دو تا متن میخونی با دو زبون مختلف، ولی هر دوشون مطلبشون یکیه. تا حد امکان ساختارشون هم شبیه همه. با دو تا زبون نزدیک بهم هم نوشته شدن و سعی شده تا حد امکان از کلماتی هم استفاده بشه که وزن و ریشهشون هم شبیه هم باشه. یه آدم هم هر دوتاشو داره میخونه، تقریبا با یه میزان تسلط هم به هر دو زبون. جالب اینه که با خوندن هر کدوم از اونا دو تا حس کاملا متفاوت میگیره، برداشتهاش هم از دو مطلب خیلی از هم فاصله دارن. از یکی به نسبت اون یکی دیگه خیلی خیلی بیشتر خوشش مییاد و احساس جالبتری نسبت بهون داره! فکر میکنید دلیلش چی میتونه میباشه؟
این تجربهایه که برا خودم پیش اومد، وقتی داشتم وبلاگ لیلا رو میخوندم. از نوشتهاش خیلی خوشم اومد. داشتم تو ذهنم با جملات ور میرفتم که اونا رو به فارسی برگردونم. همینجوری که ذهنم مشغول بود، به این نتیجه رسیدم که جملات اون جذابیتی که باید، ندارن! گفتن شاید بد دارم ترجمه میکنم، شاید جای کلمات، معنیهای مناسبی نمیدارم یا … ولی هر جوری که با جملات ور میرفتم میدیدم که این جملات دارن از دو دنیای متفاوت مییان.میدیدم شدیدا تحت تاثیر اصلشون قرار میگیرم و برام بسیار پر مفهوم و ارزشمند هستن ولی ترجمههاشون نه! برا خودم به یه نتیجهای رسیدم، جملات و ساختار و معانی کلمات یکی بوده، ولی معنای باطنی جملات متفاوتند، شاید معانی باطنی از ارزشهای حاکم بر فرهنگ استفادهکنندههای زبان مییان. نمیدونم!
میگن برای اینکه ببینی که دو تا زبون از هم مستقلن یا یکی تغییر یافتهی اون یکیه، باید syntax و semantic اون تا زبون رو نگاه کنی، یعنی اینکه نگاه کنی که آیا ساختار جملات و معانی کلمات در محتوی یکی هستن یا نه؟ اگه یکی از دو فاکتور شبیه نبود، دو تا زبون از هم مستقلن، در غیر این صورت یکی تغییر یافتهی (گویش) اون یکیه. ولی من میگم که این دو فاکتور به تنهایی کافی نیست. مفاهیم باطنی جملات و روح کلی حاکم بر جملات زبان هم باید در نظر گرفته بشه. ممکنه دو زبان جملاتشون دارای syntax و semantic شبیهی باشه ولی معناهای دریافتی از اونا با هم خیلی فاصله داشته باشه، این دو زبون –از دید من- کاملا از هم مستقلن.
حالا که این بحثو تموم کردم، چند تا از جملههایی که خوندم و تبدیل کردم رو هم براتون مینویسم که لذت جملات و اصطلاحاتی رو که لیلا بکار برده، شما هم بچشین (امیدوارم که نویسندهش هم راضی باشه). البته یه دلیل دیگه هم از این کارم دارم. و اونم اینه که دوست دارم دوستایی که دو تا زبونو بلدن، این جملاتو بخونن و در مورد حرفایی که اون بالا زدم نظر بدن.
… ئهو بێدهنگییهی کهڕی کردووم…
… این سکوت کرم کرده…
…دیم کات تێدهپهڕێت و من له کۆڵانی ڕابردووم دهگهڵ بیره ژهنگاوییهکان دهخوولێمهوه و به هیچکوێ ناگهم…
… دیدم زمان داره میگذره و من تو کوچه پس کوچههای گذشتهم با خاطرات زنگزدهم میچرخم و به جایی نمیرسم…
ململانی کردن دهگهڵ بیره ئاڵۆزهکانم ههمیشه وهبیرم دێنێتهوه کاتی ڕۆیشتنه، کاتی دوور بوونهوه، له خۆم، له خۆت، له خۆیان. له ههموو ئهو شتانهی ههن بهڵام هی من نین، له ههموو ئهو شتانهی لێرهن، بهڵام بۆ من نین. له لای منن، بهڵام ئارامم ناکهنهوه.
دست و پنجه نرم کردن با خاطرات سردرگمم همیشه یادم میندازه که وقت رفتنه، وقت دور شدنه، از خودم، از خودت، از خودشون. از همهی اون چیزایی که هستن ولی مال من نیستن، از همهی این چیزایی که اینجان اما برا من نیستن. کنار منن، ولی آرومم نمیکنن.
چونکه “خۆم” تهنیا کهسێکه، که دهوێرم و دهتوانم بهرامبهری ڕووت ببمهوه و به دوای لهت و پهتهکانی ڕوحه لهت و پهتهکهم دا بگهڕێم!
چون «خودم» تنها کسیه که جرات میکنم و میتونم روبروش لخت شم و دنبال تکه پارههای روح تکه پارهام بگردم.
خۆشهویستی و مهستی- به ڕای من- زۆر له یهک دهچن. ههر دوو ههستێکن چاوهڕێیان دهکهی بێن، دهگهنێ، دهتگرن و دهگهڵ خۆیان دهتبهن. بهس مهستی ورده ورده بهرت دهدات، خۆشهویستی ئارام ئارام داگیرت دهکات!
دوست داشتن و مستی –به نظر من- خیلی شبیه همن. هر دو احساسیان که چشمبهراه اومدنشونی، میرسن، میگیرنت و با خودشون میبرنت. فقط مستی یواش یواش ولت میکنه و دوست داشتن آروم آروم تسخیرت میکنه!
من هێشتا نازانم دهمهوێ چۆن بم که ئێستا وا نیم، یان چۆن نهبم که ئێستا وام.
من الان نمیدونم که میخوام چه جوری باشم که الان نیستم، یا چه جوری نباشم که الان هستم…
شتێک بڵێم؟ من نازانم کهی گهوره بووم!
یه چیز بگم؟ من نمیدونم کی بزرگ شدم!
نازانم کهی بوو له ترسی داهاتوو ئهژنۆم لهرزی؟
نمیدونم کی بود که از ترس آینده زانوهام لرزید؟
دابڕان، شکان، کهوتن، ههموو بهشێک له ڕاستهقینهکانی ژیانن و ناکرێ خۆیان لێ بشارینهوه.
جدایی، شکستن، افتادن، همه بخشی از حقیقت زندگین و نمیشه از اونا پنهون بشیم.
سهیر ڕهنگه ئهوه بێت که زۆرجار، ئهو شتهی لێی دهترسێین، ڕاست ئهو شتهیه که به ئاواتی دهخوازین. بهڵام ناوێرین ههنگاوی بۆ ههڵگرین.
عجیب شاید این باشه که خیلی وقتا، اون چیزی که ازش میترسیم، درست اون چیزیه که آرزوشو داریم. اما میترسیم که قدمی به سوی اون برداریم.
بێدهنگی، ههندێ جار، خۆی زمان دهکاتهوه، بێدهنگی، زۆرجار، دڵی زۆر پڕه، ههموو ئهو قسانهی مرۆڤ نایکات، بێدهنگی له خۆیدا حهشاری دهدات!
سکوت، بعضی وقتا، خودش زبون باز میکنه، سکوت، خیلی وقتا دلش خیلی پره، همهی اون حرفایی که آدم به زبون نمییاره، سکوت تو خودش قایمشون میکنه!