تو هفتهیی که گذشت یه آدم جدیدو (یا بهتر بگم یه دوست جدیدو) یه آخر شب، پشت مسنجر برا اولین بار دیدم. بدون اینکه خودمونو معرفی کنیم شروع کردیم به صحبت کردن. از یه سری از حرفایی که بینمون رد و بدل شد خوشم اومد!
من: نظرت راجع به زندگی چیه؟ دلپذیره یا اجباره؟
اون: یه جبر دلپذیره!
من: قشنگه! جبر دلپذیر! خوشم اومد.
اون: ژید میدونی چی میگه؟
من: چی؟
اون: میگه ما فکر میکنیم ستاره مجبوره از قانون تبعیت کنه و تو مدارش بره جلو! ولی ستاره سر سپردهی عشقه و این عشقه که اونو دنبال خودش میکشونه!
من: یه سوال؟ هر کسی وارد یه بحث عرفانی یا فلسفی میشه، بالاخره یه جایی که گیر میکنه، به این عشق گیر میده! نظر تو چیه؟
اون: عشق چیزی نیست که بفهممش! نمیدونم.
من: پس برا چی حرفشو میپذیری؟
اون: چیزایی میفهمم. ولی درک نمیکنم! (مث یه بدن سِر که بهش سوزن بزنن!)
من: یه سوال دیگه: تا حالا دلت لرزیده؟
اون: آره! به عشق ربطش میدی؟
من: عشقی که اونا میگن جنسش تماما از همین دللرزههاست، دللرزههای بیدلیل! بیدلیل ها!
اون: اوهوم. بیدلیل! ولی عشق یه چیزه بیتعریف و نامشخصه که هرجا که نگهش داری میمیره، پس غیر قابل فهمه!
من: من نخواستم تعریفی از عشق ارائه بدم، فقط خواستم برا ذهن خودمون یه خورده ملموسش کنم!
اون: از پوچی چی میدونی؟
من: میترسم که گرفتارش بشم!
اون: نشدی؟
من: هنوز نه! شاید اگه خوب تحلیل کنم بشم ولی میترسم که از این دید تحلیل کنم!
اون: شدی! (اگه ازش میترسی پس بهش خیلی نزدیکی!)
من: خدا داند!
اون: بالا سر هر آدمی یه آدم دیگه تصور کن
من: خب..
اون: که بدن اون آدم پایینیه رو با نخهای خیمهشببازی حرکت میده. و بالاتر از اونم میشه بازم یکی دیگه ترسیم کرد و بالاترش هم شاید. این آدما خیلی پیچیدن! هیچی نمیشه فهمید! پس بهتره حرف نزنیم!
من: من یه جور دیگه نگاه میکنم!
اون: چه جوری؟
من: ما اینجا داریم زندگی میکنیم. یه خدایی اون بالا داره به ما نگاه میکنه! و کلی حال میکنه که چیها ساخته و چه باحال دارن سرگرمش میکنن! و خدایان زیادی اینجوری با مخلوقاتشون وجود دارن! بالا سر اون خدایان طبقه یک هم خدایانی هستن که به اون خدا طبقه یکیها مث نگاه اونا به ما نگاه میکنن. و همینجوری تا آخر! (تا اون خدای بزرگ و یگانه!) ما که تو طبقهی صفریم، لااقل یه کار میتونیم بکنیم: خوب بازی کنیم که لااقل اونی که ما رو ساخته، از نمایشی که برا خودش ترتیب داده لذت ببره. یه جوری باید بازی کنیم که انگار ما نفهمیدهایم که اون بالاها چه خبره! که انگار نفهمیدهایم که ما بازیچهایم. آخه میدونی چیه؟ خدای ما گناه داره! کلی زحمت کشیده که این بازیو ترتیب بده، بذار که حالشم ببره!
اون: خب، اینم یه جورشه. ولی زیاد تند نمیری؟
من: چطور؟
اون: حس خودت به این جملات چیه؟
من: فداکاری ما در حق خدا که واجبه اینکار!
اون: یه سوال: بچهدار نشدی که؟
من: نه شکر خدا. چطور؟
اون: خدا نزاییده! آفریده!
اون: حست فقط همین ترحم بود؟ پس دلت برا خدا میسوزه؟
من: نه! این یه احساس مسوولیته! در قبال خدای خودم!
اون: مسوولیت، آزادی به همراه داره! آزادیای که برات داره چیه؟
من: خوشبختم که خدام ازم راضییه! این برام بزرگترین آزادیه!
اون: نه! با کلمات بازی نکن!
من: جدی میگم!
اون: این قدرت انجام چه کاری رو بهت میده؟
من: که اونقده خوب بازی کنم که خدام به خودش بگه آفرین به خودم با این چیزی که ساختم. چه کاری از این مهمتره؟
اون: دیگه چه حسی؟
من: لذت بردن از کارم!
اون: تو خدا رو فریب نمیدی با این کارات؟
من: نه! این عبادت منه! دستکش بوسم بمالم پایکش، وقت خواب آید بروبم جایکش!
اون: نسبت به این جملاتی که گفتی هیچ حسی نداری؟
من: مگه تو انتظار یه حس خاصی از من در قبال این جملات داری؟
اون: آره! دارم خودمو میذارم جای تو. یه جاهاییش داره میلنگه برام شدیدا!
من: پس بلند بلند فکر کن ببینم قضیه از چه قراره!
اون: نه!
اون: تو تهرانی؟ بد نیست همو ببینیم…