
برف که زیاد میشد، بین دیوار و برف یه بیست سی سانتی فاصله میافتاد، چون دیوار گرم بود و برفهای نزدیکشو آب میکرد. وای به حالت اگه میپریدی و اشتباهی تو محاسباتت رخ میداد و به جای اینکه بیفتی تو برفهای نرم، میافتادی تو فاصله بین دیوار و برف یخزده. اون وقت دیگه در آوردنت ممکن بود تا یک ساعت هم طول بکشه جدای از زخمهایی که بر میداشتی!
تونل
یه بار هم از یه سر حیات خونه عموم تا اون سرش یه تونل درست کرده بودیم که از زیرش راحت میتونستیم رد بشیم. تا مدتها تونلمون خراب نشده بود. و چه لذتی داشت تو اون سرما زیر تونلمون جمع شدن و برا همدیگه داستان تعریف کردن!
این برفها که برف نیست
سال اولی که اومدم تهران (۷۸) و به خاطر یه وجب برف دانشگاه رو تعطیل کردن، تا مدتها به این قضیه میخندیدم!
خاطرهها زیاد و وقت نوشتن کم
شاید شما حس این رودهدرازیها رو نداشته باشین، ولی برا من که یک دنیا خاطره زنده شد. شاید خیلی از این خاطرهها چندان شیرین نباشن، ولی برا من قطعا رویاییان، رویاهایی از دورانی که دوست میدارمشون، دوران کودکی! و برا همین هم هست که برف همیشه برام عزیزه و دوست داشتنیه.