جاتون خالی مسیر دوازده ساعتهی تا تهران رو ما بیست و شش ساعته اومدیم! ماجرا از این قرار بود که ساعت یازده شب، در بین راه، نرسیده به میانه ماشین ما موتور سوزوند. ما تو اون سرمای دبش حدود سه ساعت و نیم منتظر موندیم تا شاید رانندهی خفن ما بتونه ماشینو درست کنه یا یه ماشین دیگه برا مسافرا پیدا کنه!!! ولی از شانس بد ما چون آخرین روز تعطیلات بود، هیچ ماشین خالیای پیدا نشد که نشد. همینجوری که داشتیم تو سرما میلرزیدیم یه پلیس محترم پیداشون شد که لطف کرد و ما رو چهار نفر چهار نفر با الگانسشون سرویس دادن و به نزدیکترین روستا منتقل کردن که تو مسجد گرم بشیم و تا فرداش اونجا بخوابیم. تو اون سرما نمیدونین که الگانس سواری چه حالی میده ؛)
خلاصه شب رو تو مسجد با یه بخاری قدیمی چوبسوز سر کردیم. فرداش هم به خاطر اینکه نه تعاونی جوابگو بود و نه راننده تا ظهر همینجوری علاف موندیم. بالاخره سر ظهر جناب راننده با یه مینی بوس از میانه برگشتن و فرمودن که یه ماشین تو میانه آمادهس که ما رو ببره تهران و این مینیبوس هم شما رو تا میانه میرسونه. ما هم خوشحال از اینکه بالاخره داریم از دربدری خلاص میشیم سوار مینیبوس شدیم. یه ساعت و خوردهای طول کشید که به میانه برسیم. اونجا که رسیدیم دیدیم نه ماشینی در کاره نه هیچی! راننده مینیبوس هم میگفت که به من ربطی نداره! اینجوری بود که خلاصه رانندهی عزیزمون ما از سر خودشون وا کردن! هیچکی هم حال نداشت یه ساعت و خوردهای مسیر اومده رو برگرده که حال اون جونور رو بگیره!
اونجا هم تا ماشین گیرمون اومد و اینا کلی معطل شدیم. ولی بالاخره با یه اتوبوس درب داغون دیگه تونستیم عازم تهران بشیم. و ساعت نه شب برسیم تهران! یعنی جاتون خالی یه سفر بیست و شش ساعتهی پر خاطره!
ولی خداییش از همهی سختیها و دردسرها که بگذریم، اون شب تو مسجد خیلی حال داد! همه شده بودیم عین مصیبتزدهها! برا همدیگه آب میآوردیم، همدیگه رو گرم میکردیم، خوردنیهامونو تقسیم میکردیم و هر کسی برای راحتی بقیه یه کاری رو تقبل میکرد…